۸۲)
لیلی
استارت زدم و ماشین حرکت کرد.. درست مثل آدمی بودم که تا خرخره مشروب خورده و سیاه مسته..
مطمئن نبودم بتونم رانندگی کنم و سالم به خونه برسیم..
به کامیار هم که نمیتونستم بگم بیا تو برون، چون میدونستم بعد از اون حادثه یکبارم رانندگی نکرده و پشت فرمون نشستن براش اون شبو تداعی میکنه..
دنده عوض کردم و سعی کردم مستی از سرم بپره..
نخورده مست که میگفتن دقیقا من بودم امشب..
کامیار با کاراش و نزدیک شدن ناگهانیش، امشب مستم کرده بود..
مست می ناب وجودش بودم..
پامو روی پدال گاز فشار میدادم ولی هنوزم خودمو بین دستای کامیار حس میکردم..
چه گذشته بود به من امشب.. باورم نمیشد..
دقایقی قبل توی آغوش مردی بودم که چند ماه بود که همهء دنیام شده بود.. مدتی بود که نفسهامو با یاد اون میکشیدم..
عشق یعنی که نفس های مرا
تو بگویی بکشم یا نکشم..
ساعت ۲ شب بود و خیابونا خلوت بودن.. شب و سکوت بود و من و کامیاری که کنار هم توی ماشین نشسته بودیم و لام تا کام حرف نمیزدیم..
خواستم اون سکوت سنگینو بشکنم، یه آهنگ پلی کردم تا یه صدایی بپیچه تو فضا و بیشتر معذب نشیم..
آهنگ “جان دلم” از علی منتظری پخش شد..
خیلی دوست داشتم این آهنگو.. ولی دودل شدم که گوش بدیم بهش یا نه.. چون بجای آروم کردن دل بیقرار من، این آهنگ طوری بود که احساساتمو بیشتر میکرد کنار کامیار..
ولی خواننده خوند و با جان دلمی که گفت دیگه نتونستم قطعش کنم.. انگار وصف حال من و کامیار بود اون لحظه..
جان دلم
تویی آرام دلم
همه شب میل تو دارم
بیقرارم
تویی ماه شب تارم
پر زده دل
از تماشای تو و آن دو چشمان سیاهت
نگاهت
شنیدن صدایت
من گرفتارم و مجنونم و لیلای منی
تو همان لحظهء شیرین
تو رویای منی
وقتی گفت من مجنونم و لیلای منی، کامیار یواشکی نگام کرد..
به روی خودم نیاوردم چون اگه منم نگاهش میکردم باید ماشینو میزدم کنار و همونجا میبوسیدمش..
دیگه اختیار دلم و رفتارم دست خودم نبود..
با اتفاقی که امشب افتاده بود تو آسمونا بودم و عطری که از سینهء کامیار نفس کشیده بودم هنوز توی بینیم بود و بیتابم میکرد که دوباره بهش نزدیک بشم..
وقتی برای اولین بار دستمو گرفت، و دستشو گذاشت روی کمرم و به خودش نزدیکم کرد یخ کردم از هیجان، و فشارم افتاد..
ولی وقتی دستمو محکمتر گرفت و منو کشید توی بغلش گرم شدم و فهمیدم که اون آغوش، بهشت منه..
باورم نمیشد که بین دستای کامیار حبس شدم و نگاهش عاشقانه داره توی چشمای من میگرده..
توی چشمای سیاه جذابش نگاه کردم و ترسیدم که این یه رویا باشه..
سرمو فرو کردم توی سینه ش و بوی خوششو عمیق کشیدم به ریه هام تا مطمئن بشم رویا نیست و واقعیته..
وقتی لبش خورد به گردنم، ضربانم رفت روی هزار و گر گرفتم..
باور نمیکردم این لب کامیار بود که نشسته بود روی گردنم..
کامیاری که روزها تو حسرت یک نگاهش به سر میبردم و اون ازم دریغ میکرد.. ولی امشب به من نزدیک شده بود و زیباترین شب زندگیم بود..
