رمان ناسپاس پارت 27

1
(1)

 

لبهامو روهم فشردم.
هم اونا عاجز شده بودن هم خود پلیس.دستی به صورتش کشید و پرسید:

-اون مرد کی بود؟ حرف بزن …حرف نزنی میفرستمت بازداشتگاه…

تا اینو گفت با نگرانی و ترس بهش نگاه کردم.نه ننجون میدونست من اینجام نه حتی غلام وشیرین چون وقتی از خونه زدم بیرون عمو با پلیس اومد سراغم و کت بسته آوردنم اینجا.
اینبار دیگه سکوت نکردم سرمو بالا گرفتم و به دروغ گفتم:

-نمیشناسمش….

اخم کرد و با جدیت پرسید:

-مگه میشه نشناسیش!؟مگه میشه همینطور به یکی باند بشی بری در خونه ی عموت و دِ بزن…!؟ میشه!؟

نمیدونم این دروغ از کجا اومد توی ذهنم اما درست وقتی پلیس این سوال روازم پرسید برای پایان دادن به این سوال و جوابها به زبون آوردمش:

-تو خیابون باهاش آشناشدم داشت با چندنفر دعوا میکرد هرچندنفر رو هم حریف بود.زد به سرم ازش کمک بگیرم آخه عموم مادرمو کتک زد.خیلی ازش عصبانی شدم…هیچی ازش نمیدونم من فقط پول دادم وبردمش خونه ی عموم تا …تا کتکش بزنه که دیگه مادرمو اذیت نکنه…

-پس قبول داری که اون شخص به دستور و خواسته ی تو اینکارو کرده؟

راهی برای گریز نبود چون عمو دو تا شاهد و مدرک داشت.آهسته سرمو تکون دادم و گفتم:

-بله!

عمو با تاسف سرشو به حالم تکون داد و گفت:

-ای نمک به حروم…خرج مدرسه تو من دادم کثاااافت…خرج دانشگاهتو من دادم…پول ریختم پات نا شدی این پخی که الان بعد واسه خودم شبر شدی!؟

صدای دادش بدنم رو لرزوند.پلیس بااخم گفت:

-آقا داد نزن اینجا کلانتریه چاله میدون که نیست

رو کرد سمت پلیس و باعصبانیت گفت:

-جناب سروان من از این مار توی آستینی که خودم آب و دونش دادم تا به اینجا برسه شکایت دارم…

تا عمو اینو به زبون آورد زن عمو هم با کینه و تاکیدگفت:

-بله شکایت داریم از شکایتمونم صرفنظر نمیکنیم

پلیس نگاهی به صورتم انداخت.حس کردم دلش به حالم سوخت چون رو کرد سمت عمو و گفت:

-پیشنهاد من اینه که اینبار ببخشینش و ازش تعهد بگیرین که دیگه کارشو تکرارنکن…نزارین کار به جاهای باریک بکشه و بیفتین تودوندگی شکایت و دادگاه… بازداشتگاه یا زندان برای تنبیه این جوون راه حل مناسبی نیست تعهد بگیرید و ختم داستان کنید!

وساطتت پلیس هم کارساز نبود.چون عمو و زن عمو مصمم بودن هرجور شده منو بندازن هلفتونی.
بخصوص زن عمو که هم نسبت به مادرم حسادت و کینه داشت هم نسبت به خودم.
با اینحال پلیس رو کرد سمت من و گفت:

-شما بیرون تشریف داشته باش صدات میزنم…

سرمو پایین انداختم و بعد خم شدم و با برداشتن کیفم وقدمهای آروم همراه با سربازی که کنارم ایستاده بود رفتم بیرون.
سه تا پسرعموهام پشت در منتظر بودن من پامو از در بزارم بیرون تا دمار از روزگارم دربیارن…
و به محض اینکه رفتم بیرون هر سه نفرشون تکیه از دیوار برداشتن و اومدن سمتم.
با ترس بهشون نگاه کردم و کمرمو چسبوندم به دیوار. قدم زنان اومدن به طرفم.از شانس بد یکم پایینتر دعوا شد و سربازی که کنارم ایستاره بود مجبور شده بره اونارو سوا کنه و من تنها موندم.
سبحان تا بهم نزدیک شد دستمو گرفت و همونطور که فشار میداد گفت:

-کثافت هرزه حالا دیگه بزن بهادر و لات چاله میدونی میبری بابای مارو بزنی!؟

با عصبانیت گفتم:

-دستمو ول کن کثافت.

سیلیحکمی به گوشم زد که خون از دهنم جاری شد باهاش و بعد گفت:

-پارت میکنم ساتین…نمیزارم ساده لز دستمون دربری…

سروش مشت محکمی به عینکم زد که باعث شد هم شکسته بشه و من با ترس پلکهامو رو هم فشردم.یقه لباسمو گرفت و گفت:

-هرزه کوچولو واسه ما آدم شدی؟ لات و لوت میفرستی مظفر سعادت رو کتک بزنن!؟ جرت میدیم ساتین…

اینبار نوبت سیامک بود که با مشت به سرو شکمم ضربه بزنه و بگه:

-کثافت حرومزاده ی بی پدر

توهین به پدرم برام قابل تحمل نبود برای همین تف انداختم تو صورتش و گفتم:

-حرومزاده تویی کثافت…

اینکارم یه سیلی دیگه برام از طرف سبحان به همراه داشت.موهامو تو مشت گرفت و گفت:

-خودم آدمت میکنم…خودم درستت میکنم ول گرد خیابونی

وقتی داشتن اونجا جلوی در سه نفری کتکم میزدن یه نفر بدو بدو خودشو بهم رسوند و هرجور شده هرسه نفرشونو ازم دور کرد و عین یه ستون و سپر مقابلم ایستاد….
از پشت موهای پریشون پخش شده روی چشمهام و از پشت عینک شکسته به اون ناجی ای که در بهترین زمان ممکن سر رسیده بود نگاه کردم…

از پشت موهای پریشون پخش شده روی چشمهام و عینک شکسته شده ام به اون ناجی که در بهترین زمان ممکن سر رسیده بود نگاه کردم…
اصلا نمیشناختمش.سبحان که پسر بزرگه ی عموم بود و دراخلاق و رفتار و کردار درست به خود مظفر می موند با قلدری اومد سمت همون جوونی که پشتش به من بود و حتی چهره اش روهم نمی دیدم گفت:

-بیا برو یارو…بحث خانوادگیه دخالت نکن…

صدای خوش اهنگش گوشهای هممون رو تیز کرد:

-به خیالتون مردین!؟ شما سه تا فوکلی نر هم نیستین چه برسه به مرد…یه دخترو دوره کردین که چی رو ثابت کنین!؟ زورتونو…!؟

حرف که میزد صلابت از کلامش میبارید اما در عوض سه تا پسرعموی قلچماقم رو حسابی آتیشی کرد.سروش دست مشت شده اش رو بالا آورد و با به رخ کشیدنش گفت:

-خفه شو آشغال تا با همین مشت دندوناتو توی دهنت خورد نکردم!

دو مرد قوی هیکل بلند قامت از پشت به سه تا پسرهای عمو مظفر نزدیک شد.یکیشون که به غول شباهت داشت و هیکلش با هیکل هالک برابری میکرد دستشو از پشت رو شونه ی سروش زد و گفت:

-یارو…بپا وقتی میخوای دندوناشو با مشت بریزی تودهنش زیر بغلت پاره نشه!

سروش تا برگشت و پشت سرش رو دید خیلی آروم مشتشو آورد پایین….
البته اون هیبت هر بشری رو میترسوند.
هم سروش هم سبحان و هم سیامک با دهن بسته نگاهش کردن.
یه جورایی حالیشون شده بود اون مرد خودش تنها نیست!
مرد هیکل گنده دستاشو رو شونه های سبحان و سروش گذاشت و هردشونو با یه هل کوچیک از سر راه کنار زد و پرسید:

-آقا نویان شما رو به راهی!؟ گستاخی که نکردن؟!

مرد ناجی ای که حال فهمیدم اسمش نویان دستشو بالا آورد و گفت:

-نه…اوکی ام!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۶۱۵ ۲۲۲۸۱۵۶۲۸

دانلود رمان بغض ترانه ام مشو pdf از هانیه وطن خواه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:       ترانه دختری از خانواده ای اصیل و پولدار که از بچگی نامزد پسرعمویش، حسام است. بعد از مرگ پدر و مادر ترانه، پدربزرگش سرپرستیش را بر عهده دارد. ترانه علاقه ای به حسام ندارد و در یک مهمانی با سامیار آشنا میشود. سامیاری که…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۵ ۲۰۲۸۳۰۶۸۶

دانلود رمان رقص روی آتش pdf از زهرا 0 (0)

7 دیدگاه
  خلاصه رمان :       عشق غریبانه ترین لغت فرهنگ نامه زندگیم بود من خود را نیز گم کرده بودم احساسات که دیگر هیچ میدانی من به تو ادم شدم به تو انسان شدم اما چه حیف… وقتی چیزی را از دست میدهی تازه ارزش واقعی ان را…

دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت 1 (1)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا…
رمان تابو

رمان تابو 0 (0)

4 دیدگاه
دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام…
IMG ۲۰۲۴۰۳۳۰ ۰۱۳۴۳۶

دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 3.6 (16)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۱ ۰۷۱۹۰۴۲۳۰

دانلود رمان آوای جنون pdf از نیلوفر رستمی 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :       سرگرد اهورا پناهی، مأموری بسیار سرسخت و حرفه‌ای از رسته‌ی اطلاعات، به طور اتفاقی توسط پسرخاله‌اش درگیر پرونده‌ی قتلی می‌شود. او که در این راه اهداف شخصی و انتقام بیست ساله‌اش را هم دنبال می‌کند، به دنبال تحقیقات در رابطه با پرونده، شخص…
InShot ۲۰۲۳۰۳۱۴ ۰۱۴۵۲۱۲۷۵

دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند 0 (0)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب…
10043162 4 Copy

دانلود رمان یکاگیر 0 (0)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند…
InShot ۲۰۲۳۰۶۰۸ ۱۱۲۶۴۰۲۰۲

دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز 3 (1)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر…
InShot ۲۰۲۳۰۴۱۸ ۱۰۵۰۱۵۱۹۵

دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی 0 (0)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ادا
ادا
2 سال قبل

چه زود دوختین و بریدن و تن ساتو بدبخت کردین🤣😂

Sarina
Sarina
2 سال قبل

اصلا لیاقت سامی همون سلداس
کاش ساتین با نویان ازدواج کنه

مسیحا
مسیحا
پاسخ به  Sarina
2 سال قبل

حرف دلمو زدی 😐

Darya
Darya
پاسخ به  Sarina
2 سال قبل

دقیقا👌
کاملا با حرفت موافقم

Mmmm
2 سال قبل

هه الان سامی میاد همشونو جمع میکنه

ادا
ادا
پاسخ به  Mmmm
2 سال قبل

درست ترش اینه که میاد دهنشون سرویس میکنه😂

ادا
ادا
2 سال قبل

واییییییییییی عالیهههههههه

anisa
anisa
2 سال قبل

عالی👌👌👌👌👌👌👌👌

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x