چند روزی از رفتن مرتضی میگذشت و هیچ خبری ازش نبود منم گیج روی هوا معلق مونده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم
با دیدن چیزایی که جدیدا از مرتضی دیده بودم حس خوبی در موردش نداشتم و برخلاف گذشته که نترس و شجاع بودم میترسیدم
ولی نه بخاطر خودم
بلکه بخاطر گندمی که جونم به جونش بسته بود و نمیخواستم اتفاقی براش بیفته
با وضعیتی مالی که الانم داشتم نمیتونستم خونه جدیدی بگیرم و از اینجا برم چون پولم به کرایه خونه نمیرسید
کلافه خودکار توی دستمو روی میز گذاشتم و دستی به صورتم کشیدم که منشی رئیس بالای سرم ایستاد و گفت :
_رئیس ازت خواسته بری اتاقش
با دست به خودم اشاره کردم
_من ؟! مطمعنی ؟!
_بله مگه غیر از تو اسم کسی دیگه هم نازی شریفی هست ؟؟
سری تکون دادم و بلند شدم
اولین بار بود که میخواستم شخصا رئیس رو ببینم و قبلا هیچ وقت باهاش صحبتی نداشتم
برای همین یه کم اضطراب و دلشوره داشتم
پشت در اتاقش که رسیدم تقه ای به در کوبیدم و منتظر ایستادم
با شنیدن صدای بلند بفرماییدش با سری پایین افتاده وارد اتاق شدم و سلامی زیرلب زمزمه کردم
_با من کاری داشتید ؟
رئیس که مردی جاافتاده و جدی بود
با دست به مبل کنار میزش اشاره ای کرد و گفت :
_بشینید لطفا
مضطرب روی مبل نشستم و بهش خیره شدم
ولی هنوز به کارش مشغول بود و عکس العملی به نشستنم نشونی نداد
بیقرار توی جام تکونی خوردم و سوالی پرسیدم :
_چیزی شده ؟!
بالاخره در لب تاپ جلوش رو بست و خیره ام شد
_میشه بپرسم چه نسبتی با مرتضی دارید ؟!
_ببخشید ؟! متوجه منظورتون نشدم
به پشتی صندلیش تکیه داد و جدی خیرم شد
_اوکی بهتره اینطور بپرسم میدونید مرتضی کجاست ؟؟
از سوالای که ازم میپرسید گیج خیره دهنش شدم منظورش رو متوجه نمیشدم یعنی چی اینجور سوالا
_خبری ازشون ندارم
_مطمعنید ؟!
از این مشکوک بودنش نسبت به خودم عصبی اخمامو توی هم کشیدم
_بله دلیلی برای دروغگویی ندارم
دستاش رو بهم گره زد
و با چشمای تیزبینش نگاهش رو بین چشمام چرخوند
_چطور میشه اون معرف شما باشه و از طرف دیگه توی یه خونه زندگی کنید ولی خبری ازش نداشته باشید ؟؟
این آمار زندگی من رو از کجا داشت
اخمامو توی هم کشیدم و با تعجب لب زدم :
_الان دارید منو بازجویی میکنید؟؟
با پررویی تمام گفت :
_خودتون چی فکر میکنید ؟!
با ببخشیدی که زیرلب زمزمه کردم بلند شدم تا از اتاق بیرون برم که صدام زد
_صبر کنید خانوم
با دستای مشت شده به سمتش برگشتم
_بزارید برم چون فکر نکنم صحبت ما کار به جایی ببره
با پوزخندی گوشه لبش خیرم شد و جدی حرفی زد که برای یه ثانیه حس کردم فشارم افتاد و سرم گیج رفت
_تا ۲۴ ساعت بهتون زمان میدم بگید جاش کجاست وگرنه از شرکت اخراج میشید
ما متوجه منظورتون نمیشم یعنی چی که ….
توی حرفم پرید :
_یعنی اینکه دیگه شرکت نمیاید و حقوقی بهتون تعلق نمیگیره
به سمت میزش رفتم
_ولی این نامردیه که بخاطر یه نفر دیگه این بلا رو سر من بیارید
نگاهش روم بالا پایین شد و با تمسخر گفت :
_یه نفر دیگه ؟؟
_بله
_انگار رابطه ی خاصی که با این مرد داشتید و دارید رو فراموش کردید ؟؟
این مرد داشت چی برای خودش سرهم میکرد
سرم کج شد و بهت زده پرسیدم :
_رابطه خاص ؟؟
_بله فکر میکنید من احمقم و نمیدونم چرا اون مرد اینقدر دور شما میگرده و هواتون رو داره ؟!
دستم مشت شد و عصبی دندونامو روی هم سابیدم
_واقعا برای شما و ذهن مریضتون متاسفم
پوزخندی گوشه لبش نشست
_من فقط چیزی رو که دیدم ، میگم
_ولی محض اطلاعاتتون چیزی که دارید میگید حقیقت نداره جناب
کلافه از بحث هایی که داشتیم میکردیم
یکی از پرونده هایی که کنارش بود رو باز کرد و درحالیکه در ظاهر خودش رو مشغول بررسی کردنش نشون میداد گفت :
_من حرفامو بهتون زدم و مهلتمم دادم اونم فقط تا ۲۴ ساعت دیگه میل خودتونه که بخواید چه تصمیمی بگیرید
انگار دیوونه اس و نمیفهمه میگم نمیدونم کجاست و خبری ازش ندارم
_فکر کنم چند باری بهتون گفتم من خبری از ایشون ندارم و نمیدونم اصلا کجا هستن
در پرونده رو محکم بست و خیره چشمام شد
_پس کاری کن تا خودش با پای خودش از لونه موشش بیرون بیاد
_من اصلا نمیفهمم مگه چیکار کرده که شما اینقدر پیگیرش هستید و نمیخوامم بدونم پس لطفا منو درگیر نکنید
_تو چه بخوای چه نخوای درگیر شدی دخترجون حالام برو کاری که ازت خواستم رو انجام بده
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
هم خودش و بچه اش را آواره و در به در کرد . هم آراد بیچاره را ویلچری کرد
نازی احمق. اگر عقل داشت بچه اش گندم را از باباش ( آراد) جدا نمی کرد.
یعنی تو یه سال قراره ۴۸ تا پارت بزارید فقط؟
خیلی کمه حداقل هفته ای ۲پارت بزارید