رمان عشق صوری پارت 40

5
(1)

 

بجای امیر این شهرام بود که قدم زنان زنان سمتمون اومد و گفت:

-چون من میخوام…

تا سایه ی سنگینش رو بالای سرخودم احساس کردم دوباره بوی دردسر و دعوا به مشامم رسید.مونا بی فوت وقت و با ترس از جا بلند شد و سر به زیر گفت:

-بله ببخشید..بفرمایید!

حتی مونا هم خیلی جرات نداشت باهاش چشم تو چشم بشه.سرشو پایین انداخت و خیلی آروم از کنارش ردشد و رفت سمت امیر بعدهم دوتایی از ما فاصله گرفتن.
صندلی رو پیش کشید و نشست روش…
واسه اینکه دست پیش نگیرم پس نیفتم با اخم پرسیدم:

-خودت میگی امشبو بهت نزدیک نشم بعد همه رو دک میکنی میای اینجا !؟ ژینوس جونت دیدت یه وقت دعواشو با من نکنیاااا….

تمام مدت فقط به من خیره بودو من در همون لحظه فهمیدم این نگاه ها دلیل خاصی دارن و اون احتمالا داستان و ماجرای فرهاد رو فهمیده.
دندونهاش رو فشرد و بالاخره جهت نگاهش رو تغییر داد و نگاهی به اطراف انداخت و همزمان گفت:

-که شوهر دوستت میخواست بهت تجاوز بکنه!؟؟

بعله!ماجرای فرهاد رو بالاخره فهمیده بود.اینجا دیگه نتونستم اون لحن طلبکار خودم رو حفظ بکنم برای همین لب گزیدم و سر به زیر انداختم.
یه نفس سنگین کشید و بعد میرغضبانه نگاهم کرد و پرسید:

-دیگه چه دروغی گفتی!؟ هان!؟

فورا سرمو بالا گرفتم و گفتم:

-بزار برات توضیح بدم.

سخت گرفت و سخت گیرانه هم گفت:

-جایی برای توضیح نمونده…

خودمو کشیدم جلوتر.زل زدم تو چشمهاش و بعد گفتم:

-میخوام برات توضیح بدم. ببین فرهاد شوه…

منتظر نموند حرفهامو بشنوه.یکم از صندلی فاصله گرفت و بعد خواست بلند بشه که فورا دستشو گرفتم و گفتم:

-صبر کن…بزار یه کوچولو برات توضیح بدم فقط یه کوچولو…

نشست ولی حرف نزد.بهم خیره شد و انگار اینجوری یهم فرصت توضیح داد.وقت رو تلف نکردم و قبل از اینکه دوباره تصمیم بگیره بره گفتم:

-من میدونم کارم بد بوده ولی باور کن مجبور بودم این حرفو بزنم وگرنه تو اینکارو واسم انجام نمیدادی…

چنان اخمی کرد که فورا دستشو ول کردمو خودمو کشیدم عقب.دندونهاشو روهم سابید و بعد گفت:

-تو یه دروغ کثیف یه من تحویل دادی …این یه بارو دستت رو شدو من فهمیدم و.خدا میدونه چند دروغ دیگه گفتی….من به آدم دودره باز دروغگو احتیاجی ندارم…دارم به فسخ همچی فکر میکنم!

درکمال حیرتم از روی صندلی بلند شد و از میز فاصله گرفت.چشمام از شنیدن اون حرف درشت شده بودن و پلکهام تکون هم نمیخوردن….
برام باور نکردنی بود.نکنه واقعا بخواد کاری کنه من اخرج بشم!?
جای فکر کردن و ناز کردن نبود.نرم نرمک میرفت که اعتماد شهرام یه شبه به کل از من بین بره.
قبل از اینکه بره سما جمعیت و ناپدید بشه به سمتش رفتم بی توجه به همه هشدارهایی که بهم داده بود گفت:

-وایسا شهرام…

نموند و این حس و حال من رو بدتر کرد و تقریبا یه جورایی یه این باور رسوندم که احتمال اینکه همچی رو جدی گرفته زیادتر از اون چیزیه که من حدس میزدم.
دویدم سمتش و درست وسط شلوغی از پشت دستش رو گرفتم و گفتم:

