صاف روی صندلیم نشستم که دستم رو گرفت و برای بار چندم پشت دستم رو بوسید و لب زد:
-شب تو هم بخیر عشقم..خوب بخوابی..
لبخندی بهش زدم و از اون ماشین گنده پریدم پایین..
دویدم سمت خونه و دکمه ایفون رو فشردم و کمی بعد بدون اینکه کسی چیزی بپرسه در باز شد….
چرخیدم سمت سورن که داشت نگاهم می کرد و با لبخند بزرگی براش با دست بوس فرستادم و بای بای کردم….
سرش رو تکون داد و دستش رو بالا اورد و من رفتم داخل خونه و در رو بستم…
پشتم رو به در تکیه دادم و چشم هام رو بستم و دستم رو روی سینه ام گذاشتم…
چند نفس عمیق و راحت کشیدم و با صدای دنیز چشم هام رو باز کردم:
-چرا نمیایی پرند؟..
راه افتادم سمت خونه و گفتم:
-دارم میام..
جلوی در دنیز با شیطونی بازوم رو گرفت و گفت:
-خوش گذشت؟..
لب هام رو جمع کردم و خندیدم که دنیز هم خندید و هولم داد تو خونه و گفت:
-برو که البرز منتظرته..همه خوشیاتو از دماغت میکشه بیرون…
پوفی کردم و رفتم داخل خونه:
-چرا؟..
-برای اینکه دیر کردین..
شونه هام رو بالا انداختم و بعد از دراوردن کفش هام از راهرو رد شدم و رفتم داخل سالن….
#پارت1972
اماده بودم جلوی البرز دست پیش بگیرم و بهش رو ندم که با دیدنم از جاش بلند شد:
-چه عجب!..
جوابش رو ندادم که کمی نگاهم کرد و من چشم غره ای بهش رفتم و یهو گفت:
-چرا این شکلی شدی؟..
چشم هام گرد شد و یکه خورده نگاهش کردم..چه شکلی شده بودم؟..نکنه ردی چیزی مونده بود روی لب و صورتم؟….
با وحشت دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم:
-چه شکلی؟..
-چشم ها قرمز و خوابالو..خسته و بی حال..چرا داری غش میکنی…
دلم اروم گرفت و با خنده گفتم:
-تو ماشین خوابم برده بود..
چشم های البرز گرد شد و ابروهاش رفت بالا و متعجب نگاهم کرد و بعد یهو ترکید از خنده…
من و دنیز هم خنده امون گرفت و گفتم:
-چرا می خندی بیشعور؟..
نشست روی مبل و میون غش غش خنده گفت:
-با پسره رفتی بیرون، بعد تو ماشین خوابت برد؟…
سرم رو که به تایید تکون دادم، صدای خنده هاشون بالاتر رفت و من با خنده غر زدم:
-خب خسته بودم..من از ساعت شش صبح بیدارم..
البرز به سختی کمی خنده ش رو کم کرد و گفت:
-سورن بختتو مرد..بختتو..
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
-تو چرا نرفتی؟..همینجا میخوابی؟..
درحالی که هنوز می خندید از جاش بلند شد و گفت:
-نه میرم..منتظر بودم شما تشریف بیارین..ولی اگه می دونستم تو ماشین گرفتی خوابیدی خیالم راحت میشد و همون موقع با کیان می رفتم…..
#پارت1973
دوباره چشم غره ای بهش رفتم:
-کِی باشه همه این کاراتو جبران کنیم و بزنیم دهنتو صاف کنیم…
دنیز سرش رو به تایید تکون داد:
-وای که اون روز عید منه..
-بشینین تا اون روز بیاد..
بعد راه افتاد سمت در و گفت:
-من رفتم..شما هم بگیرین بخوابین..
-این وقت شب کجا میری؟..همینجا می خوابیدی دیگه…
دستش رو تو هوا تکون داد و صداش از داخل راهرو اومد:
-نه قربونت..میرم..شب بخیر..
