دو طرف صورتم رو محکمتر گرفت و لب هاش مماس با لب هام شد…
نگاهش اروم از روی لب هام بالا اومد و به چشم هام نگاه کرد…
هرم داغ نفسش به لب و پشت لبم می خورد و انگار حرارت بدنم رو بالا می برد…
با ناز پلکی زدم که نگاهش برگشت روی لبم و نفسش رو محکم بیرون داد…
نوک زبونش رو به گوشه ی لبش زد و بیشتر خم شد تو صورتم و لبش محکم روی لبم نشست….
انقدر محکم که سرم کمی خم شد عقب و شونه هاش رو چنگ زدم…
چشم هام رو بستم و سورن لب هام رو کامل بین لب هاش گرفت و محکم بوسید…
از فشار لب و دندونش روی لب هام، سوییشرتش رو محکم تر تو چنگ گرفتم…
از درد زیاد کمی شونه هاش رو هول دادم که متوجه شد و فشار لب هاش رو کم کرد…
بعد اروم اروم از حرکت ایستاد و لب هاش رو سر داد و به چونه ام رسوند…
بوسه های خیس و ارومش رو از چونه به طرف پایین برد…
شالم رو از سرم برداشت و بی هدف روی زمین انداخت…
بوسه ای به خط فکم زد و سرش رو عقب برد..
یک دستش رو وسط کمرم گذاشت و چسبوندم به خودش…
لای چشم های خمارم رو کمی باز کردم و اون یکی دستش رو دیدم که از کنارم رد شد و پشت سرم روی کانتر نشست….
دستش رو یه دور کامل تا جایی که می تونست روی سطح کانتر کشید و تمام وسایل روش رو از سمت چپ به راست برد و پشتم رو خالی کرد….
#پارت1981
صدای برخورد وسایل به سطح کانتر کمی از منگی خارجم کرد اما سورن فرصت فکر کردن بهم نداد….
جفت دست هاش رو زیر پاهام انداخت و از زمین بلندم کرد…
نشوندم روی کانتر و خودش هم بین پاهام ایستاد و دوباره دو طرف صورتم رو گرفت و حمله کرد به لب هام….
تازه با نشستن روی اون کانتر هم قدش شده بودم و سرم موازی با سرش قرار گرفته بود….
یک دستم رو بغل گردنش گذاشتم و اون یکی دستم رو هم تو موهای پشت سرش فرو کردم….
نفس عمیقی کشیدم و با همون شدت و هیجان خودش همراهیش کردم…
سرهامون می چرخید و لب هامون روی لب همدیگه می لغزید…
سورن یک دستش پشت کمرم بود و با اون یکی دست بزرگش سرم رو گرفته بود…
وقتی احساس کردم کمی نفسم داره تنگ میشه، با ناله ی ارومی خودم رو عقب کشیدم و سورن هم سریع لب هاش رو ازم جدا کرد….
پیشونیم رو روی پیشونیش گذاشتم و نفس زنان صداش کردم:
-سورن..
روی لب های خیسم رو بوسه ی ارومی زد و پچ زد:
-جونم؟..
دست هام رو روی تنش کشیدم و پایین اوردم..
زیپ سوییشرتش رو بین انگشت هام گرفتم و لب زدم:
-خیلی دوسِت دارم..
میون نفس های تند شده ش، بریده گفت:
-عاشقتم..
#پارت1982
لبخند زدم و زیپ سوییشرتش رو کامل پایین کشیدم و قبل از اینکه بتونم کاری کنم، خودش ازم کمی فاصله گرفت و سریع و با عجله سوییشرت رو دراورد و پرت کرد روی زمین…..
با همون عجله لبه های تیشرتش رو مشت کرد و اون رو هم از سرش بیرون کشید و انداخت کنار قبلی ها….
با هیزی نگاهم رو روی عضله هاش و سیکس پک جذابش چرخوندم…
متوجه ی نگاهم شد و لبخند محوی روی لبش نشست…
با خجالت نگاهم رو ازش گرفتم که سورن دوباره چسبید بهم و لب هاش رو روی گوشم کشید و اهسته لب زد:
-چیزی که میبینی رو می پسندی؟..
