۲۰۹)
کامیار
لیلی که رفت دل دیوونه م خودشو کوبید به سینه م که دنبالش برم..
یه لحظه همه ی برنامه ها و تصمیمم یادم رفت و از رفتنش عقلمو از دست دادم..
سریع رفتم تو خونه که سوئیچمو بردارم و دنبالش برم که آذر جلومو گرفت..
_وایسا.. بزار بره کامیار، مگه همینو نمیخواستی؟.. چند وقته بخاطر رفتنش داری خودتو اذیت میکنی، بالاخره رفت.. بزار بره دنبال زندگیش
زندگیش.. باید میزاشتم میرفت دنبال زندگی و خوشبختیش..
وقتش بود که به بهرام زنگ بزنم و بگم لیلی تنهاست و بره و باهاش حرف بزنه..
گوشی رو برداشتم و شماره شو گرفتم..
دو تا زنگ خورده بود که سریع قطع کردم.. نمیتونستم.. لعنتی.. نمیتونستم.. گوشی رو پرت کردم روی مبل و عصبی دست کشیدم لای موهام..
گفتم خدایا کمکم کن تا بتونم خودمو کنترل کنم..
نگران لیلی بودم و با اون حالی که رفته بود آروم و قرار نداشتم..
میدونستم که میره خونشون.. نمیخواستم شبو تنها بمونه..
رو به منیره که ناراحت نشسته بود روی مبل و دستشو گذاشته بود روی پیشونیش، گفتم
_منیر پاشو لباس بپوش ببرمت پیش لیلی.. حالش بد بود نمیخوام تنها بمونه
_خاتون حالش خوب نیست، من باید پیشش باشم
_من پیش مامان هستم، مواظبشم، تو برو پیش لیلی
نگاهی بهم کرد و گفت
_یکی باید مواظب خود تو باشه.. رنگ و روت دیدنیه
کلافه دستی به سر و صورتم کشیدم و چند قدم راه رفتم توی هال..
آذر گفت
_من حواسم به کامیار هست
نگاهی به آذر کردم و گفتم
_نمیخواد حواست به من باشه.. برو خونه ت آذر، دیگه کاری ندارم با تو
دلخور نگام کرد و گفت
_خوب دوستتم میخوام تو این حالت پیشت باشم.. فقط بخاطر دلسرد کردن لیلی از خودت منو تو خونتون میخواستی؟
عصبی نگاهش کردم و بلند گفتم
_آذر رو مخم رژه نرو.. من اعصاب درستی ندارما.. وقتی میگم برو یعنی برو
با اخم بلند شد رفت لباساشو از جالباسی برداشت و از خونه رفت بیرون..
رو به منیره کردم و گفتم
_نمیشه که من برم پیشش.. خوب تو یا مامان باید برین.. مامان که مریضه تو برو دیگه
_من نگران خاتون میشم.. خودت برو گندی که زدی رو درست کن
_کجا برم؟.. خودم کاری کردم که ازم بدش بیاد و بره.. پاشم برم خونه ش؟
_من که نمیفهمم داری چیکار میکنی کامیار.. ولی بجز خودت به مادرت و لیلی هم فکر کن.. الانم زنگ بزن زن عموش بره پیشش
منیر راست میگفت.. باید به علیرضا زنگ میزدم و میگفتم لیلی تو خونه تنهاست و برن پیشش..
به علیرضا زنگ زدم و بهش گفتم که لیلی رفته خونشون و نمیخوام شب تنها بمونه..
گفت که میره دنبالش و میبرتش خونه ی خودشون..
از طرفی خیالم راحت شد که تنها نمیمونه و با اون حال بدش خودشو عذاب نمیده.. و از طرفی حالم گرفته شد که علیرضا میرفت دنبالش..
معلوم نبود با خودم چند چندم.. هم خودم به پسرعموش زنگ زده بودم، هم داشتم خودخوری میکردم از فکر باهم بودنشون..
