بهحدی غافلگیر و ترسیده بودم که تنها کاری که انجام دادم کشیدن جیغی بلند بود و بعد از آن آب با تمام توان به گلو و ریهام هجوم آورد!
تنم که به کف استخر خورد از شوک بیرون آمده و شروع به دست و پا زدن کردم.
اولین کلمهای که به ذهنم رسید نامی و مهمانی بود!
تمام تلاشم را کرده بودم ولی در آخر گند بزرگی به آبرویش زدم.
شنا را در حد حرفهای بلد بودم ولی حتی علاقهای به رفتن به بالای آب نداشتم.
نفسم را حبس کردم و چند لحظه زیر آب باقی ماندم.
با توجه به سایههایی که بالای آب افتاده بود مهمانان کم کم درحال جمع شدن بودند.
اولویت اولم خفه شدن و مردن بود ولی بعد آرزو کردم تبدیل به جلبکی شده و برای همیشه کف این استخر میچسبیدم و دیگر کسی پیدایم نمیکرد!
با دیدن شخصی که درون آب پریده و با تمام قوا به سمتم شنا میکرد چشمهایم گرد شد و شروع به دست و پا زدن کردم.
بیتوجه دستان بزرگ و مردانهاش را دور کمرم پیچید و با تمام توان به سمت لبهی استخر شنا کرد.
با بیحالی خودم را به تنش چسباندم و دستم را دور گردنش حلقه کردم.
همین که کمرم روی خشکی رسید با شوک هوا را بلعیدم و شروع به سرفه کردم.
دستی مدام روی کمرم را نوازش میکرد و تشویقم میکرد که تندتر نفس بکشم.
سرم به سینهای مردانه تکیه داده شد و صدای نگران و وحشت زدهی نامی در گوشم پیچید.
_جان… جانم آنا آروم باش عزیزم!
سکوت کردم و خجالت زده و ناراحت سرم را در سینهاش فرو بردم.
صدای مردی آشنا باعث شد بیشتر در آغوشش قایم شوم.
_حالشون خوبه آقای شهیاد؟ لازمه زنگ بزنم آمبولانس بیاد؟
نامی سری تکان داد و سریع دستش را زیر شانه و پاهایم حلقه کرد.
مرا محکم به آغوشش فشرد!
چشمهایم را بستم و خودم را به بیحالی زدم تا مجبور نگاه کردن به چشمهای کسی نباشم.
تنم از شدت شوک و سرما میلرزید ولی صورتم از شدت شرم سرخ بود.
باورم نمیشد چنین فاجعهای رخ داده!
_نه لازم نیست فقط یهکمی شوکه و بیحاله… لازم شد خودم میبرمش بیمارستان!
صدای همهمهی جمعیت بالا رفت و نامی با قدمهایی بلند و سریع به سوی خروجی باغ به راه افتاد.
چنگی به یقهی لباسش زدم و صورتم را به گردنش چسباندم.
با بغضی که در صدایم مشهود بود لب زدم: یکی هلم داد تو استخر نامی!
قدمهایش کمی آهسته شد و انگار که اشتباه شنیده باشد آرام گفت: چی گفتی؟
از باغ که خارج شدیم کمی سرم را عقب کشیدم.
با لحن عذرخواهانهای نفس نفس زنان گفتم: میخواستم برم سرویس گفتم مزاحمت نشم. تنهایی راه افتادم سمت باغ کنار استخر که رسیدم یههو یکی از پشت هلم داد توی آب!
در ماشین را باز کرد و سریع مرا روی صندلی نشاند.
با فکی منقبض شده و چشمانی وحشی نگاهم کرد.
_مطمئنی توهم نزدی فریا؟ شاید از شدت شوک…
سریع سرم را به دوطرف تکان دادم.
_نه بهخدا حتی قبل از این که پرت بشم تو استخر سایهش رو توی آب دیدم!
مشت محکمی به پشتی صندلی کوبید که باعث شد سرجایم بپرم.
خم شد تا کمربند ایمنیام را ببندد.
از فاصلهی نزدیک نگاهی به موهای خیسش که روی پیشانیاش ریخته بود انداختم و لب گزیدم.
_همینجا باش میام!
ترسیده بازویش را میان دستانم فشردم.
_کجا میری نامی؟
نفس تندی کشید و گوشهی لبش را جوید.
_میرم کیفت و کت خودم رو بیارم. نترس زود میام!
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
نامی
موهای خیسش که روی پیشانیاش بازی در آورده بودند را عقب راند و با قدمهایی بلند و عصبی وارد باغ شد.
