چونه ام بیشتر لرزید و با بغض و مظلومانه لب زدم:
-ببخشید..
نگاهش وا رفت و دستش پایین افتاد..
کلافه چنگی به موهاش زد و با حرص گفت:
-بغض نکن..اینطوری حرف نزن..
قطره اشکی روی گونه ام فرو ریخت و تند تند گفتم:
-اگه فکر میکنی قصد دروغ گفتن یا پنهان کاری داشتم، معذرت میخوام..خودت میدونی من هیچی رو از تو تا حالا پنهان نکردم….
پشت دستم رو روی صورتم کشیدم و اشکم رو پاک کردم و ادامه دادم:
-فقط نمی خواستم برای موضوعی که تموم شده ناراحت بشی..به جون مامان فقط قصدم همین بود..اگه بدتر ناراحتت کردم معذرت میخوام….
با چشم های پر اشک نگاهش کردم که سرش رو پایین انداخته بود و دست هاش رو محکم توی هم می فشرد و نگاهم نمی کرد….
قطره های اشک سریع و پشت سر هم، روی صورتم ریخت و صدام لرزید:
-سورن!..
نگاهش رو اروم بالا اورد و با دیدن صورتم، چشم هاش رو محکم بست و دندون هاش رو روی هم فشرد:
-گریه نکن..
چشم هاش رو باز کرد و با حرص و بی قرار تکرار کرد:
-گریه نکن..
سریع اشک هام رو پاک کردم و تو چشم هاش خیره شدم و بی صدا لب زدم:
-ببخشید..
دستی روی صورتش کشید و با اخم های درهم و لحنی محکم و قاطع گفت:
-هردلیلی میخواد داشته باشه، دیگه حق دروغ گفتن بهم رو نداری..حق نداری چیزی رو ازم قایم کنی…
سرم رو به تایید تکون دادم و حرفی نزدم که با حرص گفت:
-نشنیدم..
لب برچیدم و با ناراحتی گفتم:
-باشه..
-باشه چی؟..
چشم هام رو بستم و با حرصی که تو دلم از رفتارش داشتم گفتم:
-دیگه چیزی رو ازت قایم نمیکنم..
-افرین دختر خوب..
چشم هام رو باز کردم و با ناراحتی نگاهش کردم که چشم غره ای بهم رفت:
-اینطوری نگاه نکن..خودتم میدونی که حق با منه..
لبخنده تلخی زدم و سرم رو تکون دادم..
دست بردم کیفم رو از کنارم برداشتم و از جام بلند شدم…
سورن هم بلند شد و با تعجب گفت:
-کجا؟!..
-برم خونه..مامان نگران میشه..
-زنگ میزنم بهش میگم با منی..
سرم رو به منفی تکون دادم و گفتم:
-نه دیگه برم..خسته ام..از سر کار رفتم خونه و بعدم اومدم اینجا..وقت نشد استراحت کنم…
کیفم رو روی شونه ام انداختم و ادامه دادم:
-بعدا میبینمت..فعلا..
راه افتادم سمت در اتاق و دستم رو روی دستگیره ی در گذاشتم و کشیدم…
تازه یه ذره در رو باز کرده بودم که سورن از پشت سرم، کف دستش رو روی در گذاشت و محکم در رو بست…
دستم روی دستگیره ی در موند و با تعجب همینطور ایستادم…
حضورش رو پشت سرم، خیلی نزدیک حس می کردم..هنوز دستش روی در بود و حرف نمیزد…
من هم ناراحتی اجازه حرف زدن بهم نمیداد که نفس گرمش رو از پشت سرم حس کردم که از روی شال به گوشم می خورد….
با لحن شیرین و مهربونی توی گوشم گفت:
-دلم برات تنگ شده بود..
لب هام رو جمع کردم و با طمانینه برگشتم سمتش..
پشتم رو به در چسبوندم و دست سورن هم همینطور بغل سرم، روی در موند…
سرم رو اروم بلند کردم و توی چشم هاش خیره شدم..
نگاه داغش توی صورتم میگشت و دلتنگی که ازش دم میزد، کاملا توی چشم هاش معلوم بود…
لحنم اروم و غصه دار شد:
-برای همین اینقدر ازم فاصله گرفتی و نخواستی ببینیم؟..
اون یکی دستش رو هم بلند کرد و با دسته مویی که کج توی پیشونیم ریخته بودم، بازی کرد…
همزمان لبخنده کجی زد و اهسته گفت:
-دیروز یه مانتوی سرمه ای و شلوار جین ابی پوشیده بودی..پریروز یه مانتوی مشکی و شلوار کتون خاکستری با مقنعه..روز قبلش بازم مانتوت مشکی بود و شلوارتم همینطور..روز قبل ترشم…..
مات و مبهوت حرفش رو قطع کردم:
-از کجا میدونی؟!..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی قشنگ بود تازه این رمان رو خوندم سورن چقدر زورگوئه