-شهرام…شهرام صبر کن…خواهش میکنم

چرخید سمتم و با عصبانیت تو صورتم توپید:

-داری چه غلطی میکنی!؟

توجه من به لحن بد و تندش نبود به دروغی بود که گفته بودم و حالا واسه اون رو شده بود و ممکن بود بخاطرش هرچی رشته کرده بودم پنپه بشه.
مظلوم نگاهش کردم و گفت:

-میخوام برات توضیح بدم…

نگاهی به اطراف انداخت.میدونستم که تاکید داشت نامزدش مارو باهم نبیته و الان به همین خاطر اینجوری هی اطراف رو می پایید.
بازهم خصمانه گفت:

-چیزی که باید میفهمیدم رو فهمیدم هر حرف دیگه ای حرف اضافیه….

هنوزم دستش تو دستم بود.عاجزانه نگاهش کردم و گفتم:

-خواهش میکنم شهرام…میخوام باهات صحبت بکنم…میخوام یه توضیح بدم تو بد متوجه شدی !

دستمو باخشونت از روی دستش جدا کرد و گفت:

-گفتم که نمیخوام چیزی بشنوم

مظلومانه نگاهش کردم و پامو زمین کوبیدم:

-شهرام خواهش میکنم…

حرصی نگاهم کرد و گفت:

-نمیتونم اینجا وایسم و باهات صحبت بکنم…

ازش فاصله گرفتم و تند تند گفتم:

-باشه…باشه اگه نمیتونی اینجا صحبت بکنی مت میرم تو همون انباری.اونجا منتظرت میمونم

اینو گفتم خیره تو چشمهاش عقب عقب رفتم و بعدهم پشت بهش چرخیدم و به سمت پله های منتهی به انبار رفتم..

خیره تو چشمهاش عقب عقب رفتم و بعدهم پشت بهش چرخیدم و به سمت پله های منتهی به انبار رفتم.
فکر کنم اینبار واقعا دیگه خشم و غصضب شهرام بیخودی نبود و یه جورایی حق داشت ناراحت بشه.
من یه دروغ بزرگ گفته بودم که ممکن بود اونو به دردسر بندازه.
نمیخواستم بیخیالش بشم و توضیحی ندم که هزارو یه جور فکر راجع بهم به سرش بزنه.
وقتی داشتم اون چندتا پله رو بالا می رفتم دو سه بار برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.
میخواستم مطمئن بشم کسی حواسش به من نیست خصوصا اونایی که نباید اما وقتی سرم رو برگردوندم و دوباره مسیر پیش روم رو نگاه کردم خیلی یهویی و سر بزنگاه چشمم به ژینوس افتاد که همراه دوستش روبه روی آینه های قدی چسبیده به دیوار ایستاده بودن و تجدید آرایش میکردن.
فورا و قبل از اینکه چشمش بهم بیفته رفتم عقب و پشت دیوار کناری پنهون شدم.
چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم و لب زدم:

“هووووف! نزدیک بودااااا”

یکم که به خودم مسلط شدم سرم رو کج کردم تا اونور دیوارو ببینم و نگاهی به اونها بندازم….
ژینوس همونطور که ریمل میزد دهنشو اندازه غار باز کرد و خطاب یه دوستش گفت:

-خودم همچی رو درست میکنم!

دوستش کنجکاوانه ازش پرسید:

-مامان بابات متوجه شدن!؟ آخه شهرام اصلا نمیاد پیشت !؟

خب مثل اینکه بحث و گفت و گو راجع به شهرام بود که احتمال میدادم به منم کشیده بشه برای همین بازهم موندم و به جوابی که ژینوس داده بود گوش دادم:

-فعلا چیزی نپیگم چون خودم به موقع همچی رو درست میکنم…فوقش اگه نشد پای اونارو میکشم وسط..از نظر خودم الان ماجرا حل شدنیه!