مهمانانی که بعد از رفتنشان مشغول پچ پچ بودند به محض دیدنش سکوت کرده و با کنجکاوی به چهرهی سرخ از عصبانیش خیره شدند.
بیتوجه به همه مستقیم به سوی محرابی به راه افتاد.
بعد از این همه سال آنای کوچکش را برای خوش گذرانی به مهمانی آورده بود و حال با این حس و حال مجبور به ترک مهمانی شده بودند.
محرابی با دیدن صورت شاکی نامی سریع از جا بلند شد.
نامی بدون آنکه مراعات کسی را بکند صدایش را بالا برد.
_فیلم دوربینای این خراب شده کجاست؟
محرابی با رنگی پریده نگاهش کرد و صدایش را پایین نگه داشت.
_چیشده جناب شهیاد؟ فکر کنم سوتفاهمی پیش اومده!
نامی کلافه سرش را به دوطرف تکان داد.
_سوتفاهمی پیش نیومده!
یهنفر زن منو هل داده توی استخر من تا وقتی که دودمانش رو به باد ندم دست بر نمیدارم… همین الان فیلم دوربینها رو واسهم بیارید!
محرابی با ترس نگاهش کرد.
_مطمئنید؟ ممکنه خانمتون اشتباه متوجه شده باشن!
نامی خیره و عصبی نگاهش کرد.
_با من یکی بدو نکن محرابی برو فیلم دوربینا رو بیارتا ببینیم اشتباه متوجه شده یا نه!
بعد صدایش را بالاتر برد تا به گوش تک تک مهمانها کسی که فرشتهی کوچکش را درون استخر هل داده بود برسد.
_اگه بلایی سر زنم میومد این باغ رو روی سر همه خراب میکردم… حالا هم تا بیشتر از این عصبانی نشدم فیلم رو واسهم بیار!
محرابی که رنگش به کبودی گراییده بود سریع به قدمی به عقب برداشت و با صدایی لرزان گفت: چشم جناب شهیاد… لطفا آروم باشید. من میرم توی عمارت فیلمها رو واسهتون میارم.
نامی بیحرف نگاهش کرد و منتظر ماند.
باورش نمیشد در اولین قرار رسمیشان چنین بلایی سر دخترکش آمده باشد.
همهش تقصیر خودش بود که نتوانسته بود از او مراقبت کند و خشمش را روی دیگران خالی میکرد.
لحظهای که صدای جیغ فریا را شنید نفهمید با چه توانی خودش را به استخر رساند.
میدانست دخترک شنا کردن را خوب آموخته است و این که بعد از این همه وقت هنوز خودش را به سطح آب نرسانده بود حسابی نگرانش کرده بود!
اگر سرش به گوشهی استخر برخورد میکرد یا بلایی سرش میآمد چه جوابی به بقیه و مهمتر از همه به خودش میداد؟
در تمام طول این مدت دخترک در آغوشش میلرزید و بغض صدایش رشتههای اعصابش را سوزانده بود.
بیتوجه به نگاه خیرهی مهمانها به سوی میزشان به راه افتاد و کیف فریا و کت خودش را از روی میز برداشت.
بالاخره بعد از چند دقیقه سر و کلهی محرابی با رنگی پریده و مردمکی لرزان پیدا شد.
•┅┈┈┈┈┅·‹‹🩵❄️››·┅┈┈┈┈┅•
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 139
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام ببخشید رمان مانلی چطوره؟ قشنگه؟ میخوام شروع کنم بخوونمش
سلام.خانم ندا,شما همون ندای خودمونی?ازآتش شیطان خبری نیست?😔
سلام عزیزدلم…
آره همونم 😂
نه عزیزم پارت نداده هر موقع کانالش پارت بذاره میذارم براتون 🥲
این رمانو قبل آتش شروع کردیم به پارت گذاری
که کانالش نصفه موند …
الان دوباره شروع کردیم به پارت گذاری .
از وقتی شروع مجدد دارید,دارم می خونمش😊.دستت درد نکنه.😘
نه ندای ماست 😌
دختر این یارو محرابی هولش داد به نظرم 🤔
رمان قشنگیه😍پارت بعدی جذاب خواهد بود 😂
خیلی قسنگه عاشق داستانشم
ندا جونم یه پارت دیگه من فردا امتحان شیمی دارم با ذهن درگیر نمیتونم درس بخونم تورو خدا یه پارت بده
صبحت بخیر ندا بانو عزیزم تکلیف فیلمو مشخص میکردی تو همین پارت 😂