رمان ناسپاس پارت 23

1
(1)

 

نشست روی موتورش و گفت:

-بار اولش نیست کتکت میزنه!؟ پس دیگه الان واقعا لازم شد این مظفرخان رو یکم ادبش کنیم…برو درو باز کن زودباش…

از کلامای که به کار میبرد و از لحنش کاملا مشخص بود سر جنگ داره و میخواد بره که گرد و خاک راه بنداره.اما من اصلا نمیخواستم اونو بخاطر خودم توی دردسر بندازم برای همین درست جلوی موتورش ایستادم و پرسیدم:

-میخوای بری با مظفر دعوا بکنی آره!؟

ابروهاش رو هماهنگ باهم بالا انداخت و جواب داد:

-نه! میخوام برم ادبش کنم! بیا برو درباز کن.چرا وایستادی اینجا!؟

حالا که مطمئن شده بودم با چه نیتی قصد داره بره گفتم:

-من نمیزارم بری.مظفر دوسه تا پسر گردن کلفت و دومادای گولاخی داره…اگه هوار بشن رو سرت من چه خاکی توی سرم بریزم!؟

از روی موتور بلند شد ولی نیومد پایین.یکم به سمت من خم شد و با گرفتن دستم پرتم کرد اونور و گفت:

-بیا برو درو باز کن بابا…وایساده زر میزنه واسه من..بدو…بدو درو باز کن!

تلو تلو خوردم اما خوشبختانه نیفتادم.تعادلم رو حفظ کردم و با نگاهی نگران سمت در رفتم و بازش کردم.موتور رو روشن کرد و از حیاط بیرون رفت.
تو کوچه ایستاد و گفت:

-درو ببند و زود بیا سوارشو…

هنوزم واسه رفتن تردید داشتم اما چه میشد کرد انگار واقعا چاره ای نبود.
به سمت موتورش رفتم و کنارش ایستادم.
تاحالا موتور سوار نشده بودم واسه همین می ترسیدم.
تعللم رو که دید پرسید:

-وایستادی منو نگاه میکنی!؟ یالا سوارشو دیگه!

من من کنان گفتم:

-آخه…آخه ..آخه من از سوارشدن رو موتور میترسم.یه جورایی فوبیای موتور سواری دارم!

چپ چپ نگاهم کرد و بعد گفت:

-تو پشت وانت قراضه ی غلومی میشینی و ویراژ میری باهاش بعد میترسی سوار موتور بشی؟؟

با کمی خجالت جواب دادم:

-دیگه دیگه!

یه تشر و یه چشم غره بهم رفت تا زودتر ترک موتورش بشینم.و واقعا انگار چاره ای نبود و باید بهش اطمینان‌میکردم.
به اجبار پشتش نشستم.کلاه کاسکتش رو داد دستم و گفت:

-بیا اینو سرت کن!

کلاه رو ازش گرفتم و سرم کردم و اونم موتور رو روشن کرد و راه افتاد.جیغ کشیدم و گفتم:

-وایی یا ابلفضل تورو خدا آرومتر برو…

خندید و پرسید:

-اینقدر میترسی!؟ در این حد!؟

چشمامو بستم تا نفهمم چطور داره با سرعت حرکت میکنه و همزمام با ترس و لرز جواب دادم:

-خیلی خیلی…تورو خدا آروم برو…

درحالی که نگاهش رو به جلو بود جواب داد:

-بخوام آروم برم که تا خود صبح باید تو راه باشم…توهم اگه میترسی کمر منو محکم بگیر…

خیلی سریع گفتم:

-نمیشه که چون تو نامح….

حرفم تموم نشده بود که آرنج دستشو به رخم کشید و گفت:

-ببین یه بار دیگه از این دری وری ها به من بگی همچین با پشت دست میزنم تو دهنت که تموم دندونات بریزه پایین! معلم اخلاق شده واسه من!

از لحنش که کاملا مشخص بود اصلا قصد شوخی نداره! نگاهی به کمرش انداختم.فکر کنم خیلی هم گناه نداشت اینکه بخوام از روی پیرهنم لمسش بکنم.
دستهامو آهسته بالا آوردم و قبل از اینکه منصرف بشم اونارو دور بدنش حلقه کردم، خودمو کشیدم جلو و سرم رو هم گذاشتم روی کمرش…
یه آرامش خاصی بهم دست داد حتی با وجود اینکه احساس میکردم سوار بر ناامن ترین وسیله ی دنیا هستم.
سفت گرفته بودمش که یه وقت نیفتم.ازم آدرس رو خواست و منم بعداز اینکه بهش گفتم پرسیدم:

-میشه باهاش دست به یقه نشی!؟ تو باهاش دست به یقه بشی ممکنه تلافیشو سر مامانم دربیاره!

متعجب پرسید:

-مگه مامانت رو هم میزنه!؟

غمگین جواب دادم:

-آره!

زیر لب چیزایی باخووش زمزمه کرد که نامفهوم بودن اما بعداز چنددقیقه گفت:

-همچین آدمایی تا وقتی که یکی پوزشونو به خاک نمالونه هر غلطی دلشون بخواد میکنن..