دلم خواست منم سیبک گلوشو ببوسم.. سیبک گلوش برجسته بود و خیلی دوستش داشتم و همیشه دزدکی نگاهش میکردم..
این مرد جذاب، با همهء جزئیاتش دل میبرد ازم..
با قد و هیکل درشتی که داشت طوری منو در بر گرفته بود که انگار محو شده بودم توی بغلش..
و من هر شب
به جهانی فکر میکردم
که وسعتش
به اندازهء عرض شانه های تو بود..
آغوشت را تنگ تر کن
بگذار کمی تو را نفس بکشم..
بگذار حس کنم که دنیا
دست نیافتنی نیست..
امشب معادلهء چند مجهولی کامیار برای من حل شده بود..
دیگه میدونستم مردی که عاشقش بودم منو دوست داره..
نگاه هاش گویای همه چیز بود..
ولی بیشتر از چشماش، بوسه هایی که بیتابانه روی موهام و پیشونیم زد، رسواش کرد..
لبشو طوری روی پیشونیم گذاشت و حسی به تمام وجودم تزریق کرد که فهمیدم کامیار کیان دل داده به پرستارش..
هیچ مردی بدون عشق نمیتونست پیشونی زنی رو اونطور ببوسه.. اگه لبمو اونطور با حرارت بوسیده بود شاید میگفتم هوسه.. ولی این عشقِ ناب بود و من با همهء گیجی و منگیم فهمیدمش..
دیگه دختری خوشبخت تر از من روی زمین نبود.. بود؟
کامیار دوستم داشت.. کامیار سرد و بداخلاق دوستم داشت و امشب خود واقعیشو نشونم داده بود و خودشو رسوا کرده بود مقابلم..
ببین مرا..
عریان ترین روحم را مقابلت به حراج نگاهت گذاشته ام..
ببین مرا
رسوایی ام آشکارتر از این نمی تواند باشد..
برهنه ترینم.. بدون نقاب
در زوایای روح و قلبم
نقش خود را ببین
چه زیبا تنیده ای در رگ و خونم..
بعد از امشب هر چقدر هم که سردی و بی توجهی میکرد بهم، دیگه میدونستم که فیلمه و دلم قرص بود که دوستم داره و دلیلی داره برای دور شدناش..
ولی من دیگه نمیتونستم ازش دور بمونم..
دیگه نمیزاشتم بهم بگه نزدیک نشو..
بعد از امشب، بعد از حس آغوشش و لمس دستاش، دیگه نه..
بالاخره به خونه رسیدیم و منِ مست پاتیل، از ماشین پیاده شدم..
رو به کامیار گفتم
_خدارو شکر که سلامت رسیدیم
خندید و گفت
_مگه قرار بود تصادف کنیم؟
خبر نداشت از وضع من..
_اگه میدونستین چه جوری روندم و آوردمتون خونه مطمئن باشین که پیاده میشدین از ماشینم
میخندیدم به وضعیت خودم و سرمو به نشانه تاسف تکون میدادم.. اونم میخندید و نگام میکرد.. می گرفت که چی میگم..
نمیدونی چه کردی با من کامیار کیان.. حالا حالاها مست و مشنگم و توی ابرا سیر میکنم..
_امتحان پس فردای منو میشه شما بدین؟
قهقهه زد و گفت
_چرا؟.. خودت نمیتونی؟
_تا چند روز فکر نکنم بتونم کار درست و معقولی انجام بدم
صدای خنده های قشنگش توی کوچه میپیچید و فکر میکردم که الان منیره و نگار جون از خواب بیدار میشن..
با خنده به پنجره ها اشاره کردم و گفتم
_آرومتر.. الان بیدارشون میکنین
_بزار بیدار بشن.. کار ما امشب از این چیزا گذشته
معذب و با لبخند نگاهش کردم و بی اختیار لب پایینمو گاز گرفتم..
لبمو نگاهی کرد و آروم گفت
_منم فعلا نمیتونم به جات امتحان بدم.. یه آدمی پیدا کن که عقل و حواسش سر جاش باشه
بهم فهموند که منم مثل تو مست و سرگشته م و بعد از امشب طول میکشه تا به خودم بیام..
