رمان ملورین پارت 53 - رمان دونی

 

 

 

 

– هر چی که می‌خواد باشه! بلاخره تو زندگی تو بوده! خیلیای دیگه هم تو زندگیت بودند… منم اگه خدا نمی‌خواست شاید مثل همین دخترا برات شده بودم.

بعد استفاده ات مثل یه دستمال…

 

محمد سریع از روی حرص دستش را روی دهن ملورین گذاشت و نفس حرصی ای کشید.

– بس کن ملو! امشب قشنگ ریدی تو اعصابم!

تو چی فکر کردی درباره من؟! اون خودش خواست که من باهاش باشم! حتی پولی هم نمی‌گرفت میفهمی؟! حتی به پول احتیاج نداشت که بخواد از من پول بگیره…

فکر می‌کنی اولین بارش با من بوده؟! تو از زندگی اینا هیچی نمی‌دونی ملورین!

 

 

ملورین هر چه بیشتر می‌فهمید بیشتر حالش بد می‌شد، دلش می‌خواست تمام زنانی که با همسرش رابطه داشتند را خفه کند!

 

با صدای تحلیل رفته ای گفت: بس کن! نمی‌خوام بشنوم لعنت به جفتتون!

 

بغض در صدایش هویدا بود، قفسه سینه اش از خشم و حسودی زنانه اش محکم بالا پایین می‌شد.

دیگر تحمل فضای خفه کننده اتاق را نداشت پس از جایش بلند شد و به تراس رفت.

 

محمد هم لبه تخت نشسته بود و دست هایش را داخل موهایش فرو برده بود.

گناهی نداشت ولی بی گناه هم نبود!

هوا رو به سردی می‌رفت و محمد نگران بود با بدن ضعیفی که ملو دارد سرما بخورد.

 

 

 

 

 

 

چند دقیقه بعد پتوی نازکی که روی تخت بود را برداشت و به روی تراس رفت.

 

تراس خانه پر از گل های زیبا بود و با میز و صندلی نقلی پر شده بود، ولی ملورین به دیوار تراس تکیه داده بود و سعی می‌کرد حسودی زیادی که داشت را نادیده بگیرد.

 

محمد نفس عمیقی کشید تا خشم بر او غلبه نکند، این مشکل فقط با نرمی او حل می‌شد.

پتو را نرم روی ملورین انداخت.

 

 

 

– ببخشید اگه امشب زهرمارمون شد، ولی باور کن همه مثل تو نیستن، من کاری به گذشت اون دخترا ندارم ولی تو قلبت مثل اونا نیست.

تو پاک ترین و خالص ترین دختری هستی که روی زمین دیدم.

کم پیدا می‌شه دختری مثل تو، خواهش می‌کنم انقدر فکر درباره گذشته من نکن ملو…

مهم الانه که تمام فکر و ذکرم تویی!

 

 

لبخند آرام آرام روی لب های ملورین نشست، نمی‌خواست اعتراف کند ولی هر بار محمد اعتراف می‌کرد که او خاص و متفاوت است قند در دلش آب می‌شد.

 

 

پتو را با نوک انگشتانش گرفت و بیشتر روی شونه های خود کشید.

 

– قهری هنوز؟! بیام زیر پتو؟!

 

 

ملورین اخمی کرد و لب زد:

– نه مگه بچم؟

 

 

و لبه پتو را باز کرد، محمد با لبخند خود را زیر پتو جا داد و ملورین را زیر پتو بغل کرد.

 

 

 

 

 

ملورین سرش را روی سینه محمد گذاشت و حرف های دلش را به زبان آورد:

 

– من خیلی حسودم محمد، نمی‌تونم حتی فکر کنم یه روزی با یکی بودی… ولی تو تنها کسی هستی که می‌خوام تا آخر عمرم کنارش باشم.

 

 

الان که فکر می‌کنم برام اون دخترا مهم نیستن وقتی من فقط داغت می‌کنم، هر شب پیش من می‌خوابی و برق چشمات و می‌بینم وقتی به من نگاه می‌کنی.

