رمان گرداب پارت 126

 

 

با خنده صورتم رو تو سینه ش قایم کردم و گفتم:

-شرمنده اون نمیشه..

 

-چرا؟..

 

-یه وقت یکی میاد..

 

-بیاد..

 

-اِ سامیار..زشته..امروز به اندازه ی کافی ابرومو بردی…

 

دستش رو اورد زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد:

-به من چه..

 

-سامیار..

 

-زهرمار..

 

دوباره زدم زیر خنده که سرش رو خم کرد و تو یک لحظه خنده ام رو خورد…

 

همینطور که لب هاش روی لب هام بود خنده ام شدت گرفت که سرش رو کمی عقب کشید و لب زد:

-نخند دیوونه..میزنمت زیر بغلم میبرمت خونه ها…

 

لبم رو گزیدم و با ناز گفتم:

-بسه دیگه..سفره رو انداختیم..الان میان دنبالمون…

 

سرش رو تکون داد و بی توجه به حرفم دوباره لب هام رو بین لب هاش گرفت و محکم و باولع بوسید….

 

می دونستم حریفش نمیشم و تا خودش نخواد دست بردار نیست پس لذت این بوسه ی شیرینش رو از خودم دریغ نکردم…..

 

دست هام رو گذاشتم دو طرف صورتش و من هم مثل خودش شروع به بوسیدن کردم…

 

انگشت های بی تابش رو تو موهام فرو کرد و با چرخش سرش، بوسه رو عمیق تر کرد و من هم همراهیش کردم….

 

تازه گرم شده بودیم و داشتیم لب های همدیگه رو قورت میدادیم که صدای سرفه ای از چند متر دورتر بلند شد….

 

چشم های بسته ام درجا گرد شد و صورت سامیار رو محکم هول دادم عقب و خودم هم سریع ازش فاصله گرفتم….

 

 

 

با هول چرخیدم و با دیدن سامان جلوی در وروری خونه و اون لبخنده شیطون روی لب هاش، صورتم داغ شد و سرم رو انداختم پایین:

-وای..

 

سامیار با حرص رو به سامان گفت:

-چیه خروس بی محل..

 

سامان با خنده ای که به زور جمعش کرده بود گفت:

-داداش غذا سرد شد..

 

سامیار با حرص بیشتری گفت:

-خب بشین کوفت کن..منتظری من بیام برات لقمه بگیرم؟…

 

دستش رو کشیدم و با خجالت صداش کردم:

-سامیار چی میگی..بیا بریم..

 

دستش رو گذاشت پشت کمرم و راه افتادیم سمت خونه و سامان با شیطنت گفت:

-داداش شما خونه ای، اتاق خوابی چیزی ندارین؟..

 

سرم رو پایین تر انداختم و چونه ام از خجالت چسبید به سینه ام…

 

سامیار از هیچ چیز به اندازه ی مزاحمت وسط معاشقه بیزار نبود و برای همین همچنان صداش پر از حرص بود:

-دنبال فضولمون بودیم..

 

سامان طاقت نیاورد و زد زیر خنده:

-اخه وسط حیاط؟..

 

سامیار در خونه رو باز کرد و درحالی که من رو می فرستاد داخل، عصبی گفت:

-ببند سامان..

 

سامان قهقهه ای زد و پشت سر ما اومد داخل و در رو هم بست…

 

مادرجون که با عسل سر سفره نشسته و منتظر ما بودن با دیدن سامیار لبخنده بزرگی زد و گفت:

-سلام پسرم..خسته نباشی..

 

سامیار اخمش رو کمی باز کرد و گفت:

-سلام مامان..ممنون..

 

 

 

جواب سلام عسل رو هم داد و درحالی که به من کمک میکرد روی زمین بشینم، غر زد:

-هزاربار گفتم یه میز و صندلی برای این خونه بگیرین…

 

مادرجون لبخندش رو حفظ کرد و گفت:

-اخه روی زمین صمیمی ترِ و یه مزه ی دیگه داره اما چشم میگیریم..سوگل روی زمین اذیت میشه..سامان رو می فرستم بگیره….

 

عسل لبخندی زد و با شیطنت گفت:

-خدا شانس بده..

 

با خنده چشم غره ای بهش رفتم و مادرجون گفت:

-به هرحال دیگه یه میز ناهارخوری می خواهیم..الان برای سوگل، دو روز دیگه هم برای شما لازم میشه..روی زمین نشستن برای زن باردار سخته…..