-اون دخیه چی!؟ همون دوست دخترش که مدام باخودش اینور اونور میبرش..امشبم بود!؟

-نه ندیدشم…جرات نداره بیارش وگرنه هردوتاشون همینجا رو سیاه میکردم!

نیشخند زدم.هه!خبر نداشت که من اینجام و چه دیدنی میشه قیافه اش اون روزی که بفهمه من دختر زن پدر شهرامم!رفیقش گفت:

-در هر صورت رفتار شهرام خیلی سرده…همه اینو میفهمن…

-درستش میکنم…نشد هم با جنجال حلش میکنم

سر ریمل رو بست و بعدهمونطور که خودشو تو آینه نگاه میکرد و از تماشای صورت خودش لذت میبرد گفت:

-تو که میدونی خیلی از جارو جنجال راه انداختن بدم نمیاد!

-آره این یکی رو ار جریانشم….چیزی از دختره فهمیدی!؟

خودش رو جلو آینه کج کرد تا بتونه پشتش رو هم بینه و بعد جواب داد:

-نه خیلی…ولی به زودی از اونم سردرمیارم….من چطورم!؟

دوستش شروع کرد پاچه خواری:

-عالی…بیست…حرف نداری!

-پس بزن بریم که هوس کردم برم شهرامو وادار کنم باهام برقص…

ازش متنفر بودم.کاملا مشخص بود یه شخصیت شارلاتان مانند داره.از اون دخترای وزه که شیطون رو درس میدن.
تا فهمیدم میخوان برن فورا به سمت دیگه ای رفتم و یه جورایی پشت گلدون بزرگ پناه گرفتم که نبیننم.
خنده کنان رد شدن و به سمت پله هارفتن و بعدهم رفتن….
دستمو رو قلبم گذاشتم و یه نفس راحت دیگه کشیدم و یه محض اینکه مطمئن شدم دور شدم بدو بدو به سمت همون انباری رفتم.
درو باز کردم و پریدم داخل و بعدهم دوباره بستمش و باز یه نفس راحت دیگه کشیدم….

سرمو به عقب تکیه دادم و کلید رو زدم تا اتاق از اون تاریکی ترسناک بیرون بیاد.
امیدوار بودم زودتر سرو کله ی شهرام پیدا بشه و من مجبور نشم تا خود صبح و حتی بعداز عروسی هم اونجا بمونم….

زمان همینطور میگذشت و خبری هم از شهرام نشده بود.چشم چرخوندم و نگاهی به دور و اطراف انداختم.حس کردم شهرام نمیاد اخه بهم هم نگفت که میاد ولی من میخواستم در اون مورد باهاش حرف برنم و دلش رو به دست بیارم برای همین بازهم موندم و بازهم صبر کردم و به تماشای درو دیوار و جعبه ها و صندلی ها ادامه دادم.
نفس عمیفی کشیدم.زمان همینجور داشت میگذشت و من
کمکم داشتم مایوس میشدم از اومدن شهرام….
یه نفس عمیق کشیدم و تکیه از دیوار برداشتم و خواستم از اتاق برم که خیلی یهویی و غیر منتظره در باز شد و شهرام اومد داخل و رو به روم ایستاد.
زل زدم تو چشمهاش و آهسته گفتم :

-فکر کردم دیگه نمیای…

باهموم اخمی که که انگار جاخوش کرده بود رو صورتش و اصلا هم قصد پر دادنش رو نداشت نگاهم کرد و گفت:

-خب…حرفتو بزن میخوام برم!

اول یکم باخجالت نگاهش کردم و بعد لبهامو از هم باز کردم و گفتم:

-داستانش مفصل نیست ولی نیاز هست که برات توضیح بدم

ابرو درهم کشید و همچنان بااخم گفت:

-بده…

انگشتام رو توهم قفل کردم وگفتم:

-اخماتو وانکنی نمیتونم اینکارو انجام بدم…

باز که نکرد هیچ عصبی تر و اخموتر از قبل گفت:

-من همینم که هستم اگه نمیتونی من برم…کار دارم

یه جوری شده بود که نمیشد با صدمن عسل هم خوردش و فکر کنم مجبور بودم با قیافه ی اخموش کنار بیام و تو همین شرایط براش توضیح بدم….