 

 

 

محمد لبخندش پر رنگ تر شد، این فسقلی از این حرف ها هم بلد بود؟!

 

 

– نمی‌دونم اگه نداشتمت چی‌کار می‌کردم دقیقا وقتی که توی سیاهی مونده بودم و دلم از همه شکسته بود یهو خدا تورو برام فرستاد که بشم خوشبخت ترین آدم دنیا؛ از وقتی اومدی توی زندگیم همه چیز به طرز خیلی عجیبی قشنگ شد، انقدر زیبا و منحصر به فردی که چشمام جز چشمای زیبای تو هیچ چیز دیگه ای رو نمیبینه؛ امیدوارم همین‌طوری باشی کنارم و از بودنت لذت ببرم، از ته قلب، از اعماق وجودَم عاشقتم.

 

 

 

محمد نمی‌توانست درک کند دختری که این کلمات قشنگ از دهانش خارج می‌شود همان دختر کوچکی‌ست که وقتی محمد را می‌دید از شرم قرمز می‌شد و سعی می‌کرد چشم در چشم او نشود!

 

 

 

 

 

 

– من دور چشمای قشنگت بگردم، خیلی خوشحالم که دارمت.

نمی‌دونم تو جواب کدوم کار خوبمی.

 

لبخندی بزرگ روی لب های جفتشان نقش بسته بود، محمد نگاهش روی لب های ملورین رفت و دوباره هوش از سرش پرید.

 

نمی‌دانست این دختر چه دارد که محمد انقدر به او جذب می‌شد؟!

 

درست مانند سیبی سرخ ممتوعه وسوسه اش می‌کرد، تردید را کنار گذاشت و لب های مرطوبش را روی لب های ملو گذاشت.

 

داغی لب های ملورین باعث شد محمد چشم هایش را ببند و گردن دخترک را بگیرد.

 

به آن واحد کل تنش گر گرفته بود و بوی تن دخترک دیوانه اش کرد.

 

نرم ملورین را به دیوار کوباند و لبانش را از لبان او جدا کرد.

 

لب هایش را دیوانه وار روی گردن ملورین گذاشت و مک پر قدرتی زد.

ملورین پر از خواستن دست هایش را داخل موهای محمد برد و چنگ زد.

 

 

مطمئن بود بدنش امشب کبود می‌شود، نفس عمیقی کشید که محمد پایین تر رفت و لباس خوابش را پایین تر کشید.

بین سینه هایش بوسه خیسی زد که آه ملورین بلند شد.

 

 

شوهرش خوب بلد بود اورا دیوانه کند، از لفظ شوهر لبخندی بر لبانش نشست و آن شب تصمیم گرفت مثل همیشه نباشد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

***

 

 

 

صبح ملورین قبل از این که محمد بیدار شود از تخت بیرون رفت و بعد از دوش کوتاهی لباس هایش را پوشید و به سمت آشپزخانه رفت.

 

چون می‌دانست محمد می‌خواهد سر کار برود با عجله میز را آماده کرد و سعی کرد همه چیز به نحو احسن انجام شود.

 

بعد از تمام شدن کارش پشت میز نشست و همین که چشم هایش گرم خواب شدند صدای پایی شنید.

 

 

 

ولی به قدری خسته بود که سرش را بلند نکرد، محمد شانه هایش را نوازش داد و در گوشش زمزمه کرد.

– الهی دورت بگردم خستت کردم؟!

 

 

 

 

 

خواب آلود سرش را از روی میز بلند کرد و لبخند زد.

– اهوم! خیلی!

 

محمد خنده ای شیطنت آمیزی سَر داد.

– پاشو بخواب عزیزم امروز یکم زود تر میام بریم بیرون یکم گردش.

– نه لازم نیست کارت و عقب بندازی…

 

– عقب چیه قربونت برم؟! ما که فعلا نمی‌تونیم بریم ماه عسل بزار اینجوری جبران کنم برات.

 

ملورین قند در دلش آب شد و قبل از این که چایی بریزد لبان محمد را بوسید.