خنده ام گرفت و بی حرف سرم رو بالا و پایین کردم که لاله ی گوشم رو بین لب هاش گرفت و درجا خنده ام رو خوردم و بی اختیار اهی از لب هام خارج شد…..
دوباره تو گوشم نجوا کرد:
-جون دلم..
لب هاش رو کشید تا روی گردنم و پوست گردنم رو بین لب هاش بوسید و دلم هری فرو ریخت و این دفعه صدای ناله ی ارومی ازم بلند شد و بلافاصله لب هام رو با خجالت بهم فشردم…..
سورن از همونجا تو گردنم اروم گفت:
-دوست دارم صداتو بشنوم..از من خجالت نکش..
موهاش رو مشت کردم و سرم رو بالا گرفتم و چیزی نگفتم…
همینطور که کل گردنم رو هدف بوسه هاش قرار داده بود، دستش رو روی دکمه های مانتوم گذاشت….
#پارت1983
با یک دست شروع کرد به باز کردن دکمه های مانتوم و انقدر محکم و با ولع گردنم رو می بوسید که ندیده می دونستم جاش حتما مونده….
از حسی که بهم دست داده بود، بی هدف تنش رو چنگ زدم و سورن مانتو رو از روی شونه هام پایین کشید….
از تنم دراورد و اون رو هم پرت کرد وسط خونه..
نفس تند و عمیقی کشیدم که سورن صداش رو شنید و با چشم های سرخ شده نگاهم کرد و با نگرانی گفت:
-خوبی؟!..
سرم رو و بالا و پایین کردم و لبخند زدم و جوابش رو با لبخندی محو داد…
درحالی که هنوز بین پاهام ایستاده بود جفت دست هاش رو کنار رون هام گذاشت و پاهام رو پیچید دور کمر خودش و با یک حرکت از روی کانتر بلندم کرد…..
با ترس دست هام رو هم دور گردنش حلقه کردم و چسبیدم بهش…
اروم خندید و لب هاش رو کشید به قفسه ی سینه ام که از بازی یقه ام معلوم بود و من باز هم اه کشیدم….
دوباره “جان” گفت و محکم کمرم رو فشرد و چسبوندم به خودش و راه افتاد سمت سالن…
به کاناپه که رسید با ملایمت من رو خوابوند روش و خودش هم باهام اومد و خیمه زد روم….
گلوم رو محکم تو دستش گرف و خم شد و لب بالاییم رو بین لب هاش گرفت…
همزمان من هم لبش رو گرفتم و همراه و هم پای خودش شروع به بوسیدنش کردم….
#پارت1984
موهاش رو چنگ زدم و سورن حلقه ی دستش دور گلوم رو محکم تر کرد و ناله ام بلند شد….
حرکت لب و زبونش و فشار دست هاش بدنم رو داغ و سست کرده بود و انگار هرچی می گذشت حسش بیشتر می شد….
موهاش رو محکم تر مشت کردم و سورن لب هاش رو حرکت داد به سمت گردنم و همزمان دستش هم از گلوم پایین رفت….
یقه ی لباسم رو با نوک دو انگشت اشاره و وسطیش کمی پایین کشید و لب هاش رو هم همراه باهاش برد….
اون یکی دستش رو هم از پایین زیر لبه ی تیشرتم برد…
از حرارت دستش روی شکمم کمی از خلسه دراومدم و بی اختیار به دستش چنگ زدم…
چشم هام رو محکم بهم فشردم و نفس زنان صداش کردم:
-سورن..
جواب که نداد، اب دهنم رو بلعیدم و باز هم نالیدم:
-سورن..
سرش رو بلند کرد و نفس داغش رو تو صورتم فوت کرد:
-جون سورن..
دست ازادم رو بالا اوردم و روی صورتش کشیدم..