یه قدری عصبی شده بود که نمیشد با صدمن عسل هم خوردش و فکر کنم مجبور بودم با قیافه ی اخموش کنار بیام و تو همین شرایط براش توضیح بدم.این اولینبار بود که وقتی میخواستم یه چیزی رو براش توضیح بدم یکم دستپاچه و نگران به نظر می رسیدم.یکم که نه خیلی چون هی انگشتامو توهم میپیچوندم و من و من میکردم و اینکارو اونقدر لفتش دادم که بالاخره به ستوه اومد و گفت:

-حرفتو میزنی یا برم !؟

سوالش دستپاچه ترم کرد.آشفتگیم بیشتر به این خاطر بود که همه اش باخودم میگفتم باید از کجا براش شروع بکنم به گفتن حقیقت.یه نفس گرفتم و بعد بالاخره دلو زدم به دریا و گفتم:

-شیدا خواهرمِ..

دستهاشو تو جیبهای شلوارش فرو برد و بعد نفس عمیقی کشید و پرسید:

-منو کشوندی اینجا که همینو بهم بگی!؟

سرمو بالا گرفتم و خیلی سریع گفتم:

-نه ببین ببین….وای نمیدونم از کجا شروع بکنم…ببین شهرام…

کلامم رو قطع کرد و گفت:

-فقط وای به روزگارت اگه بخوای شِر و ور تحویلم بدی شیوا

 

عاجزانه تو چشمهاش خیره شدم و قسم خوردم براش:

 

-نه بخدااااا شیدا خواهر بزرگ من…من اون روز رفتم خونه شون بعد دیدم….دیدم…

مکث کردم.لبهامو روهم مالیدم و با حالتی دلخور و غمگین ادامه دادم:

-تون روز وقتی رفتم خونشون دیدم که صورتش کبود…زیر چشمش جای مشت معلوم بود و لبش زخمی و…صورتش خیلی کبودی داشت من اون لحظه خیلی عصبی شدم….بهم ریختم….

پوزخندی زد و گفت:

-و بعد هم خیلی یهویی باخودت تصمیم گرفتی که یه سری دروغ و دونگ تحویل من بدی و ….خیلی مسخره ای!

حالتی نادم به خودم گرفتم و چون حس کردم میخواد بره دوباره تند تند شروع به حرف زدن کردم:

-ببین شهرام…من میدونم اشتباه کردم..اره کار من خیلی اشتباه بوده من واقعا معذرت میخوام.میدونم ممکن بود بندازمت توی دردسر اما خودت رو بزار جای من…

فکر کن یه خواهر داشنی که خاطرش برات خیلی عزبز بود و بعد یهو میری پیشش و میبینی اون کسی که خاطرش خیلی برات مهم بوده صورتش یخاطر مشت و لگدهای شوهر شکاکش سیاه و کبوده…اون لحظه چه حسی بهت دست میده!؟

-سعی نکن با این حرفها خودتو بیگناه جلوه بدی

-من فقط خواستم….فقط خواستم کارشو تلافی کنم

یقه لباسمو تودست گرفت و یکم از زمین بلنم کرد و گفت:

-این کار احمقانه چی بود؟اگه شوهر خواهرت منو میشناخت چی هااااان!؟

با ندامت مچ دستش رو گرفتم تا قبل از اینکه لباس مجلسی تنم رو پاره بکنه یه جورایی آرومش کنم و بعد همزمان گفتم:

-شهرام ببخشید… من واقعا نمیخواستم ازت سواستفاده بکنم….داری لباسمو پاره میکنیاااا….لطفا!