ولی دیگه باید عادت میکردم به این اوضاع.. لیلی دیگه مال من نبود و من تا آخر عمرم فقط باید با خاطره هاش سر میکردم..
خاطراتی که فقط مال من بود و دیگه هیچ کس اونارو نمیتونست ازم بگیره..
به علیرضا گفته بودم هروقت که لیلی رو برد خونشون به من یه اس ام اس بزنه تا خیالم راحت بشه، ولی به لیلی نگه که نگرانشم..
ساعت ۱۰/۵ بود که بالاخره علیرضا اس داد که لیلی رو به زور برده خونشون..
رفتم بالا توی اتاقم و دو تا از همون قرصای خواب آور خوردم و روی تخت دراز کشیدم..
منتظر بودم که تا ۵ دقیقه بیهوش بشم تا نتونم به هیچی فکر کنم..
عذاب میکشیدم و نمیتونستم تحمل کنم.. میخواستم خودمو بیحس و غیر هوشیار بکنم که قلبم از درد منفجر نشه و خودمم پا نشم و نرم دنبال لیلی..
باید بیهوش میفتادم روی تخت تا سرنوشت بدون مزاحمت من کار خودشو بکنه و لیلی رو خوشبخت کنه..
لیلی
وسط خونه نشسته بودم و زار میزدم که در زدن.. تو حالی نبودم که درو باز کنم..
چشمام از فرط گریه باز نمیشد و ظاهرم خیلی آشفته و پریشون بود..
قلبم طوری خرد و خمیر شده بود و حالم بد بود که نای حرف زدن و یا سرپا شدن نداشتم..
فکر کردم که شاید یکی از همسایه هان که موقع اومدن به خونه منو دیدن..
درو باز نکردم و همونطور مچاله شده نشستم.. ولی اینبار هم گوشیم زنگ خورد و دیدم که علیرضاست..
سعی کردم صدامو صاف کنم که نفهمه تو چه حالی ام و گفتم
_سلام علی
_پشت درم لیلی.. باز کن درو
اوففف علیرضا بود.. از کجا فهمیده بود من برگشتم خونه؟.. دیگه مجبور بودم درو باز کنم..
سریع آبی به صورتم زدم و چشمامو چند بار باز و بسته کردم تا شاید یکم باز بشه..
ولی تلاش بیهوده ای بود چون داغون بودم و هیچ طوری قیافه م درست نمیشد..
بیخیال شدم و درو باز کردم.. علیرضا با دیدنم هول شد و گفت
_لیلی.. چی شده؟.. این چه وضعیه؟
_هیچی.. شلوغ نکن چیزی نشده یکم دلم گرفته بود گریه کردم.. بیا تو
_یکم؟.. چشمات محو شده.. دو تا حفره ی قرمز و ورم کرده میبینم تو صورتت.. به این میگی یکم گریه کردم؟
_خب زیاد گریه کردم.. حالا راضی شدی؟
_نخیر راضی نشدم.. چی شده که این شکلی شدی؟
_تو چرا اینجایی؟.. از کجا فهمیدی اومدم خونه؟
_کامیار زنگ زد گفت رفتی خونه و نمیخواد که شبو تنها بمونی.. سپرد بهت نگم که نگرانته.. منم که گفتم
با شنیدن اسم کامیار انگار یه چاقو فرو کردن توی قلبم..
آخ کامیار.. تو چه کردی با من..
پس همونطور که فکر میکردم هنوزم دوستم داشت که نگرانم بود و بیخیالم نشده بود..
ولی با کاراش منو از بین برد.. مقاومتمو درهم شکست.. فکر میکردم هر کاری بکنه تحمل میکنم و جا نمیزنم.. ولی خرد کردن غرورم تا اون حد، دیگه تحملش از توانم خارج بود..
نباید آذرو میبرد تاریکخونه.. جایی که فقط من دیده بودم و برامون خاص بود.. پر از خاطره بود..