 

عسل با خجالت سرش رو انداخت پایین و نیش سامان با ذوق باز شد…

 

سامیار با شیطنت و حرصی که همچنان ته صداش بود گفت:

-اخ که من منتظرم شما زودتر عروسی کنین..اونوقت یه جوری سرخر بشم براتون که بیا و ببین..فقط صبر کنین و ببینین….

 

خنده ام گرفت و مادرجون گفت:

-چرا؟..چی شده؟..

 

سامان یه تیکه نون کند و درحالی که تو دهنش می گذاشت گفت:

-مچشونو تو حیاط گرفتم..

 

با حرص صداش کردم و عسل زد زیر خنده و گفت:

-پس بگو چرا اینقدر دیر کردین..ما بیچاره ها اینجا از گشنگی شکممون قار و قور کنه بعد شما رفتین خلوت می کنین….

 

سامیار بشقاب جلوی من رو برداشت و مشغول برنج کشیدن شد و گفت:

-بالاخره شما هم که ازدواج میکنین..

 

 

 

مادرجون که با حض به ما و کل کل کردنمون نگاه می کرد با خنده گفت:

-اذیتشون نکنین..خب عاشقشن..خودتونم حالا میبینیم…

 

سامان با پررویی تمام گفت:

-مامان هرکاری جایی و مکانی داره..ما وسط حیاط نمی چسبیم بهم..بالاخره خونه هست، اتاق هست….

 

عسل نمکدون رو از وسط سفره برداشت و با حرص پرت کرد سمت سامان:

-سامان..چی میگی بیشعور..

 

با خنده کمی خورشت روی برنجم ریختم و گفتم:

-به خدا اگه شما دوتا اینقدر از نظر قیافه بهم شباهت نداشتین هم از روی اخلاقتون معلوم میشد برادرین..کلا حیا رو خوردین و یه ابم روش…..

 

مادرجون چشم غره ای به پسرهاش رفت و گفت:

-انگار نه انگار یه بزرگتر اینجا نشسته بی حیاها..اینقدرم دخترامو خجالت ندین..بذارین ناهار بخورن….

 

نیش من و عسل باز شد و سامان با تعجبِ بامزه ای گفت:

-مامان رفتی تو تیمِ عروسات؟..اینا خودشون دوتا یه گُردانن..نیازی به وکیل وصی ندارن…

 

-حرف نزن..غذاتو بخور از دهن افتاد..

 

با خنده و شوخی مشغول خوردن شدیم و همچنان سامان و سامیار کل کل می کردن و گاهی سر به سر ما هم می گذشتن و جیغمون رو درمی اوردن…..

 

چقدر جمع کوچیک و صمیمیمون رو دوست داشتم..

 

کل خانواده ای که داشتیم همین جمع بود و چقدر باهم خوش بودیم…

 

اون روزهای اولی که سامیار رو دیدم و اومدم تو خونه ش، فکرش رو هم نمی کردم یه همچین خانواده ی دوست داشتنی داشته باشه….

 

خودش انقدر سرد و بداخلاق بود که فکر می کردم همشون باید همینطور باشن…

 

 

 

چشم هام رو دور سفره چرخوندم و به تک تکشون نگاه کردم…

 

یه وقت هایی قبلا عسل شوخی میکرد و می گفت من و تو باید دوتا داداش تور کنیم چون طاقت جدایی از همو نداریم….

 

حالا اون شوخی و ارزو، به واقعیت تبدیل شده بود و چقدر از این موضوع خوشحال بودم…

 

لبخندی زدم و لیوان دوغم رو از کنار بشقابم برداشتم و هنوز نزدیک لبم نبرده بودم که سامیار شاکی صدام کرد:

-سوگل؟..

 

با همون لبخند اما متعجب بهش نگاه کردم:

-جونم؟..

 

چشم هاش رو ریز کرد و لیوان دوغ رو از دستم گرفت و با همون لحن شاکی گفت:

-اینجا نشستیم غذا بخوریم نه دوغ..این لیوانِ سومته..دو لقمه غذا هم بخور بد نمیشه…

 

نیم نگاهی به بقیه انداختم و دوباره نگاهش کردم:

-لقمه های منو میشماری؟..

