سرم رو روی سینه ش به تایید بالا و پایین کردم و سورن با خنده گفت:
-واقعا لعنت بهش..گربه ی وقت نشناس..
دوباره خندیدم که صورتش رو تو گردنم فرو کرد و بوسه ش ایندفعه روی گردنم مهر شد و با ارامش چشم هاش رو بستم….
بوی تنش رو نفس کشیدم و دست هام رو روی کمرش گذاشتم…
یک دستش رو روی کمرم و اون یکی دستش رو روی موهاش کشید و پشت گردنم رو گرفت و به سینه ش فشرد….
روی سرم رو بوسید و کمی تو بغل هم موندیم و بعد سورن فاصله گرفت و دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت….
خم شد پیشونیم رو بوسید و مهربون گفت:
-برو بخواب دیگه..قبلش یه لیوان اب بخور..
سرم رو تکون دادم و کمی نگاهش کردم و بعد بی اختیار روی پنجه ی پاهام بلند شدم و گونه ش رو بوسیدم…
فاصله که گرفتم، دیدم چشم هاش رو بسته و با ارامش لبخند میزنه…
چشم هاش رو باز کرد و با همون لبخنده جذاب و نگاه مهربونش گفت:
-این ارزشش از صدتا بوسه بیشتر بود..
من هم لبخند زدم و با خجالت سرم رو پایین انداختم که دستش رو بغل سرم گذاشت و طرف دیگه ی سرم رو بوسید و توی گوشم گفت:
-شبت بخیر خوشگلم..
-شب تو هم بخیر..
================================
در ورودی اپارتمان رو بستم و با لبخندی به لب وارد کوچه شدم…
دست هام رو توی جیب سویشرتم فرو کردم و راه افتادم سمت خونه…
فاصله ی زیادی نبود و هوا هم با اینکه ابری و گرفته بود اما حال و هوای خوبی بهم میداد…
با صدای الارم پیامک، گوشیم رو از جیبم دراوردم و پیام سورن رو باز کردم…
“نذاشتی که برسونمت دختر لجباز..رسیدی خونه خبر بده”
لبخندم پررنگ تر شد و شروع کردم به جواب دادن..
“تو غذایی که برات اوردمو بخور و استراحت کن که باید بری سرکار..چشم خبر هم میدم”
با لبخند گوشی رو سر دادم داخل جیبم و دست هام رو هم دوباره داخل جیبم فرو کردم و سرم رو بلند کردم….
نم نم بارون شروع شده بود و پوست صورتم رو نوازش میداد…
لبخند از لبم دور نمیشد و چه حال خوبی داشتم وقتی پیش سورن بودم…
با اینکه اوایل از خونه گرفتنش ناراحت بودم اما الان اونجا برامون تبدیل شده بود به یک مکان گرم و صمیمی که می تونستیم با خیالت راحت باهم وقت بگذرونیم…..
نفس عمیقی از هوای باران خورده کشیدم و سرم رو پایین اوردم…
همزمان صدای بوق بلند و ممتدی از کنارم بلند شد..
با تعجب سرم رو چرخوندم و با دیدن ماشین اشنایی که کنارم نگه داشته بود، درجا اخم هام توی هم رفت….
یک لحظه توقفم از سر تعجب، باعث شد فرصت کنه از ماشین پیاده بشه و خودش رو بهم برسونه…
سرم رو چرخوندم و بی توجه بهش، خواستم به راهم ادامه بدم که بازوم از پشت کشیده شد…
پلک هام رو باحرص روی هم گذاشتم و نفسم رو فوت کردم بیرون…
خودم رو عقب کشیدم و با اخم های گره خورده گفتم:
-ولم کن..چه غلطی داری میکنی..
انگشت هاش رو محکم توی بازوم فرو کرد و اون هم با اخم و عصبانیت گفت:
-کجا بودی؟!..
از پرروییش تعجب کردم و ابروهام رو انداختم بالا:
-چی؟!..
-از کجا داری میایی؟..
صداش بلند شده بود و با خشم زیادی حرف میزد..
دستم رو تکون دادم تا ولم کنه و با حرص گفتم:
-به تو چه..ولم کن ببینم..
ولم که نکرد هیچ، اون یکی بازوم رو هم گرفت و محکم کشیدم سمت خودش…
سرش رو خم کرد و نفس های سوزان و پر خشمش به صورتم خورد…
از لای دندون های بهم فشرده ش غرید:
-یه به تو چه ای نشونت بدم پرند تمام دنیا به حالت زار بزنن…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.