کلیدو انداخت توی قفل و درو باز کرد..
اشاره کرد بهم که بیا.. رفتم تو و اونم دنبالم اومد..
وقتی وارد هال شدیم چراغا خاموش بودن و تا خواستم کلید برقو بزنم، کامیار دستشو گذاشت روی دستم و نذاشت روشنش کنم..
دلم هری ریخت و نگاهش کردم..
تو اون تاریکی چشمای خوشگلش برق میزد..
آروم گفت
_روشن نکن.. شاید دیگه هیچوقت نتونم اینو بهت بگم.. امشب قشنگترین شب زندگیم بود.. لیلی
خدای من.. برای اولین بار اسممو صدا زد..
شنیدن لیلی از زبون کامیار زیباترین نوای عالم هستی بود یقیناً..
گفت قشنگترین شب زندگیم.. خدای من باورم نمیشد..
دلم از جاش کنده شد.. تو چشماش زل زدم و آب دهنمو قورت دادم..
هیچی نتونستم بگم.. فقط نگاهش کردم و انگشتامو زیر دستش تکونی دادم..
هنوز دستامون روی کلید برق بود..
زیباترین نگاهشو توی چشمام انداخت و بدون اینکه به من فرصت بده چیزی بگم، پشتشو کرد بهم و سریع رفت بالا..
رفت و دلمو با خودش برد طبقهء بالا..
دیگه جای قلبم توی سینه م خالی بود.. دیگه دلم تمام و کمال پیش کامیار بود و هیچ تعلقی به جسم خودم نداشت..
رفتم توی اتاقم و مانتو و شالمو درآوردم و انداختم روی صندلی و با همون لباس افتادم روی تخت..
هنوز صداش توی گوشم بود که گفت لیلی..
هنوز بوی خوشش توی بینیم بود..
دستامو بو کردم.. شونه ها و گردنشو لمس کرده بودم و دستام بوی ادکلنشو گرفته بود..
چشمامو بستم و دستامو بوییدم و رد دستاشو بوسیدم..
یه ساعت قبل دستش توی دستم بود..
تا صبح نخوابیدم و هزار بار جزء به جزء اتفاقاتی که بینمون افتاده بود رو مرور کردم..
آفتاب زده بود که با بوی کامیار به خواب رفتم..
با سر و صدای منیره که بلند بلند داشت حرف میزد و میخندید بیدار شدم..
آفتاب از پنجره میتابید و چشممو میزد..
دستمو کشیدم به چشمام و بوی کامیار پیچید توی بینیم..
یاد دیشب افتادم و لبخندی نشست روی لبام..
چه صبح زیبایی بود.. چقدر زندگی قشنگ شده بود..
نمیدونستم کامیار بعد از دیشب چطوری برخورد میکنه باهام.. ولی آرزو کردم که بازم سرد و بی تفاوت نشه و گند نزنه به حالمون..
بلند شدم و رفتم از اتاق بیرون.. نگار جون و منیره پشت میز نشسته بود و صبحونه میخوردن..
_صبح بخیر لیلی خانم.. خوب خوابیدیا شیطون، دیشب خیلی رقصیدی؟
تو دلم گفتم آره خبر نداری چه رقصی..
بهشون لبخند زدم و گفتم
_دیر اومدیم تا صبحم نتونستم بخوابم اینه که دیر بیدار شدم
نگار جون گفت
_خوش گذشت عزیز دلم؟
خواستم بگم خوش چیه، قشنگترین شب زندگیم بود دیشب..
_بله جای شما خالی بود.. برم دست و صورتمو بشورم و بیام
وقتی برگشتم سر میز صبحونه دیدم کامیار از پله ها داره میاد پایین..
منو که دید روی پله مکثی کرد و نگام کرد..
دلم پر کشید براش..
یه شلوار راحتی اسپورت طوسی پوشیده بود با تی شرت سرمه ای..
