رمان دونی

 

 

 

من خودم هم نمی دونستم چی میخوام..هم خجالت می کشیدم، هم خوشم می اومد…

 

وارد سالن که شدم، بلند سلام کردم و سر همه به سمتم برگشت…

 

جواب سلامم رو دادن و البرز ابرویی بالا انداخت و گفت:

-کجایی تو؟!..

 

-دستشویی بودم..چرا اینقدر دیر کردین؟..

 

دنیز روی مبل دو نفره ای که تا چند لحظه قبل من و سورن روش نشسته بودیم، کمی خودش رو کنار کشید و برام جا باز کرد و گفت:

-تو ترافیک گیر کردیم..بیا بشین..

 

رفتم طرفش و متوجه ی یک گلدون گوشه ی سالن شدم که داخلش یک درختچه، با برگ های پهن و بزرگ بود…

 

یک جعبه ی شیرینی هم روی میز بود و بچه ها حسابی زحمت کشیده بودن…

 

کنار دنیز نشستم و گفتم:

-چه گلدون خوشگلی..

 

بی اختیار به سورن نگاه کردم و با هیجان گفتم:

-برای کنار میزت خیلی خوبه..حتما بذارش اونجا، خوشگل میشه…

 

سرش رو به تایید تکون داد و مهربون گفت:

-چشم میذارم..

 

با دیدن نگاهش، توی یک لحظه دوباره خجالت کشیدم و نگاهم رو دزدیدم…

 

سورن با مکث کوتاهی ادامه داد:

-چرا زحمت کشیدین بچه ها..دستتون درد نکنه..

 

مشغول تعارف و تشکر کردن شدن و من سرم رو پایین انداختم…

 

سورن هم حالش بهتر شده بود و حداقل نرمال تر از من رفتار می کرد…

 

 

دوست نداشتم بچه ها پی به حالم ببرن و متوجه ی چیزی بشن..هرچند با رفتاری که از من و سورن دیده بودن و کارهایی که برای هم می کردیم و بدتر از همه نگاه هامون، حتما تا حالا تو دلشون شک کرده بودن که این وسط یه چیزی هست……

 

درحالی که من خودم هنوز مطمئن نبودم حسم واقعا چیه و از این رابطه چی می خوام و حتی نمی دونستم چه اسمی باید روش بذارم….

 

برای اینکه از این فکر و خیال ها خلاص بشم، از جا بلند شدم و گفتم:

-من برم چایی بیارم..

 

سورن هم بلند شد و گوشیش رو از روی میز برداشت و گفت:

-منم شام سفارش میدم همینجا بخوریم..تا چند ساعت دیگه هم در اصلی ساختمان رو میبندن و نمی تونیم زیاد بمونیم….

 

سورن مشغول شماره گرفتن شد و کیان گفت:

-پس فعلا دیگه چایی نیار پرند..

 

سرم رو به تایید تکون دادم و دوباره سر جام نشستم…

 

سورن از هممون پرسید چی می خوریم و مشغول سفارش دادن شد…

 

دنیز سرش رو اورد زیر گوشم و اروم گفت:

-اتفاقی افتاده؟!..چرا اینقدر تو خودتی؟..

 

لبم رو گزیدم و من هم اروم گفتم:

-بعدا حرف میزنیم..الان نمیشه..

 

سرش رو به تایید تکون داد و سورن که گوشی رو قطع کرد، همه مشغول حرف زدن و شوخی کردن و بگو بخند شدیم….

 

با هم و برای سورن، یک افتتاحیه کوچک که بیشتر شبیه دورهمی بود، راه انداختیم…

 

هممون سعی کردیم اون شب بهش خوش بگذره و اینجا احساس تنهایی نکنه و بدونه دوست هایی داره که تو خوشی و غمش همراهش باشن….

 

و واقعا هم شب خوبی بود و به هممون خیلی خوش گذشت…

 

 

 

**********************************

 

جلوی سینک ایستادم و مشغول شستن ظرف های شام شدم…

 

گوشم هم به حرف های مامان و سورن بود که داخل سالن جلوی تلویزیون نشسته بودن…

 

سورن طبق معمول این چند شبِ گذشته، داشت با اب و تاب کارهایی که انجام داده بود رو تعریف می کرد…

 

بعد از چند روز که مطب رو باز کرده بود، امروز بالاخره یدونه مراجعه کننده داشته و همین رو تعریف می کرد….

 

از ذوقش لبخند روی لبم نشسته بود..

 

ظرف ها که تموم شد، چایی ساز رو روشن کردم و مشغول جمع و جور کردن اشپزخونه شدم…

 

داشتم غذای باقیمونده رو داخل یخچال می گذاشتم که سورن صدام کرد:

-پرند کارت تموم نشد؟..بیا دیگه!..

 

با صدای بلندی که به گوششون برسه گفتم:

-الان میام..دارم چایی میریزم..

 

سه تا فنجون داخل سینی گذاشتم و چایی داخلشون ریختم و با قندون و کمی شکلات رفتم پیششون….

 

لبخندی زدم و سینی رو جلوشون گرفتم و با تشکر هرکدوم یک فنجون برداشتن…

 

فنجون خودمم برداشتم و سینی رو روی میز گذاشتم و روبروشون نشستم…

 

سورن فنجونش رو روی عسلی کنارش گذاشت و نگاهی بهمون انداخت…

 

از نگاه مرددش ابروهام بالا رفت و با تعجب گفتم:

-چیزی شده؟!..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شهر زیبا pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       به قسمت اعتقاد دارید؟ من نداشتم… هیچوقت نداشتم …ولی شاید قسمت بود که با بزرگترین ترس زندگیم رو به رو بشم…ترس دوباره دیدن کسی که فراموشش کرده بودم …آره من سخت ترین کار دنیا رو انجام داده بودم… کسی رو فراموش کرده بودم که اسمش قسم راستم بود… کسی که خودش اومده بود تو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دلدادگی شیطان
رمان دلدادگی شیطان

  دانلود رمان دلدادگی شیطان خلاصه: رُهام مردی بیرحم با ظاهری فریبنده و جذاب که هر چیزی رو بخواد، باید به دست بیاره حتی اگر ممنوعه و گناه باشه! و کافیه این شیطانِ مرموز و پر وسوسه دل به دختری بده که نامزدِ بهترین رفیقشه! هر کاری میکنه تا این دخترِ ممنوعه رو به دست بیاره، تا اینکه شبانه اون‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به چشمانت مومن شدم

    خلاصه رمان :     این رمان راجب یه گروه خوانندگی غیرمجازی با چند میلیون طرفدار در صفحات مجازی با رهبری حامی پرتو هستش، اون به خاطر شغل و شمایلش از دوستان و خانواده طرد شده، اکنون او در همسایگی ترنج، دختری چادری که از شیراز جهت تحصیل در دانشگاه تهران آمده قرار گرفته با عقاید و دنیایی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد. در حالی‌

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
1 سال قبل

بچه دخترداییم دنیا اومد هنوز از سوگل که قبل اون بود خبری نیست نویسنده یهو نپری بگی ۷ سال بعد بچه سوگل ۷سالش شد که دیگه خیلی مسخره میشه واین یعنی به شعورمخاطب بی اعتنا بودن وخیلی بده خیلی بنظرم

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x