۳۹)
عصر بود و بعد از دو ساعت درس خوندن بی وقفه برای امتحان فردا، سردرد گرفته بودم و رفتم توی حیاط پیش نگار جون و منیره..
یه تخت چوبی توی حیاط داشتن که روش فرش انداخته بودن و بعضی وقتا می نشستیم اونجا و چایی میخوردیم.. منیره سوهان عسلی و گز اصفهانش رو که انگار هیچ وقت از بساطشون کسر نمیشد با چایی خوش رنگ و روش گذاشت جلومون..
چقدر آرامش داشت این حیاط سبک قدیم.. خونه بازسازی شده بود و هیچ چیز قدیمی نداشت ولی سبکش با اون حوض بزرگ و مجسمه آب نمای وسطش و درختای میوه چندین ساله، قدیمی و دلنشین بود..
_کاش کامیارم از چهاردیواریش خارج میشد و میومد از این هوای آزاد استفاده میکرد و یه چایی میخورد با ما
مادرش با اینکه بالاخره دلش آروم گرفته بود که کامیار برگشته به خونه، ولی بازم حسرت یه چای خوردن توی حیاط با پسرشو داشت..
گفتم
_نگار جون نمیدونم چیکار کنم که از اونجا بکشمش بیرون
_منم دیگه خسته شدم مادر.. دلم پوسید تو این خونه از بسکه نشستم و فکر کردم که با کامیار چیکار کنم
با حرفی که زد چیزی به ذهنم رسید..
_نگار جون شما همیشه خونه این، نه؟.. منکه از وقتی اومدم ندیدم جایی برین
_کجا برم لیلی.. قبل از اون اتفاق نحس و تا وقتی خدابیامرز کیان بود مثل همه ی آدما عادی بودیم و میرفتیم بیرون، گردش، مهمونی، فک و فامیل میومدن و میرفتن.. ولی بعد از فوت کیان از دل و دماغ افتادم، بعدشم که قضیه ی کامیار شد، کلا از زندگی سیر شدیم هممون.. طفلی بچه م نتونست تاب بیاره و راهی تیمارستان شد
_نگار جون اگه ناراحت نمیشین میشه برام تعریف کنین اون حادثه چطور اتفاق افتاد.. از خود آقا کامیار که هیچوقت نمیتونم بپرسم که مبادا یادآوری بشه و حالش بازم بد بشه
زن بیچاره آهی از ته دلش کشید و گفت
_ما هم نمیدونستیم.. کامیار در وضعی نبود که بتونه تعریف کنه که چی شده.. فقط اون مردی که توی جاده کامیارو پیدا کرده بود گفته بود که شب بوده و توی جاده ی خلوت و برفی، دیده که مردی خونین و مالین افتاده کنار جاده.. رفته کمکش کنه دیده بدن پاره پاره شده یه آدم دیگه که به زور میشده تشخیص داد که زن بوده یا مرد کمی اونطرفتر روی زمینه.. سریع زنگ میزنه به پلیس و آمبولانس و میان باقیمانده جسد مهتاب بیچاره و کامیار زخمی رو میبرن
زن بیچاره آنچنان با درد جریانو تعریف میکرد و اشک از چشماش میریخت که پشیمون شدم و از خودم بدم اومد که به یادش آوردم..
دستاشو گرفتم و گفتم
_معذرت میخوام نگار جون ناراحتتون کردم، دیگه ادامه ندین
اشکاشو پاک کرد و گفت
_نه مادر مگه فراموش کردم که تو یادم بندازی، مگه سایه این اتفاق از زندگی ما کنار میره؟.. هر روز و هر شب تو ذهنمه
دلم میخواست بقیه شو هم بگه ولی نمیتونستم ازش بخوام.. تا اینکه خودش ادامه داد
_وقتی با خواهرم و شوهرش رفتیم بیمارستان و به اونا گفتن که دخترشون در اثر حمله گرگها فوت کرده، خون توی رگامون یخ بست.. گفتن که مردی که با خانم بوده بشدت زخمیه و خون زیادی ازش رفته و توی اتاق عمله.. از ناحیه پهلو بهش حمله کرده بودن و کامیارم یه کلیه شو از دست داد توی اون اتفاق.. حیوونای لعنتی خواسته بودن گلوشو هم بگیرن و کارشو تموم کنن ولی کامیار خوشبختانه همیشه نیروی بدنی زیاد و قوی داشت و مقاومت کرده مقابلشون.. ولی کتفش و پاش و پهلوشو داغون کرده بودن
دیگه خودمم نمیتونستم تحمل کنم که نگار جون ادامه بده..؛برای کامیار و اتفاقی که براشون افتاده بود دلم از درد تیر کشید..