موهاش پریشون بود و مثل دیشب مرتب و شونه کرده نبود..
نگاهمون به هم گره خورد و من با اشارهء سر سلام کردم بهش..
لبخند شیطونی زد و گفت
_صبح شما بخیر
و بقیهء پله ها رو هم اومد پایین و باهم رفتیم نشستیم روی صندلی هامون پشت میز..
_به به کامیار خان گل گلاب.. خوش تیپ، دیشب خوش گذشته ها.. صدای خنده هاتو شنیدم نصف شبی
_جات خالی بود منیر.. نمیدونی چه آهنگای دونقوزی و دیش دیریشی میزد ارکستر، همش یادت میکردم، خوراک خودت بود
هممون خندیدیم به حرفش و منیره سرخوش گفت
_پس واقعا جام خالی بوده حیف که نیومدم
نگار جون با خوشی به کامیار نگاه کرد و گفت
_خوب شد که رفتی.. معلومه که بهت خوش گذشته
زیر زیرکی نگاهش میکردم که دیدم اونم زیر چشمی نگاهی به من کرد و زود برگشت سمت مادرش..
_بله نگار خاتون.. خوب شد
_طوری گفتی خوب شد که یاد آهنگ پسر استاد شجریان افتادم مادر.. منیر پاشو اون سی دی همایون شجریانو بزار دلم خواست
_چشم بانو.. اول صبحی سر عشق اومدی همین حالا میزارم تا حست نپریده
منیره رفت و آهنگ “خوب شد” همایون شجریانو گذاشت که من عاشقش بودم و خیلی شبا به عشق کامیار گوش میدادم اون آهنگو..
وقتی صدای گوشنواز همایون با اون موسیقیه محشر و اشعار زیبا توی فضا پیچید، دلم بیشتر سمت کامیار پر کشید..
موسیقیه خوب، من و احساساتمو همیشه به اوج میبرد..
نگار جون هم مثل من عشقی بود که اول صبحی هوای همچین آهنگی رو کرده بود..
صرف صبحانه با حضور کامیار و با چنین موزیکی حال میداد..
راه امشب میبرد سویت مرا
میکشد در بند گیسویت مرا
گاه لیلا گاه مجنون میکند
گرگ و میش چشم آهویت مرا
کامیار سرش پایین بود و آروم داشت بربری و پنیر میخورد..
عمیق نگاهش کردم.. چقدر عاشقش بودم.. جونمو برای این آدم میدادم..
صدای همایون شجریان اوج گرفت و دلمونو لرزوند..
خوب شد
دردم دوا شد
خوب شد
دل به عشقت
به عشقت
مبتلا شد
خوب شد
کامیار آروم سرشو بلند کرد و نگام کرد..
دید که چه طوری بهش خیره شدم و تو هواش غرقم..
یهویی هول شد و چنگال از دستش افتاد..
معذب خم شد چنگالو برداشت.. دیگه بدجور رسوا شده بودیم پیش هم و دستمون رو بود..
نگار جون تو حس آواز بود و طور خاصی نگامون میکرد..
انگار اونم از دلای ما خبر داشت و از قصد این آهنگو انتخاب کرد..
منیر حواسش نبود و مشغول خوردن صبحونه بود..
من و کامیار هم سعی در مخفی کردن شیداییِ درونمون داشتیم ولی بی نتیجه بود..
نگار جون به کامیار نگاه کرد که چنگالشو از زمین برداشت و گذاشت روی میز..
بهش لبخند زد و با معنی نگاهش کرد..
کامیار هم اون نگاهو دید و حرفای نگفتهء مادرشو از چشماش خوند..
مادر بود دیگه.. حس و حال بچه شو میفهمید..
کامیار تک سرفه ای کرد و خودشو جمع و جور کرد..
_مامان هوای بابامو کردی که سر میز صبحونه شجریان گوش میدی؟
_هوای بابات که همیشه تو سرمه.. ولی امروز صبح، به عشقِ یه حس قشنگ دیگه ای دلم آواز خواست
منو نگاه کرد و منم دستپاچه شدم و یه تکه بربری بزرگو کردم تو حلقم..