و دادن اون لباس به آذر.. اون کارش دیگه آخرش بود.. تهش بود.. لباسی که اونقدر برام ارزش داشت و خوشحال بودم که برای من خریده بود و خیلی منتظر شده بودم که بهم بده و بگه تنها دختری که تو زندگیمه و براش لباس خریدم تویی..
خیلی رویابافی کرده بودم برای وقتی که زنش میشدم و اون لباسو جلوش میپوشیدم و براش دلبری میکردم..
ولی لباس منو داده بود به آذر.. در حالیکه خوب میدونست ارزش معنوی اون لباس چقدر زیاده برام..
از قصد اون کارو کرده بود و منم دیگه بریده بودم..
_پاشو لباس بپوش بریم خونه ی ما
_چرا؟.. من تو خونه ی خودم راحتم
_من راحت نیستم.. پاشو ببینم.. توی راه هم باید بگی چی شده و جریان چیه
_علی من حال ندارم.. حالم بده.. تو رو جدت بیخیال شو، اذیتم نکن
_اولا که کی دیدی من بیخیال بشم؟.. دوما نمیشه با این حالت تنها بمونی و تا صبح خودتو زجرکش کنی.. سوما من به کامیارتون قول دادم ببرمت خونه ی خودمون
دلم به درد اومد از کامیارتون گفتنش..
چشمام پر از اشک شد و گفتم
_اون دیگه کامیار من نیست.. همه چی تموم شد.. منو نمیخواد
چشمای علیرضا گرد شد و با تعجب گفت
_پس چرا به من زنگ زد و نگرانت بود؟.. باورم نمیشه تموم شده باشه
منم باورم نمیشد.. اون عشقی که فکر میکردم خیلی خاص و بزرگه، تموم شده بود و کامیار با هزار روش مختلف حالیم کرده بود که دیگه منو نمیخواد..
با اینکه میدونستم بخاطر بیماریش از من دوری میکنه، ولی خیلی مقاومت کردم و ازش دست نکشیدم.. ولی انقدر عذابم داد که دیگه کم آوردم..
علیرضا ول نکرد و گفت یا با من میای یا من همینجا میمونم و همسایه هاتونم منو موقع اومدن به خونتون دیدن و پشت سرت حرف درمیارن که شبونه پسر آورده خونه.. حالا خود دانی یا بیا بریم یا من بمونم..
مجبور شدم باهاش برم تا بیشتر مخمو تیلیت نکرده..
عمو و زن عمو از دیدن ظاهر پریشونم تعجب کردن ولی شایدم علیرضا اشاره ای بهشون کرد که هیچی نگفتن و به روشون نیاوردن..
اونشب هر چی که اونا گفتن فقط تایید کردم و سر تکون دادم بدون اینکه بفهمم چی میگن..
حواسم پیش کامیار و درد دلم بود..
تا صبح نخوابیدم و سرمو تو بالش فرو بردم و بیصدا گریه کردم..
گریه ی من برای کامیار و عشق بی فرجاممون تموم شدنی نبود و میدونستم که تا آخر عمرم براش گریه میکنم..
صبح کلاس داشتم ولی تو حالی نبودم که بتونم برم دانشگاه..
به عمو اینا گفتم که کلاس دارم و برگشتم خونه..
میخواستم تنها باشم و عزای قلبم و عشقمو بگیرم..
عصر بود که علیرضا زنگ زد و گفت که میاد دنبالم.. منم به دروغ گفتم که قراره مینو بیاد پیشم و دوست داریم تنها باشیم و درد و دل کنیم..
باور کرد و گفت که اگه کاری داشتم هر موقع که شد بهش زنگ بزنم..
دوست داشتم تنها باشم و با خودم خلوت کنم..
آهنگ بوی پیراهن یوسف رو که دوای درد و وصف حالم بود با صدای بلند گوش میکردم و های های گریه میکردم که در زدن..
ساعت ۱۲ شب بود و اصلا انتظار نداشتم کسی بیاد..
چرا علیرضا ول کن نبود.. اوففف..