_من و خواهرم از حال رفتیم و لابد عمرمون به دنیا بود که با اونهمه فشار عصبی درجا سکته نکردیم و وقتی به خودمون اومدیم پرسیدیم بچه چطوره.. تعجب کردن و گفتن بچه ای نبوده پیششون
دیگه با این حرف نگار جون هر سه مون گریه میکردیم.. دلم داشت میترکید.. بچه کامیارو گرگها کاملا خورده بودن و اثری ازش نبوده..
دلم میخواست تنها باشم و راحت و بلند گریه کنم..
منیره هم با گریه گفت
_فدات بشم خاتون الان قلبت میگیره بسه دیگه
_نترس منیر، خوبم، گریه کنم سبک میشم.. بزار لیلی هم بدونه حقشه بدونه چی گذشته به کامیارم
سرمو بین دستام گرفتم و تازه درک کردم که چرا کامیار همیشه سرشو فشار میاد با دستاش..
یاد و خاطره این اتفاق باعث میشد حتی بعد از گذشت پنج سال و اونهمه داروی کرختی و فراموشی، بازم به مغز آدم فشار شدیدی بیاد..
_خود کامیار وقتی بعد از دو سال حالش بهتر شده بود، دکتر محمدی بهش اصرار کرده بود که تعریف کن بزار خالی بشه درونت از اون سم مهلک.. تعریف کرده بود کل جریانو.. داشتن از مسافرت برمیگشتن و نصف شب بوده، بچه قشنگم گفته دستشویی داره و ماشینو نگه داشتن.. کامیار به مهتاب گفته تو پیاده نشو من میبرمش، ولی مهتاب گفته تو نمیتونی، لباساشو کثیف میکنه و خودش پیاده شده.. کامیار گفته با هم پیاده میشیم تاریکه، و تا خواسته یه سیگار از داشبورد برداره و روشن کنه و پیاده بشه صدای جیغ مهتابو شنیده..
سریع پیاده شده و توی تاریکی دیده سه تا گرگ به مهتاب حمله کردن و یه گرگ هم داره بچه رو میبره.. ندونسته دنبال بچه بره یا مهتابو از دست گرگا در بیاره.. عقلشو از دست داده پسر بیچاره م و حمله کرده به گرگای گرسنه و باهاشون درگیر شده.. وقتی دیده گلوی مهتاب پاره ست و دیگه مقاومتی نمیکنه و صداش درنمیاد فهمیده دیره و دویده دنبال بچه ش.. ولی فقط یه تکه گوشت بی جان توی دهن اون گرگ که دور میشده دیده و بعدشم دو تا از گرگها به خودش حمله کردن، ولی طوری با نفرت بهشون ضربه زده که فرار کردن و خودشم از شوک عصبی و خونریزی شدید بیهوش شده..
طوری غرق خون بوده که اگه اون مرد نمیدیدش خیلی زود از خونریزی زیاد از دست میرفته.. وقتی از اتاق عمل آوردنش و چند ساعت بعد به هوش اومد انقدر فریاد زد و گفت گرگها که پشت سر هم بهش آرامبخش زدن و خوابوندنش.. ولی بازم وقتی بیدار میشد خودشو به اینور و اونور میکوبید و میگفت گرگا و اسم بچه شو داد میزد.. عاشورا بود اون قسمت بیمارستان و پرستارا و همراهای بیمارا هم با ما گریه میکردن برای ضجه های کامیار..