آبروم پیش نگار جون رفته بود و فهمیده بود عاشق پسرش شدم..
نون تو گلوم گیر کرد و به سرفه کردن افتادم.. لعنتی همینم کم بود..
نگار جون خندید و کامیار سریع چای خودشو که نصفشو خورده بود داد دستم..
_بخور مادر.. چای کامیار شفاست برات
یا خدا چی میگفت نگار جون.. علناً میگفت عاشق کامیاری و چایی که اون ازش خورده یه چیز دیگه س برات..
با خجالت سرمو انداختم پایین، ولی از خیر خوردن چایی هم که لب کامیار خورده بود به لبه استکانش، نتونستم بگذرم و با عشق سر کشیدم زیباترین چای دنیارو..
کامیار رنگ به رنگ شد و رو به مادرش گفت
_مامان چرا اینجوری میگی، خودش چایی نداشت من برا خودمو ناخودآگاه دادم که خفه نشه
_خوب کردی مادر.. خوب شد.. دردش دوا شد
اینو گفت و بلند خندید..
اشاره کرد به آهنگ خوب شد..
چه زبلی بود این نگار جون.. خودش میخندید و من خجالت زده بودم و کامیارم چپ چپ نگاش میکرد..
منو نگاه نمیکرد انگار خجالت میکشید که هول شده برا سرفه کردنم و فوری چای خودشو داده بهم..
یکم بعد تشکر کرد از منیره و پا شد رفت بالا..
دلم نمیخواست بره.. میخواستم همش جلوی چشمم باشه و ببینمش..
سیر نمیشدم از دیدنش..
چقدر عشق عجیب بود.. آدم چطور میتونست اینقدر تشنهء یه آدم دیگه باشه و هر لحظه بخوادش..
کامیار که رفت بالا، منم رفتم تو اتاقم که برای امتحان فردا یکم بخونم..
ولی مگه میشد.. تمرکزم صفر بود.. هر چی که بود کامیار بود و یاد نگاهش و بغلش..
خدا میدونست نمرهء این امتحانم چی میشد..
از جلسهء امتحان خارج شدم.. برای اولین بار در طول دوران تحصیلم دعا کردم که ۱۰ بگیرم و بتونم حداقل پاسش کنم..
تا این حد گند زدن به امتحان اتفاق بزرگی بود برای من و خودم به این وسیله عمق فاجعه رو درک کردم..
بدجور گرفتار شده بودم..
وقتی برگشتم خونه ظهر بود و کامیار و نگار جون توی حیاط بودن..
با دیدن کامیار جون گرفتم و لبخند اومد رو لبم..
اونم نگام کرد و چشماش به وضوح برق زد.. دوربین دستش بود و پیدا بود که کیفش کوکه و اومده تو حیاط عکس بگیره..
نگار جون نشسته بود روی تخت گوشه حیاط و با عشق به پسرش نگاه میکرد..
نگاه کردنی هم بود.. مثل سرو بلند و رعنا بود که توی حیاط میگشت و دلم آدمو این ور و اون ور میبرد با خودش..
نگار جون گفت
_لیلی برو مانتو و مقنعه تو دربیار و بیا کامیار ازت عکس بگیره
_آره برو لباستو عوض کن بیا عکس بگیرم ازت خانم دکتر
با خوشحالی گفتم باشه و رفتم تو اتاقم و زود لباسامو عوض کردم و برگشتم تو حیاط..