در بیرونو باز کردم و در ورودی رو هم باز گذاشتم و خودم رفتم تو.. علیرضا غریبه نبود و حال بدم رو هم دیشب دیده بود.. دیگه باهاش رودربایستی نداشتم..
صدای بلند آهنگو یکم کم کردم که یهو صدای کامیارو شنیدم..
حس کردم دیوونه شدم و از بسکه بهش فکر میکنم دیگه صداش هم تو گوشم میپیچه..
سریع برگشتم و دیدم جلوی در وایساده و نگاهم میکنه..
کنترل ضبط از دستم افتاد و ضربان قلبم رفت بالا..
همونطور ماتم برده بود و نگاش میکردم که اومد تو و گفت
_چرا تنهایی؟.. مینو کو؟
به خودم اومدم و با عصبانیت گفتم
_شما؟
_من مفتّشم.. حرفیه؟
_اینجا موردی برای تفتیش نیست آقا.. بفرمایید برید پی کارتون
اومد جلوتر و گفت
_گفتم مینو کو؟.. چرا به علیرضا دروغ گفتی؟.. اون بیچاره باور کرده ولی منکه میدونم تو چه مارمولکی هستی و پیچوندیش
_خدارو شکر که مثل بعضیا عقرب نیستم.. میخواستم تنها باشم.. اختیار خودمو ندارم؟
_نخیر نداری.. تو رو سپردن به من.. نمیخوام شب تنها بمونی و یه وقت بلایی سرت بیاد
رفتم جلو سینه به سینه ش وایسادم و توی چشماش زل زدم و گفتم
_دقیقا چه نوع بلایی منظورتونه جناب؟.. از این نوعی که شما سرم آوردین بدترشم هست؟
اشاره کردم به سر و صورتم و وضع آشفته م..
نگاه غمگینشو توی صورتم گردوند و هیچی نگفت..
منم نگاهمو ازش نگرفتم و با چشمای دو کاسه ی خونم بهش خیره شدم..
آهنگ سوزناک و غمگین بوی پیراهن یوسف به جایی رسیده بود که صدایی توی متن موسیقی ناله میکرد و دل رو به آتش میکشید..
چقدر وصف حال ما دو تا بود اون آهنگ..
تو چه حالی بودیم و با نگاهمون چه چیزا به هم گفتیم..
ولی زبون باز نکردیم..
کامیار نگاه آشفته و غمگینش رو ازم گرفت و پشتشو کرد بهم..
شاید ترسید که اگه دو ثانیه دیگه تو اون حالت نزدیک بهم و چشم تو چشم بمونیم طاقتش تموم بشه و بغلم کنه..
رفت وایساد جلوی در و گفت
_بیا ببرمت خونه ی عموت
عصبی شدم و داد زدم
_بابا ولم کن تو رو جدت.. دست از سر کچلم بردارررر.. از خونه ت رفتم، از خودت دل کندم، دیگه چی میخوای آخه بی انصاف؟.. برو ولم کن با آذر جونت خوش باش
نگاه تلخی بهم کرد و گفت
_من جلوی در تو ماشین نشستم تا صبح، تنها نیستی.. آفتاب که بزنه میرم
اینو گفت و رفت..
زانو زدم و نشستم همونجا وسط هال.. اشکام ریخت روی گونه هام و آهنگی که توی فضا پخش میشد ضمیمه ی روح ویرانم شد..
تا صبح نخوابیدم و از پشت پنجره و پرده نگاهش کردم..
نشسته بود توی ماشین جلوی در خونمون و تا صبح تکون نخورد..
دلم برای رفتن پیشش پر میکشید ولی غرورم میگفت دیگه بسه..بسه هر چقدر که خودتو خوار و ذلیل کردی بخاطر عشق و مقابلش شکستی..
بزار یه خورده هم اون بشکنه..
هر چند که خوب میدونستم کامیار انقدر شکسته، که کل وجودش مثل یه جام خرد شده و پودر شده ست که به زور چسبوندنش و هر آن با یه اشاره فرو میریزه..