وقتی زخماش کمی بهتر شد دکترش گفت که دیگه نمیشه بیشتر از این بهش خواب آور تزریق کرد و همش خوابوندش.. باید تحت نظر روانپزشک باشه حتما..
شبی رو که بردیمش خونه هرگز فراموش نمیکنم.. بدترین شب عمرم بود.. کامیار انقدر فریاد کشید و سرشو کوبید به دیوار که خون از سر و روش جاری بود.. با اون هیکلش نتونستیم با شوهر خواهرم و برادر مهتاب جلوشو بگیریم و مجبور شدیم زنگ بزنیم به آمبولانس و کمک بخوایم.. توی بیمارستان با دیدن وضعش منتقلش کردن به تیمارستان و زندگی جدید و دردناک پسر بیچاره م شروع شد
با حرفای نگار جون حالم بقدری بد بود که دلم میخواست منم مثل کامیار فریاد بزنم تا شاید اون توده ای که روی دلم سنگینی میکرد از بین بره..
این مرد چه دردی کشیده بود.. حق داشت که بعد از پنج سال هنوزم از حمله گرگها به مغز و فکرش بترسه و نخواد که از تیمارستان و داروهای کرخت کننده دور بشه..
با صدایی که از توی خونه اومد فهمیدیم که کامیار اومده پایین و زود به هم اشاره کردیم که اشکامونو پاک کنیم و عادی باشیم..
یکم بعد اومد توی حیاط و یه نگاهی به ما کرد و دستاشو گذاشت توی جیباش و نگاهی به باغچه و گلایی که کاشته بودیم انداخت..
مادرش نتونست چیزی بگه چون هنوز به حالت عادی برنگشته بود و احتمالا بغض داشت..
منیره صداش کرد و گفت
_بیا بشین یه چایی و گز بخور قربون قد و بالات برم
برگشت به منیره نگاهی کرد و با دودلی اومد طرف ما و نشست گوشه تخت..
انگار تردید داشت که بیاد یا نه.. طوری نشست که تقریبا پشتش به من بود..
دلم گرفت از کارش.. چرا این آدم از من خوشش نمیومد..
ولی از اینکه بالاخره اومده بود توی حیاط خوشحال بودم.. راضی بودم با من دشمن باشه ولی حالش خوب بشه..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده جانم آیا پارت نداریم؟😄
منم خیلی منتظرم
سلاام
سلام…
خوبی؟
مرسی عزیزم …
شما خوبید
یاسمین
تو یاسوجی هستی ؟؟؟
خیلی ممنون به خوبیت
عزیزم یه اصل بده اشنا شیم گل جانم
رعنا ۱۵ شیراز
عزیزی❤
میگم دیشب اینجا عروسی بوده؟؟؟؟😂
اره عروسی بوده …..
سلام نسی خوبی؟؟؟
خوش گذشت
سلام گلم ……
خوبم …
تو خوبی ..
چی خوش گذشت…
عروسی رو میگم
عروسی کی؟
من …
آهاااااااا
چه خوب
اره …
شوهرم ماراله …
یعنی اسمش ماری هست …
دورگه هست یه رگ ایرانی یه رگ اماراتی …
پزشکی مغز واعصاب میخونه ….
داخل کار جواهراتم هست
خیلیم خوب به سلامتی
سلامت باشی..
اینجا از ۶۰۰ رد کرده برین زندگی شیرین و مبهم من پارت ۲۲
بگو بقران
😜😝 به خودا
خودا نمیگن میگن خدا
چشم اقای معلم پوریا امروز غمت برا چیه؟؟؟؟
غم ندارم خستمه.
برو بخواب به چشمات استراحت بده
وللش
گلناز از بچه ها دیگه با کیا در ارتباطی؟؟؟؟؟
Just یاسی
ولی اگ بخوای از یاسی احوال بقیه رو میپرسم😎
ممنون عزیزم!🌹🌹🌹
خواهش میکنم دوست عزیز🤗
پوریا😐🤐
قبلا یه سلامی میکردی🤦♀️😉
سلام.