منیره هم با سینی قهوه تو دستش با من اومد توی حیاط و گفت
_عکستونو بگیرین و بیایین قهوه تونو بخورین که میخوام فالتونو ببینم
_به به فال.. خیلی دوس دارم منیر، باشه الان میام
کامیار از وسط حیاط بلند گفت
_اول بیا اینجا یه عکس خاطره انگیز ازت بگیرم بعد برو پیش خانم فالگیر
سرخوش و خندون رفتم پیش کامیار و گفتم
_کجا وایسم خوبه؟
_برو توی حوض مجسمهء ونوسو بغل کن
_وا.. اینکه رویای من بود برای عکس گرفتن از شما.. فکر کردم جدی میخواین یه عکس خوب ازم بگیرین
جدی گفت
_من جدی ام.. برو تو حوض
خنده م گرفت و گفتم
_نمیخوام.. این چه عکسیه آخه.. اصلا خودتون برین تو حوض من عکستونو بگیرم
_فعلا که عکاس منم و من میگم کجا ژست بگیری و چیکار کنی.. زود باش ببینم
_وایمیستم همینجا پیش شمعدونیا
_برو تو حوض دیگه، قول میدم عکس قشنگی بشه
_باشه ولی بعدش منم عین همین عکسو از شما میگیرم
خندید و گفت باشه..
رفتم توی حوض پر آب که آبش تا زیر زانوهام بود..
_ونوسو بغل کن
لعنتی شوخیش گرفته بود.. دلم برای حال خوشش ضعف رفت و گفتم
_چشم آقای عکاس
دستمو انداختم دور شونه ونوس و خندیدم..
دوربینو برد جلوی چشمش و گفت
_عالیه همینجوری بمون
دو تا عکس گرفت و بعد اومد نزدیک حوض و گفت
_تکون نخور تا دوتام از این زاویه بگیرم
منم تکون نخوردم و نگاهش کردم..
خم شد و نفهمیدم چیکار کرد.. ولی یهویی از همه فواره ها آب بیرون زد و از سر و روی ونوس و فواره های دور حوض آب پاشیده شد به همه جام و خیس آب شدم !
هینی کشیدم و نفسم قطع شد.. همونجوری تو شوک بودم که در حالیکه از خنده روده بر شده بود، پشت سر هم چند تا عکس ازم گرفت..
صدای نگار جون و منیره رو میشنیدم که داد میزدن سر کامیار ولی تو حالی نبودم که بفهمم چی میگن..
لعنتی داشت با خنده نگام میکرد و آب از موهام و لباسام میچکید که به خودم اومدم و گفتم
_الان حسابتو میرسم صب کن
و از حوض دراومدم و دنبالش کردم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام مهرناز جون من تازه شروع کردم به رمانت لعنتی با دل من نکن هر روزز یه کراش به کراشام اضافه میشه کامیارم روش. خیلی عشقشون قشنگه و بدون هوسه دوس دارم اینجور رمانا رو . تازه اینکه سناریو داستانت خیلی متفاوت بود مرسی . قلمت طلا
مهرناز جان نمیشه امشب پارت بزاری؟
🤓
اره فداتشم شب ساعت ۱ یا فردا پی ام میدم چون وقتایی که تنهام ارامش بیشتری دارم ترجیح میدم وقتی تنهام کارامو بکنم😍😘
من تو را
با یک دنیا امید و آرزو دوست دارم
من فقط برای این زندهام
که با تو زندگی کنم
تو برای من به منزلهی جانِ عزیز شدهای
من تو را از صمیم قلب دوست دارم.
پس حق دارم گریه کنم…
.
.
.
مهرناز بانو عالیه
دستت طلا دختر عالی مینویسی
رمانت عالی بود عالییییی اصلا کلمه عالی خیلی کمه برای وصف این پارت😍
میگما من یه سوالی برام پیش اومده
مگه کامیار قبل از اینکه بالیلی برقصه بر اثر همهمه تو عروسی سردرد نداشت لیلیش شد قرص آرامبخشش که اونطوری میخندید یا قرص اعصاب خورد؟
خخخخخخ😂
اوووووووف.چطوری الهه زیبایی💖💖
😁😁😁هروقتی امر کنین من هستم بانو جان.
چاکر الهه زیبایی هم هستیم🤩🤩💖💖💖
😝😝قربانت
به به
عالیییییی
سلام مهرناز جونم ، خوبی ؟؟؟
واییی این پارتت فوق العاده بود ، عاشق نگار بانو شدم . این کامیار بلا چه مامان باحالی داره !!!😍😍😍😍😍😍
خدارو شکر ، منم عالی عالیم فرشته ی آسمونی .