“نچ”ی کردم و با نگرانی دنبالش رفتم که از در سالن بیرون رفت و گفت:
-بیرون نیا خودم میرم..خدافظ..
-مواظب خودت باش..
دستش رو تکون داد و با دنیز جواب خداحافظیش رو دادیم و در رو پشت سرش بست…
همین که دنیز خیالش راحت شد البرز رفته، پرید سمتم و گفت:
-کجا رفتین؟..چیکار کردین؟..خوش گذشت؟..چی می گفت سورن؟…
اهسته خندیدم و گفتم:
-اروم..بذار اول یه سر به مامان بزنم..خیلی وقته خوابیده؟…
-سوگل اینا که رفتن خاله هم گفت دیگه نمی تونه بیدار بمونه رفت تو اتاقش…
سرم رو تکون دادم و رفتم سمت اتاق مامان و دنیز هم رفت تو اتاق من…
در اتاق رو یواش باز کردم و همزمان صدای دینگ پیامک گوشیم هم بلند شد…
نگاهی به مامان انداختم که غرق خواب بود و با لبخند در اتاق رو بستم…
گوشیم رو از جیبم دراوردم و درحالی که پیامک سورن رو باز می کردم، رفتم سمت اتاقم…
#پارت1974
===========================
با نگرانی به سوگل و عسل نگاه کردم و برای چندمین بار تو این چند روز که فهمیده بودم دارن میرن، تکرار کردم:
-تورو خدا منو تنها نذارین برای کارای عروسی..من و دنیز تنهایی نمی تونیم…
عسل چشم غره ای بهم رفت و سوگل لبخند زد:
-نگران نباش..زود میاییم..
سرم رو تکون دادم و لبخندی بهشون زدم و بعد چرخیدم سمت سامیار و نفس رو ازش گرفتم…
تا وقتی سورن با همشون خداحافظی کنه، من با ناراحتی با نفس حرف می زدم و می بوسیدم و باهاش بازی می کردم….
دلم بیشتر از همه برای این بچه تنگ میشد..
انقدر تو بغلم فشارش دادم و لپ هاش رو محکم می بوسیدم که لب برچیده بود و با اخم و ناراحتی نگاهم می کرد….
خندیدم و چتری های پر و مشکیش رو توی پیشونیش مرتب کردم…
دوباره بوسیدمش و با صدای سورن سرم رو چرخوندم و دیدن همه به من نگاه می کنن…
لبخند خجولی زدم و برگشتم پیششون..
یک بار دیگه دوتا لپ نفس رو بوسیدم و بعد با ناراحتی و لب های جمع شده دادمش به دست سوگل و گفتم:
-نفس رو بذارین برای ما..
همه خندیدن و سوگل گفت:
-خیلی زود برمی گردیم..
سرم رو تکون دادم و یک بار دیگه کوتاه خانم هارو بغل کردم و از فاطمه خانم برای اینکه این همه راه رو بخاطره ما اومده بود تشکر کردم….
#پارت1975
سوگل نفس رو به سامیار داد و دوباره با بغض سورن رو بغل کرد و بوسید…
وقتی از هم جدا شدن، لبخند گرفته ای زد و گفت:
-مواظب همدیگه باشین..
سورن بوسیدش و من هم دستی به بازوش کشیدم و سرم رو تکون دادم…
بعد از خداحافظی رفتن سمت ماشین هاشون..
شب قبل همه باهم شام رفته بودیم بیرون و با مامان و بچه ها خداحافظی کرده بودن…
برای همین دیگه امروز برای بدرقه نیومده بودن..
برای اخرین بار دست تکون دادن و نشستن تو ماشین…
نگاهی به پله جلوی در آپارتمان انداختم و رفتم پارچ اب رو که با خودم آورده بودم و اونجا گذاشته بودم رو برداشتم…..