حس و حال ندارم.
نمیبینی چقدر کم حرف شدم.
ای بابا شاعریتو دیده بودم کم حرفیتو نه
آدم نمیره همه چی میبینه
جمع کن خودتو بچه واسه من فاز برداشته🤦♀️
خستمه فاز چیه.
جمعه بیا اسفالتت میکنم.
تو؟منو آسفالت میکنی؟توهم فانتزی زدی؟بابا خسته چرا هیجان بالاس
ال کلاسیکو رو دیدی🤩امشب رئال و مونشن گلادباخِ😎
من چی میگم تو چی میگی.
هیچی وللش.
شاید نگاه کردم.
من میگم اون چیزی ک میگی و وللش🤦♀️
زندگی زیباست
بیخیال غم و غصه😎🤙🏻
اره بیقیال غم.
به شهاب خان!!!!
سلام جناب!
خوبی؟!؟!
باجناق؟؟؟
ینی داره شوهر میکنه؟؟؟😂😂
سلام
خوبم
تو خوبی؟
اخرین بار گفت تو فکر باجناق برا منه
مرسی منم خوبم!
موفق باشه😂😂😂
میگم خبری از خانومت نداری!؟؟!؟
ایلین داره درس میخونه خانوم دکترشه😉
اون وسطا شیطونی هم می کنه از درس در میره
انشالله ک ب آرزوش برسه!!
موفق باشه!
شیطونیاش ک خیلی خوبه!!😁
اتوسااااااااااااااااا…..
جاااااااااااانم؟؟؟؟
پوری یادته اون شب داشتی بهم میگفتی قهرم هی من میگفتم نه بعد یهو دیگه جواب ندادم!؟
ادمین برای سایت ورود گذاشت نشد بیام😕😕😂
خواستم یه وخ ناراحت نباشی
نه بابا راحت باش.
فدا سرت
اوخی!
چه مهربون شدن بعضیا😂😂😂
حال ندارم.
جمعه میام سایت اسفالتتون میکنم.
چرااااا؟
چیشده؟
😕😕😕
خستمه.
سلام بچه ها🖐🏻😎
مائده تولدت پیشاپیش مبارک ایشالا ۱۰۰۰ساله شی💙💙💙💙😎
سلامم گلی جاااانم
خوبی؟؟؟
سلام نیکا خوبم خداروشکر تو چطوری؟🤩
منم خوبم شکر
چه خبرا؟؟؟؟
مرسیییییی گلی جوونم💙💙💙💙💙😍😃
فدات😎🖐🏻💙💙💙💙⭐⭐
نشی که تاجیم💙💙💙💙
عشقی🤩💙💙💙💙
سلام مهرناز🤩🖐🏻
خوبم به مبلا قسم😎🖐🏻🤣🤣
علیک سلام
خوبی
اگ با منی که خوبم من🖐🏻😎تو خوبی؟🧐
پوریا؟؟؟😐😐😐😐
بله
عجباااااا😐😐😐😐
چرا؟؟
تو چطور میتونی هم اونور باشی هم اینور؟؟؟؟😐😐😐😐
راحته.
دوتا صفحه بازه.
در جیک ثانیه عوض میکنم.
گرفتی؟؟
فتبارک الله!
احسنت برتو!
یس یس گرفتم!
موفق باشی فرزندم!😂
ممنون
مگه کجایین شما؟
زهرا چی؟؟؟
مامان آریا؟؟؟؟؟؟
الناز چی؟؟؟
میدونین کجاس؟!؟!
الناااااازززز؟؟؟؟؟
درست میبینم این آتوسا خوشگل خودمه چطوری جیگر
سلام!