ای نگو خواهر 😫😫😫😫
کامیار ، نگار و لیلی همشون خواستنین 😭😭😭😭
من عاشق شدم بابا هر پارت از پارت قبلی عااالی تر مرسی مهرناز جونم
ای ناقلااا
میخوای ببریمون تو اوج بعد بزنی ناکارمون کنی 😂
🤦🏼♀️
خیلیییی این کارت زشته مهرنازجون 🤦🏼♀️ 😂
عالی
محشره
مهرناز😍😍😍😍 منم کامیار میخوام🥺
مهرناز خیلییییی خوب توصیف میکنی حس و حالشون رو، آدم ذوق میکنه😍
سیبک گلو🙈
کاش موقع خوندنش قیافمو میدیدی😂
من فک میکردم فقط خودم در مورد سیبک گلو تباهم 😂
مهرناز جون واقعا روز به روز کارت بهتر و بهتر میشه پایدار باشی عزیزم.یکی از چیزایی که رمانت رو خیلی جذاب می کنه اینه که خواهش نفسانی ندارن واقعا یه همچین عشق خالص و پاکی الان دیگه کم پیدا میشه
مهرناز جون یچیزی میخوام بگم ناراحت نشو از دستم
میخوام ازت یچیزی بپرسم خصوصی منظورمه…
کجا بپرسم؟
اگه هم دوست نداری اشکالی نداره ها…
راحت بگو نمیخواد بپرسی 😊❤
خوب ایدیتو میشه بدی مهرنازم 😍
روبیکارو بده
اینستا نمیرم زیاد
من برم بمیرم از ذوق🚶🏻♀️🚶🏻♀️🚶🏻♀️
معرکه بود😍😘
امان از دست تو مائده …
منکه یه دل سیر خندیدم از اینکه دیگه باور نداری کی پسره کی دختر 😂😂😂😂
بقول محمدم هه والله…
و باز بقول محمد هخخخخخ…
😂😂😂
نهلتی الان یجوری شده من به داداشمم شک دارم😢😂😂😂
کلا الان ذهنم درگیره😢😂
ای نمیری تو دختر😂😂😂😂
به داداشتم آخه هخخخخخ
در زوایای روح و قلبم
نقش خود را ببین
چه زیبا تنیده ای در رگ و خونم..
.
نااز چقدر بگم این پارت محشر بود که دل خودم راضی بشه آخه؟؟؟عااالی بود.شعر وآهنگا یه طرف.حس و احساسی که از وجود نوشته ها شره میکرد یه طرف…
.
هیچ بوسه ای قشنگتر از بوسه ی گلو نیست…
.
مرسی. موفق
باشی عزیز من♥
جای تعجب نیست جیران زیبای من…شعرتم مثل خودت قشنگ بود ناز جانم…
خدا نکنه دلبر جان.دل خودت پرا از مهره…هم مهر هستی و هم ناااز♥♡
جانباز😂😂😂😂😂
ببخشید گوشیم هنگ میکنه چرت و پرت مینویسه😅😂😂😂
کامیار منظورم بود🤣🤣
عالی مثل همیشه خسته نباشید
وای مگه میشه این رمان و دنبال نکرد.عشقی به خدا مهرناز جون.🌹🌹
کلا این نویسنده علاقه شدیدی به شجریان داره
مثلا رمان بر دل نشسته؟در کل فکر نمیکنم ادم پیچیده ای باشید و میشه خیلی راحت طرز فکر و علایق نویسنده های مختلف رو با مقایسه کردن رمان هاشون فهمید از قضا من علاقه شدیدی به خوندن دارم و میتونم بعضی چیزارو از نوشته های شما تشخیص بدم
تیرداد خودتی؟؟؟؟😕
جُذاب بود😍😍
دلم کامیار خواس😢😢😂😂
کامیار پسره دیگه؟!😕😂😂😂
دهنت سرویس مهری😂😂😂
مرسی مهرنا جون😘
خیلی پارت خوبی بود