 

محمد بعد از خوردن صبحانه از خانه بیرون زد و ملورین ماند و مینویی که عمیق خوابیده بود.

 

قصد بیدار شدنش را نداشت، می‌خواست بخوابد تا حالش بهتر شود.

 

تا حدودی نگران آینده مینو و بیماری اش بود ولی هر وقت به وجود محمد فکر می‌کرد قلبش پر از امید و خوشی می‌شد.

 

برای ناهار قرمه سبزی بار گذاشت و به سمت تخت رفت تا کمی دراز بکشد.

 

به یاد دیشب لبخندی بر روی صورتش نشست و روی تخت دراز کش شد.

 

نمی‌توانست خوبی رابطه دیشب شان را درک کند، معتقد بود وقتی خودش هم کنی حیا را برای شوهرش کنار بگذار رابطه شان به سمت و سویی بهتر می‌رود.

 

بلاخره شوهرش بود! غریبه ای در کار نبود.

 

 

 

 

 

 

همیشه زمانی که یک دختر مجرد بود، قبل از این که حتی با محمد آشنا شود دلش می‌خواست براب شوهرش بی حیا باشد.

 

 

جوری که او شیفته ملورین باشد، دلش هم می‌خواست برای محمد چنین باشد!

 

 

 

کم کم چشمانش گرم شد که بی هوا مینو در اتاق را باز کرده و با صدای جیغ جیغ مانندش مانع خوابیدن ملورین شد.

– صبح بخیر آبجیه گلم! پس عمو محمد کوش؟!

 

 

 

ملورین خواب آلود و به سختی از سر جایش بلند شد و روی تخت نشست، دستانش را باز کرد که مینو با عجله توی بغلش نشست و با شادی ای که اول صبحا از او بعید بود سوالش را تکرار کرد.

 

– عمو محمد کجاست؟!

 

ملورین خمیازه ای کشید و پلک زد.

 

 

– رفته سر کار عزیزم.

خوابت نمی‌اومد دیگه؟!

 

مینو سری به نشانه نفی تکان داد و دوباره پرسید.

– آبجی عمو محمد اینجا می‌خوابه؟ پیش تو؟!

 

 

ملورین با این سوالش برق از سرش پرید، چطور بچه ای به سن و سال او را نمی‌توانست گول بزند؟!

 

 

 

با مکثی به ناچار جواب داد:

– خب راستش خواهر خوشگلم! می‌خواستم دیشب باهات حرف بزنم ولی شما زودی خوابیدی پس الان میگم.

باشه؟!

 

 

 

 

 

پلکی زد که مژه های بلند و دلبرش تکان خوردند.

 

– خب بگو ابجی جونم!

 

ملورین با مکثی پاسخ داد:

– من و محمد باهم ازدواج کردیم خب؟! یعنی زن و شوهر شدیم… می‌دونم باید از توهم می‌پرسیدم ولی خیلی عجله ای شد و همه چیز در هم شد…

خوشگلم می‌دونم درک این مسئله برات یکم عجیبه ولی وضع هر دومون بهتر می‌شه!

 

 

مینو در کمال تعجب لبخندی زد و نزدیک تر شد.

– یعنی… تو… دوستش داری یا همین جوری بخاطر این که خونه بهمون بده؟!

 

 

قهقه ملورین بالا رفت.

– نه عزیز دلم این چه حرفیه؟! معلومه دوستش دارم کوچولو! این خونه هم مال عمو محمده! به ما که نداده… چون من خانومش شدم اینجا زندگی می‌کنیم…

حالا بهم بگو تو ناراحت شدی یا نه؟!

 

– نه… وقتی تو عاشقش باشی چرا باید ناراحت باشم.

 

ملورین با خود فکر کرد، این بچه عشق می‌فهمید چیست؟! لبخندش را نمی‌توانست جمع کند.

 

 

فکرش را هم نمی‌کرد از این فسقل بچه چنین چیز هایی بشنود!

 

– حالا که ناراحت نشدی، پاشو بریم یه ناهار خوشمزه درست کنیم.