بچه ها یاسی هست؟!؟!؟
اگه کسی خبری ازش داره بم بگه لطفا
سلام من از یاسی خبر دارم خوبه و مشغول کلاس و درس و ایناست
تو تل ؟؟؟؟؟؟
آره تل😁
داره برا من باجناق پیدا می کنه
سلام سلام
اونی ک براش رگ میزدید جون میدادین 😂😂
اومد به به
خوبین دوستان
خیلی خفن مهری نمیشه ولش کرد
😀😀خوبی مهری جووون
اگه امروز کارای خونه رو حذفش کنی
عالیم
😁😁😁
سلا هانی جااان
هانی عشقم من یه بار بزنم بیخیال شی😂😂😂
سلام نیکایی خوبی؟؟؟
نه تونه اونی ک میخوامش نمیزنه
توام نزن 😁😅
اووفففففف😂😂😂💙
هانی میخوای من رگشو بزنم 😂😂
نه الان از دل درد میمیره
بچه هااااا!
یه خبر خوب دارم براتون!
فردا تولدمه😁💃💃💃💃💃💃😂
مبارک باشه
مرسی پوریا!
مبارک توهم باشه😁💃
خخخخخخ.
خواهش.
ایی جونن
تولدتتت مبارک خوشگلممم
مرسی عشقم!
ایشالا تولد خودت😂😂😂😂💙💙💙💙💙
اوووو کو تا تولد من
فعلا تولد تو مبارک🥰😘😘
مبارکه مبارکه
💃💃💃
جون جون!
هانی جون😂💃💃💃💃💃💃💃💃
مرسی مهری جوووووونم💙💙💙💙💙💙
سلام امروز پارت داریم؟…
اهالی
داشم اهنگ گوش میدادم دوتاشو من خیلی دوس دارم گفتم که به شماهم بگم شاید دوس داشتین
یکیش پوبون قرمز
با یونا یعنی میشه
😉😘
سلام!
خوبید؟
شهاب عکست و دیدم فک کردم مومویی!😑😂
فک کنم فکرم زیاد درگیر موموئه😕😂
چرا هرکی منو یه جور میبینه😐
یکی کنت می بینه
یکی مومو
یکی مو فرفری
چون قیافت به اصطلاح چوله س خخخخخخخخ
ِ😂😂😂شهاب داداش اشکال ناده غصه نخور چشاشون ایراد داره
سلاااام یگانههه مادر خودمممم خوبی عشقم؟؟؟؟؟
قطا ایراد از چشاشونه😂
شک نکنن اگه ایراد از تو بود همه یه جور میدیدین😂😂
بچه به این کیوتی😒😂😂
قیافه خودت خیلی خوبه😒😒
خخخ
من که الان ذهنم در گیر موموئه شاید از اونه!😂
چون کلا تم عکست سیاهه برا همین ذهنمون میره طرف چیزای ترسناک!
👻👻
😂😂
نیگا شبحشم کیوته😂😂
ومپایر رو که خودم میدونم😎😎
نه تو حرف بد به من نمیزنی
اون کنت دراکولا که مهری خدایی عجب چیزی بود نامرد😍😂😂😂😂😂
پوووورررییی
جوووووونم
مرسی داداشی
خواهش قربونت
میدونی خوبی این که شدی تایید کننده چیه میتونم هر حرفی رو که دلم می خواد بهت بزنم پورررییی خودمون دوتایی بفهمیم
یس
پوووورررررریییی داداش من برم می خوام اماده بشم برم زاهدان فدات بشم فعلاااا بای عزیز دل
حالا شهابک هم اومد یا هر که هرچی گفت هر وقت اومدم بهم بگو عزیز
چشم.
سلامت باشی گلم خدافس
اره عسلی واسه ما برعکس
اره واقعاااا بر عکس هست ولی خیلی خوش حالم که تو رو پیدا کردم داداشی واقعااا حس میکنم داداشم کناره
فقط این جا خودمون دوتایی هستیم پس قدر همو بدونیم
ساچ اِ واو!!
یس خودمو خودت
مهرناز من مامان بابام تفاهم ندارن اصلاااااان😂
ینی دریق در یک موضوع🤣
اصلا نمیفهمم چجوری عاشق هم شدن چجوری تا الان با عشق زندگی کردن
اصلاااااان درک نمی کنم چون خیلی اختلاف نظر دارن😂😂