نفس عمیقی کشید و با رها کردن یقه لباسم پیرهنم دستشو عقب کشید و یک گام عقب رفت و بعد پرسید:

-چرا به خودم چیزی نگفتی هان!؟ چرا!؟

پایین لباسم رو کشیدم و با مرتب کردنش عقب عقب رفتم و کمرمو به دیوار تکیه دادم.خجالت زده نگاهی بهش انداختم و بعد جواب دادم:

-چون…چون فکر میکردم تو ممکنه قبول نکنی…خودمم که زورم بهش نمی رسید…

دست دیگه اش رو هم از توی جیب شلوارش بیرون آورد و بعد پرسید:

-مردشور فکرهای احمقانه ات رو ببرن…اگه اون یارو میفهمید من بودم که لت و پارش کردم میخواستی دقیقا چه جوابی بهش بدی!؟

حرف از فرهاد که میشد نفرت تو وجودم زبونه میکشیدسرمو بالا گرفتم وبا تنفر گفتم:

-برام نبود بفهمه…اتفاقا چه بهتر…اون موقعه حالیش میشه اون بی کس نیست…که البته هست ولی حداقلش اینه اون عوضی فکر میکنه نیست…..

نسبت به چنددقیقه پیش آرومتر بود.حتی یه نفس راحت کشید نه یه نفس پر حرص از کلافگی زیاد!
چنددقیقه ای باخودش فکر کرد و بالاخره لب از لب باز کرد و گفت:

-دیگه از این تصمیمات احمقانه نگیر…خب !؟

سرم رو آهسته تکون دادم و برخلاف همیشه که حوصله چشم بله قربات گفتن نداشتمو سعی میکردم حرف حرف خودم باشه مطیعانه گفتم:

-چشم!

ابروی چپش رو بالا انداخت و بازم با تهدید گفت:

-دفعه ی بعد از این کارا بکنی شیوا …خودتم یه مشت مال درست و حسابی میدم

سر خم کردم و بدون اینکه گردنم رو صاف نگه دارم تو چشماش نگاه کردم و بازم گفتم:

-چشم!

سر خم کردم و بدون اینکه گردنپ رو صاف نگه دارم تو چشماش نگاه کردم و بازم گفتم:

-چشم

اون همیشه یه روی سرکش از من می دید.خلق تند و اخلاق ناملایم و نافرمانی برای همین فکر کردم بابت این چشم گفتنها دیگه آروم میشه ولی بیشتر فکر کنم به کوچولو تعجب کرده بود و شایدهم بهتره بگم باورم نکرده بود چون با اخمی غیر واقعی گفت:

-خب دیگه…نمیخواد از این چشم گفتنهای غیر واقعی تحویلم بدی…

گردن خم شده ام رو صاف نگه داشتم و بعد خیلی تند و سریع گفتم:

-به جون خودم غیرواقعی نیست.چشم واقعیه! دارم جدی جدی چشم میگم….

صورتم رو با دقت از نظر گذروند و حدسم این بود که دنبال راست و دروغ بود به هر حال خیلی سخت نگرفت و قرص و محکم گفت:

-هرکس تو یا حتی خواهرت رو اذیت کنه من خودم حسابشو می رسم و نیازی نیست همچین مواقعی دروغ و چرت و پرت تحویلم بدی.متوجهی!؟

از این حرفش خوشم اومد و برای اولینبار بعداز مرگ پدرم، یه آن حس کردم یه نفرو دارم.
یه آدم قرص و محکم که میتونم تحت هر شرایطی رو کمکش حساب باز کنم.
ناخواداگاه لبخندی روی صورتم نشست که لحظه به لحظه داشت عریضتر و عریضتر میشد.
یک قدم به سمتش برداشتم و آهسته پرسیدم:

-واقعا!؟

سوالم رو با سوال جواب داد و گقت:

-چی واقعا!؟

بهش نزدیک تر شدم اونقدر که دیگه فاصله ای بینمون نموند.دستهامو روی شونه هاش گذاشتم و بعد با لبخند جواب دادم:

-این یعنی هر وقت احساس ناراحتی بکنم پشتم هستی!؟

یه سرفه خشکه کرد و همچنان صورتش رو عبوس نگه داشت و خیلی آروم گفت:

-واسه همچین مواقعی! نه اینکه از این به بعد راه بیفتی اینور اونور و واسه همه خط و نشون بکشی…

خندیدم و بعد با تکون سرم گفتم:

-نه خیال راحت…شارلاتان بازی در نمیارم! راستی نامزدتو چنددقیقه پیش تو راهرویی که آینه هستن دیدم…داشت با دوستش راجب تو صحبت میکرد….فکر کنم داشت واست خط و نشون میکشید!