 

سرش را تکان داد و هر دو بلند شدند، ملورین برنج را هم بار گذاشت و برای این که مینو بیکار نباشد چند تا گوجه به او داد تا خورد کند.

 

 

 

 

 

سالاد را هم درست کرد و منتظر محمد ماندند.

 

انقدر منتظر ماندند که مینو خوابش گرفت و ملورین مجبور شد غذایش را بدهد ولی خودش چیزی نخورد، بخاطر قرص هایی که می‌خورد باید به موقع می‌خوابید.

 

خسته نگاهی به ساعت انداخت، خودش گفت که می‌تواند بیاید و ناهار باهم بخورند و حال…

 

نفسش را آه مانند بیرون داد و مینو رو در آغوش کشید و روی تختش گذاشت.

خودش هم روی مبل نشست و باز هم منتظر محمد ماند.

 

انقدر چشم به راه ماند که آرام آرام چشم هایش بسته شد و خوابش برد.

 

 

محمد درست نیم ساعت بعد خود را به خانه رساند، امروز جلسه اضطراری برایش پیش آمد و حتی نتوانسته بود با ملورین حرف بزند یا به او زنگ بزند تا از دل نگرانی و چشم انتظاری در بیاید!

 

کلید خانه را که انداخت و در باز شد با جسم مچاله شده‌ی ملورین روی مبل مواجه شد.

 

لبخندی زد و نگاهش تازه به ساعت افتاد، چند ساعت دیر کرده بود؟!

 

پوفی از حواس پرتی خود کشید و بالا سر ملورین رفت.

 

 

 

 

 

دلش برای دخترک رفت، مظلومانه در خود جمع شده بود و مشخص بود روی مبل راحت نیست.

 

 

محمد ابتدا کتش را آویزان چوب لباسی کرد و سپس دست زیر گردن و پاهای دخترک انداخت و آرام ملورین را روی تخت گذاشت.

 

 

خواست بلند شود که عطر خوش تن دخترک این اجازه را به او نداد!

 

 

پتوی روی تخت را روی ملورین انداخت و کنارش نشست، موهای دخترک را نوازش کرد و دم و باز دم های عمیقش را نگاه کرد.

 

 

 

 

زمزمه آرام محمد فضای اتاق را دربرگرفت.

– اخه چجوری تو خوابم انقدر خوشگلی؟!

 

 

 

 

ملورین در خواب غلطی خورد به محمد نزدیک شد که محمد گوشه لبش بالا رفت.

 

 

 

 

نمی‌دانست چگونه یک‌هو همچین فرشته ای وسط زندگی اش سر در آورده.

نمی‌دانست چگونه خوشحالی اش را ابراز کند.

نمی‌دانست چگونه از خدا قدردانی کند.

 

 

دستش را روی صورت ملورین کشید و تا روی گردنش امتداد داد.

 

– ملوی من…

تک مرواریدِ قشنگ من!

قربون اون نفسات خانمم!

 

 

 

ملورین که با صدای آرام محمد نیمه بیدار شده بود، لبخند عمیقی زد و چشم بسته دست دراز کرد تا دست های محمد را بگیرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 110

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عنکبوت

    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی می‌شوند برای باز کردن معماهای به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طالع دریا

    خلاصه رمان:     من دنیزم اتفاقات زیادی و پشت سر گذاشتم برای اینکه خودمو نکشم زندگیمو وقف نجات دادن زندگی دیگران کردم همه چیز می تونست آروم باشه… مثل دریا… اما زندگیم طوفانی شد…بازم مثل دریا سرنوشتم هم معنی اسممه مجبورم برای شروع دوباره…یکی از بیمارارو نجات بدم… روانشو درمان کنم بیماری که دچار بیماریه خطرناکیه که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خلسه

    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …       به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
♡ روا ♡
♡ روا ♡
7 ماه قبل

بنظرم اگه نمی‌خواهی رمانت مثل قبل باشه شاید البته بتونی دوباره کاری کنی رمانت دیده بشه هر روز پارت بزار به طور دائم

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x