سر و صورتش عرق کرده بود و موهای قهوه ای رنگش بهم ریخته و به پیشونیش چسبیده بود….
با نگرانی نگاهش کردم که سرش رو تکون داد تا کمی از اون حس و حال دربیاد و بعد لبخنده محوی زد و مهربون گفت:
-جونم؟..
#پارت1985
زبونم رو روی لب های خشکم کشیدم و نتونستم چیزی بگم اما انقدری من رو می شناخت که بدونه چی نگرانم کرده….
روی جفت چشم هام رو بوسید و بعد دوباره صورتش رو مقابل صورتم گرفت و با لحن حمایتگرانه و پرمحبتی گفت:
-نگران چیزی نباش..یکم نامزد بازی که می تونیم بکنیم..حواسم هست…
با تموم شدن حرفش بالافاصله دستم دستش رو ول کرد و لبخند روی لبم نشست…
وقتی سورن می گفت حواسش هست دیگه نگرانی معنی نداشت…
من چشم بسته هم به این مرد اعتماد داشتم…
لبخند و حالت صورتم رو که دید اون هم لبخند زد:
-خودت و این لبخندت رو می خورم..
لب هام رو جمع کردم و ابرویی بالا انداختم که با تخسی غر زد:
-والا می خورم..
خندیدم و اهسته صورتش رو نوازش کردم..
سورن پشت انگشت هاش رو روی شکم صاف و تختم کشید و بعد اروم اروم تیشرت رو بالا اورد….
و من با اعتماد و اطمینان کامل کمرم رو از روی کاناپه کمی بالا گرفتم و بهش کمک کردم تیشرت رو از سرم رد کنه و از تنم دربیاره….
تیشرت رو هم پرت کرد و نگاهش که روی بدن برهنه ام نشست، با خجالت چشم هام رو بستم…
اول نفس داغش و بعد لب هاش روی تنم نشست و من همه چی دوباره از ذهنم پاک شد و دلم هری ریخت و بدنم داغ شد….
موهاش رو چنگ زدم و بی اختیار ناله ای کردم و سورن پر احساس نازم داد:
-جونم..قربونش برم…
#پارت1986
============================
سینی بزرگ حاوی میوه و شیرینی و لیوان هارو روی تخت گذاشتم…
قبل از اینکه روی تخت چوبی تو حیاطمون که همه بچه ها روش نشسته بودن بشینم گفتم:
-به خدا مامان بفهمه همه مونو پاره پوره میکنه..
کیان ابرویی بالا انداخت و به ساختمان نگاه کرد:
-مگه خواب نیست؟..
-یهو بیدار شه چی؟..
البرز با تمسخر نگاهم کرد:
-خاله الان بمب هم بترکه بیدار نمیشه..
شونه بالا انداختم و گفتم:
-به هرحال من هشدار دادم..بیاد بفهمه من گردن نمیگیرم..پای خودتونه…
سورن خنده ش گرفت و دست دور گردنم انداخت و کشیدم سمت خودش و شقیقه ام رو بوسید….
خودم رو کنار کشیدم و غر زدم:
-این لیوانارم بعد با خودتون ببرین وگرنه بوشو حس میکنه…
البرز چشم غره ای بهم رفت و تشر زد:
-تو این سرما مارو از داخل خونه کشوندی تو حیاط که مامانت نفهمه..دیگه چه مرگته..میذاری راحت دوتا پیک کوفت کنیم یا نه….
به دنیز نگاه کردم و گفتم:
-چقدر بیشعوره این..
بعد دوباره به البرز نگاه کردم و با حرص ادامه دادم:
-مامانم اونجا نماز میخونه خر..بگیر کوفت کن..
سورن اروم گفت:
-هیس یواش..خودشم بیدار نشه شما الان بیدارش می کنین…
کیان عصبی نگاهمون کرد و گفت:
-مگه می تونن اروم باشن..
سرم رو تکون دادم و کیان سه تا لیوان از داخل سینی بزرگی که من اورده بودم برداشت و جلوی البرز گذاشت….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 52
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.