با تک بوق کوتاهی، دوتا ماشین پشت سر هم راه افتادن…
آب رو پشت سرشون روی زمین ریختم و بعد پارچ خالی رو با یک دست به سینه ام چسبوندم…
سورن هم یک دستش رو دور گردنم انداخت و دوتایی دست ازادمون رو پشت سرشون تکون دادیم…
وقتی ماشین ها از دیدمون خارج شدن گوشه های لبم رو پایین دادم و اروم گفتم:
-دلم براشون تنگ میشه..
با همون دستش که دور گردنم بود، سرم رو کج کرد سمت خودش و شقیقه ام رو بوسید:
-خیلی زود برای عروسی میان..
سرم رو با غصه تکون دادم و سورن ادامه داد:
-بیا بریم..
بردم سمت خونه و گفت:
-سوییچ ماشینتو اوردی؟..
#پارت1976
لبخند روی لبم کش اومد و سوییچ رو از جیب مانتوم دراوردم و تو هوا تکون دادم…
هنوز فرصت نشده بود ماشینم رو ببینم و حتی سورن هم نگفته بود چه مدل ماشینی خریده…
سورن با خنده من رو برد تو پارکینگ و من نگاهم رو بین ماشین های پارک شده چرخوندم و ماشین سورن رو دیدم اما نمی تونستم حدس بزنم کدوم ماشین مال من بود…..
سورن با ابروهای بالا انداخته سرش رو تکون داد و با شیطونی گفت:
-نظرت چیه؟..
کمی فکر کردم و بعد با بدجنسی سوییچ رو بالا اوردم و دکمه ریموت رو فشردم…
صدای باز شدن درها و روشن و خاموش شدن راهنماهای ماشینی که بغل ماشین خوده سورن پارک بود، نگاهم رو به سمت خودش کشید….
پارچ تو دستم رو دادم دست سورن و شروع کردم با ذوق به بالا و پایین پریدن و جیغ های اروم کشیدن…
سورن خندید و اروم لب زد:
-بچه زرنگ..
دویدم سمت 206 سفیدی که از تمیزی و صفر بودن برق میزد…
در سمت راننده رو باز کردم و نشستم تو ماشین..
با ذوق دستم رو روی فرمون کشیدم..
حتی هنوز نایلون صندلی ها هم بهشون بود..
سرم رو چرخوندم سمت سورن که با دست های تو جیب و لبخند به لب داشت از روبه رو نگاهم می کرد…
لبخند گنده ای زدم و گفتم:
-سورن بریم یه دوری بزنیم؟..
#پارت1977
لبخندش از ذوقم پررنگ تر شد و سرش رو تکون داد:
-اول بریم بالا من لباسمو عوض کنم و در خونه رو قفل کنیم بعد میریم…
نگاهم کشیده شد سمت لباس هاش..
یک تیشرت سفید ساده و یک گرمکن مشکی و سویشرت کلاه دار مشکی تنش بود که زیپش رو تا نصفه بالا کشیده بود….
لباس هاش خوب بود اما از ذوق و شوق زیاد چیزی نگفتم و سریع قبول کردم…
از ماشین پریدم پایین و در رو بستم و ریموت رو زدم…
ذوق زده و با شادی دستی به بدنه ماشین کشیدم و بعد یهو شروع کردم به دویدن سمت سورن و بهش که رسیدم دست هام رو دور گردنش حلقه کردم و پریدم تو بغلش….
بلند خندید و همراهیم کرد..دست هاش رو دو طرف کمرم گذاشت و از زمین بلندم کرد….
پاهام رو دور کمرش حلقه کردم و محکم گونه ش رو بوسیدم…
لب پایینم رو تو دهنم کشیدم و با چشم هایی که برق میزد و شوقی که نمی تونستم پنهانش کنم لب زدم:
-مرسی..
در همون حال که من اونجوری تو بغلش بودم، راه افتاد سمت اسانسور و طرف دیگه ی صورتش رو جلو اورد و گفت:
-اینورم ببوس..