 

عسل زد زیر خنده که سامیار چشم غره ای بهش رفت و اون هم درجا ساکت شد…

 

چه زهرچشمی گرفته بود که با یک نگاهش همه سریع ساکت میشدن…

 

لیوان رو گذاشت اون طرف خودش تا دستم بهش نرسه و گفت:

-اره میشمارم..این بشقاب باید تموم بشه..

 

با غصه اول به بشقابِ جلوم و بعد به مادرجون نگاه کردم که سامیار گفت:

-بیخود به مامان نگاه نکن..بشقابتو خالی باید تحویل بدی…

 

-خب حالم بد میشه..همینطوریم حالت تهوع دارم..

 

چپ چپ نگاهم کرد:

-لابد دوغ کم خوردی..می خواهی یه لیوان دیگه بدم شاید حالت تهوعت خوب شد؟…

 

 

 

با اخم نگاهش کردم..داشت مسخره ام می کرد..

 

قاشقم رو دستم گرفتم و با لب های برگشته دوباره به بشقابم نگاه کردم که سامان با خنده گفت:

-قیافشو نیگاه اخه..سامیار چرا مجبورش میکنی..خب شاید نمیتونه..تازه این جوجه مگه چقدر میخوره که این همه براش کشیدی….

 

سرم رو تند تند به تایید حرفش تکون دادم که سامیار گفت:

-تو کاریت نباشه..این الان دو نفره..باید جای دوتا ادم غذا بخوره…

 

چشم هام گرد شد:

-وا..

 

-زهرمار..شروع کن..

 

همه خندیدن و عسل گفت:

-محبت کردنتم با دعوا و بد و بیراهه سامیار..

 

یه لیوان اب گذاشت کنارم و رو به عسل گفت:

-این سوگل خانم فقط اینجوری متوجه حرفای من میشه…

 

بعد به من نگاه کرد و گفت:

-هنوز که بیکاری..شروع کن دیگه..

 

ناراضی شروع به خوردن کردم و سامیار هم دیگه چیزی نگفت و بقیه هم مشغول خوردن شدن…

 

لقمه های اخر رو دیگه داشتم به زور قورت میدادم..واقعا دیگه ظرفیت نداشتم اما نگاه های شاکی و چشم غره های سامیار اجازه نمیداد اعتراض کنم…..

 

احساس سنگینی می کردم و حالت تهوعم بیشتر شده بود…

 

لیوان اب رو برداشتم و لقمه ی اخرم رو به زور با اب پایین دادم و دستم رو روی شکمم کشیدم:

-وای من خیلی سنگین شدم..

 

سامیار با اخم نگاهم کرد و گفت:

-اینقدر غر نزن سوگل..

 

 

 

دستم رو روی زانوش گذاشتم و چشم هام رو بستم:

-خیلی حالم بده..سامیار..

 

چرخید طرفم و بازوم رو گرفت:

-ببینمت..چت شد یهو..

 

اب تو دهنم جمع میشد و فشار معده ام رو حس می کردم…

 

اون یکی دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بریده بریده گفتم:

-دس..دستشو..

 

عسل از جا پرید و با هول گفت:

-دستشویی..میگه دستشویی..

 

رنگ سامیار به شدت پرید و با نگرانی از جاش بلند شد و خم شد زیر بغلم رو گرفت:

-بلند شو..اروم..مواظب باش..

 

تمام وزنم رو انداختم روی دست هاش و از جام بلند شدم..با اینکه تقریبا هرروز این حال رو داشتم و بالا می اوردم اما سامیار عادت نمی کرد و هردفعه همینقدر نگران میشد…..

 

با احتیاط اما سریع رسوندم به توالت و خودش هم باهام اومد داخل…

 

خم شدم تو روشویی و تو یک لحظه انگار هرچی که خورده بودم برگشت و به شدت عق زدم و بالا اوردم….

 

سامیار درحالی که پشت سرم ایستاده بود، با یک دستش دور کمرم رو گرفته بود و با اون یکی دستش موهام رو از دور گردنم جمع کرد و پشتم نگه داشت…..

 

عق می زدم و اشک از چشم هام تا روی گونه هام شره کرده بود…

 

بدنم سست شده بود و پاهام می لرزید..اگه سامیار نگهم نداشته بود پخش زمین میشدم…

 

فشارم پایین اومده بود و بدنم می لرزید..

 

دستم رو به لبه ی روشویی گرفتم و بیشتر خم شدم و بریده بریده نالیدم:

-س..سا..میا..ر..

4.5/5 - (34 امتیاز)
پارت های قبلی همین رمان

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x