سکوت کرد و این سکوت متفکرانه بود اما خیلی زود با بیتفاوتی گفت:

-مهم نیست . .خب…تو که نمیخوای منو تا خود صبح اینجا نگه داری!؟

گیج نگاهش کردم و گفتم:

-چی!؟ آهان! نه نه! میتونی بری

همینکه دستش رو سمت دستگیره دراز کرد از پشت کتش رو گرفتم و گفتم:

-صبر کن شهرام!

چرخید سمتم و گفت:

-مثل اینکه هوس کردی امشب کل مهمونی منو اینجا کنار خودت نگه داری !؟

باید بهش در مورد فرهاد هشدار میدادم برای همین قبل از اینکه بابت شنیدن این حرفهام برم تو فاز دلخوری گفتم:

-فکر کنم همونطور که من امشب نباید سمت ژینوس برم تو هم نباید سمت فرهاد بری…

لبخند دندون نمایی از سر شرمساری زیاد زدم و در ادامه گفتم؛

-آخه ممکنه شک بکنه!

چپ چپ نگاهم کرد.قشنگ معلوم بود داشت حسابی از دستم کفری بود.دستشو رو دستگیره ثابت نگه داشت و گفت:

-دیر تذکر دادی!

سرمو تند تند تکون دادم و گفتم:

-آره آره میدونم ولی خب فکر کنم گفتنش الان هم بد نیاشه! پس دورو بر فرهاد نپلک البته اگه بمونه….مثل اینکه اینجا خیلی بهش خوش نگذشته!

بازهم با لحنی بیفتاوت گفت:

-باشه! امر دیگه!؟

لبخند پر نازی زدم و گفتم:

-نه دیگه امری ندارم!

لبهاشو روهم فشار داد و بعد بلاخره درو باز کرد و رفت بیرون!

با رفتن شهرام نگاهی به خودم انداختم تا سرو وضعم رو برانداز کنم که یه وقت جایی نکته ای واسه شک و شبه ی بعضی ها به جا نزارم!
بلافاصله نه اما بعداز چنددقیقه از رفتن شهرام از اون انباری رفتم بیرون…

یه گوشه ایستاده بودم و از دور مامانی که کم کم داشت با مهمونهاش خداحافظی مکیرد رو تماشا میکردم که همون موقع شیدا از پشت سر اسمم رو صدا زد.
سرمو برگردوندم و بهش نگاه کردم.
خودش تو فاصله ی دو قدیم بود اما فرهاد که حالا داشت نفرتش رو نسبت به من اینجوری نشون میداد خیلی با فاصله ایستاده بود وعبوس و اخمو اطراف رو نگاه میکرد.
شیدا جلوتر اومد و گفت؛

-من دارم میرم!

تا حرف از رفتن زد یه جورایی دلم گرفت.ناراحت پرسیدم:

-به این زودی!؟

لبخند تلخی روی صورت بی تفاوتش نشست و گفت:

-زود نیست .فرهاد هم اصرار داره بریم.نمایش مسخره ی مامان هم که دیگه کم کم داره تموم میشه!

مثل اینکه هنوزم از مامان دلخور بود و با این اوصاف شک داشتم حتی بخواد ازش خداحافظی بکنه.لبخندی کم جون روی صورت نشوندم و گفتم:

-شیدا باور کن ازدواج کردن مامان صدبرابر بهتر از ازدواج نکردنشه!به مرور متوجه منظورم میشی…

یکم سرش رو کج کرد و با نگاهی دوباره به مامان گفت:

-امیدوارم از این به بعد دست از انجام یه سری کارا برداره

با چشم اشاره ای به شوهرش که یکم دور تر ایستاده بود کردمو گفتم:

-اونم که تو قیافه اس!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x