بلند خندیدم و محکم طرف دیگه ی صورتش رو هم بوسیدم…
بعد سرم رو بلند کردم و با کنجکاوی به گوشه گوشه ی پارکینگ نگاه کردم و گفتم:
-اینجا دوربین نداره؟..
#پارت1978
سورن همینطور که با یک دستش دور کمرم رو گرفته بود، با اون یکی دستش دکمه ی اسانسور رو فشرد و گفت:
-فقط جلوی در ورودیش داره..
لب هام رو جمع کردم:
-تو اسانسور چی؟..
دستش رو از دور کمرم کمی شل کرد و گفت:
-اونجا هست..
سرم رو تکون دادم و قبل از اینکه اسانسور برسه، دست هام رو دو طرف صورتش گذاشتم و محکم روی لبش رو بوسیدم….
بعد پاهام رو از دور کمرش باز کردم و پریدم پایین..
سورن لبخنده محوی زد و با یک دست دو طرف فکم رو گرفت و همین که خم شد روی صورتم، صدای رسیدن اسانسور بلند شد….
از اخم و حالت صورتش خنده ام گرفت و سورن دستش رو گذاشت پشت کمرم و هولم داد داخل اسانسور و سرش رو با تهدید تکون داد….
بلند تر خندیدم و قبل از بسته شدن درهای اسانسور، حس کردم یه چیزی همراهمون بوده که الان نیست…
با کمی فکر یهو گفتم:
-اِ پارچ کو؟..
سورن نچی کرد و از آسانسور رفت بیرون و دیدم سمت پله ها رفت و پارچ رو که روی پله اخر گذاشته بود برداشت و اورد….
دکمه ی اسانسور رو فشرد و درها بسته شد و من دوباره به لباس هاش نگاه کردم و گفتم:
-لباست خوبه ها..چرا میخواهی عوض کنی..
ابروهاش رو بالا انداخت و جواب نداد..
مشکوکانه صداش کردم اما باز هم جواب نداد و با باز شدن درهای اسانسور بیرون رفتیم….
#پارت1979
در خونه رو باز کرد و من رو فرستاد داخل و خودش هم پشت سرم اومد و در رو بست…
کفش هام رو دراوردم و با تعجب دوباره صداش کردم:
-سورن..چرا جواب نمیدی؟..
کلیدهای خونه رو با صدا انداخت روی جاکفشی و پارچ اب رو هم همونجا گذاشت و درحالی که داشت تلاش می کرد نخنده اروم گفت:
-چون گولت زدم بکشونمت تو خونه..
چشم هام گرد شد و دست هام رو زدم به کمرم و با حرص نگاهش کردم…
بلند خندید و کشیدم تو بغلش و گفت:
-یه بارم دوستات نیستن و خودتم خوابت نمیاد، میخواهی بری ماشین سواری؟..پس شوهرت چی؟…
همینطور که سرم به سینه ش بود و با اینکه من رو نمی دید، چشم غره ای رفتم و مشتی به شونه ش کوبیدم…
چقدر کلمه ی شوهر عجیب بود و هنوز بهش عادت نداشتم..اما براش ذوق هم می کردم…
چونه ام رو روی سینه ی سورن تکیه دادم و سرم رو به سمتش بالا گرفتم…
لبخندی بهش زدم و تو چشم های خوشرنگش خیره شدم:
-خیلی بدجنسی..
لبخند روی لب سورن هم نشست و ابرو بالا انداخت و بی حرف با جفت دست هاش موهام رو از دو طرف صورتم عقب زد و دست هاش رو همونجا قاب صورتم کرد….
خم شد پیشونیم رو بوسید و بعد کمی پایین تر بین دو ابروم رو بوسید…
در همون حال حرکت کرد و من رو هم مجبور کرد تو بغلش عقب عقب برم…
نوک بینیم رو هم بوسید و با برخورد به کانتر اشپزخونه متوقف شدیم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 72
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه زود به زود پارت بزاری
خلاصه پارت:سوگل اینا رفتن🙄