وقتی حس کنی یه نفر هست که اگه اتفاقی برات بیفته چنان برات غیرتی میشه که اینجوری تا تلافی نکنه دست برنمیداره احساسی بهت دست میده که قابل توصیف هم نیست.
اون زمانِ که حس میکنی یکی عین کوه پشت سرته و هواتو داره و من در عین اینکه حسابی از اون دعوای احتمالی واهمه داشتم اما به همون اندازه هم از غیرتی شدن اون به وجد اومده بود.
آخه هیچوقت تجربه اش نکرده بودم!
موتور رو یه گوشه پارک کرد و پیاده شد.نگاهی به خونه ی مظفر انداخت و پرسید:

-خونه اش اونجاست!؟

کلاه کاسکت رو از سر درآوردم و بعداز کشیدن چندنفس عمیق جواب دادم:

-آره…طبقه ی بالا مامان من زندگی میکنه طبقه ی پایین زن اولش و بچه هاش!دوتا راه جدا گونه داره.. خونه ی که مامان من داخلش در حیاطش کوچه پشتی هم باز میشه اما خب الان همینجاست…پایین

چند لحظه ای به خونه نگاه کرد و بعد قدم زنان به راه افتاد.دویدم سمتش و مضطرب گفتم:

-سام؟

ایستاد و سرش رو به سمتم برگردوند و پرسید:

-چیه؟

در حالی که از نگرامی به دل پیچه افتاده بودم گفتم:

-بیخیالشو…بیا بریم…

انگشتاشو مشت کرد و آهسته گفت:

-باهمچین آدماییی حال نمیکنم.باید یه گوش مالی حسابیش بدم تا حالیش بشه تو بی کس و کار نیستی!

من هنوزم نگران بودم و حتی پشیمون بودم از اینکه آخه چرا اونو باخودم آوردم اینجا.
راه افتاد سمت خونه.پریشون بودم و بیشتر نگران خودش تا خودم.
میترسیدم پسرای مظفر بریزن سرش و چندنفری کتکش بزنن…
بازهم تلاشمو کردم تا شاید منصرف بشه:

-سامی تورو خدا ولش کن!من کاری باهاش ندارم..مهم نیست

پورخندی زد و یه نگاه به صورت پر ترسم انداخت و گفت:

-خیلی ترسویی….

جدی و محکم گفتم:

-ترسو نیستم من نگر…

میخواستم بگم نگران خودشم اما لب گزیدمو حرفمو خوردم و ادامه اش ندادم و اون
در حین راه رفتن سرشو برگردوند سمتم و گفت:

-تو برو پشت درخت هر اتفاقی هم افتاد حق نداری بیایی جلو…

اینو که گفت بیشتر دچار ترس و دلهره شدم.حسم بهم میگفت صدرصد قراره اتفاقهای بدی بیفته…
رفتم پشت درخت ایستادم و سرم رو کج کردم ودرحالی که ناخنهامو می جویدم بهش خیره شدم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۴ ۱۳۴۱۱۴۶۷۰

دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد…
InShot ۲۰۲۳۰۶۲۲ ۱۵۵۸۴۷۶۳۹

دانلود رمان دژ آشوب pdf از مریم ایلخانی 0 (0)

3 دیدگاه
  خلاصه رمان:     داستان خاندانی معتبر در یک عمارت در محله دزاشیب عمارتی به نام دژآشوب که ابستن یک دنیا ماجراست… ماجرای یک قتل مادری جوانمرگ پدری گمشده   دختری تنها، گندم دختری مهربان و سرشار از محبت و عشقی وافر به جهاندار خان معین شهسواری پیرمردی چشم…
InShot ۲۰۲۳۰۴۲۴ ۲۳۴۱۰۸۰۰۸

دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی 4.5 (2)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…  …
IMG 20240622 231247 222

دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو 5 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل…
Screenshot ۲۰۲۲ ۰۳ ۳۱ ۲۲ ۴۴ ۲۴

دانلود رمان خلسه 5 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:       “خلسه” روایتی از زیبایی عشق اول است. مارال دختر سرکش خان که در ۱۷ سالگی عاشق معراج سرد و مغرور میشود ولی او را گم میکند و سالها بعد روزی دوباره او را می‌بیند و …      
IMG ۲۰۲۱۰۸۰۱ ۲۲۲۲۲۸

دانلود رمان مخمصه باران 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند…..
aks gol v manzare ziba baraye porofail 33

دانلود رمان نا همتا به صورت pdf کامل از شقایق الف 5 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         در مورد دختری هست که تنهایی جنگیده تا از پس زندگی بربیاد. جنگیده و مستقل شده و زمانی که حس می‌کرد خوشبخت‌ترین آدم دنیاست با ورود یه شی عجیب مسیر زندگی‌اش تغییر می‌کنه .. وارد دنیایی می‌شه که مثالش رو فقط تو خواب…
Zhest Akasi zir baran

دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر…
Screenshot ۲۰۲۲۰۴۲۴ ۲۱۲۷۴۷

دانلود رمان این من بی تو 3.5 (2)

12 دیدگاه
    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه…
با مرد مغرور

رمان ازدواج با مرد مغرور 1 (2)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان ازدواج با مرد مغرور خلاصه: دختر قصه ی ما که از کودکی والدینش را از دست داده به الجبار با مردی مغرور، ترشو و بد اخلاق در سن کم ازدواج می کند و مجبور به تحمل سختی های زیاد می شود.

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مسیحا
مسیحا
2 سال قبل

این رمان واقعا خفنه مابین این همه رمان از این رمان خیلی خوشم اومده اوف

‌‌‌‌
2 سال قبل

فکر میکردم الان دعوا میشه 😕
پارت بعدی رو کی میزاری؟

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x