نزدیکای صبح لب پنجره خوابم گرفت و وقتی بیدار شدم دیدم که رفته..
رفته بود و دل منو با خودش برده بود..
دلی که از روز اولی که به کامیار دادمش دیگه دست خودم نبود و با کامیار اینور و اونور میرفت..
کامیار
برگشتم خونه و تصمیم گرفتم به بهرام زنگ بزنم و بگم که موقعیت خوبیه که بره پیش لیلی و پیشنهاد ازدواجش رو تکرار کنه..
دیدن لیلی توی اون حال آتیشم زده بود و باید کاری میکردم..
زندگی این دختر دیگه باید درست میشد..
بس بود هر قدر که بخاطر من غصه خورده بود و اشک ریخته بود..
بهرام و عشقی که به لیلی داشت میتونست مرهم بشه برای زخم دل لیلی..
میدونستم که خیلیا بدون عشق ازدواج کردن و بعدش عاشق همسرشون شدن..
پس ممکن بود که لیلی هم بعد از مدتی با محبتهای بهرام منو فراموش کنه و عاشقش بشه..
عاشق مرد سالم و نرمالی که لیاقت لیلی رو داشت..
این افکار مثل سمی بود که توی خونم ریخته میشد و کم کم از پا درم میاورد.. ولی چاره ای نبود.. راهی بود که انتخاب کرده بودم..
تا خواستم به بهرام زنگ بزنم گوشیم زنگ زد و دیدم که علیرضاست..
بهش گفتم که لیلی شب تنها بوده و فریبش داده.. گفت که حدس میزده ولی خودش گیر نداده به لیلی که تنها باشه چون نیاز داشته به تنهایی..
منو سین جیم کرد که چرا از لیلی جدا شدم و دخترعموش رو به اون روز انداختم.. منم بهش گفتم که مریضم و لیلی نمیتونه با من خوشبخت بشه.. گفتم که هر لحظه ممکنه حالم بد بشه و یه آدم سالم و مرد تشکیل زندگی نیستم.. به زبون بی زبونی بهش فهموندم که اگه لیلی رو واقعا دوست داره دوباره ازش خواستگاری کنه و اونم آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت که هرگز دست دختری رو که توی قلبش عشق مرد دیگه ای هست رو نمیگیره..
علیرضا خیلی مرد بود و ازش خوشم اومد.. اونم به من گفت که خیلی خوشحاله که میبینه هنوزم آدمی هست که از خودش و دلش بخاطر عشق بگذره.. ولی گفت که اشتباه میکنم و نباید فرصت یه زندگی عاشقانه رو از خودم و لیلی بگیرم..
ولی من صحنه هایی رو به یاد آوردم که دچار حمله ی عصبی شده بودم.. و تصویر لیلی با گونه ی زخمی مقابلم جون گرفت..
نه.. اعتباری به من نبود و لیلی نمیتونست با یه دیوانه ی روانی ازدواج کنه..
گوشی رو برداشتم و به بهرام زنگ زدم.. باید بهش زنگ میزدم و همه ی پل های پشت سرم رو میشکستم تا راه برگشتی برای خودم نمونه..
بهرام جواب داد و بهش گفتم که لیلی برگشته خونشون و وقتشه که بره و باهاش حرف بزنه..
از خوشحالی فکر کردم بال درآورد و گفت که خیلی زود میره و باهاش حرف میزنه..
تماسو قطع کردم و به مادر لیلی زنگ زدم و گفتم که لیلی برگشته خونه و تنهاست.. ازش خواستم که اگه میتونه برگرده.. اونم گفت در اولین فرصت برمیگرده و نمیزاره لیلی تنها بمونه..
وظایفمو انجام داده بودم و وقت خرابی خودم بود..
سیگاری روشن کردم و روی تختم دراز کشیدم.. چشم دوختم به سقف و تا شب انقدر سیگار کشیدم که پاکت خالی شد..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
sterssse
sterssse
esrersrr
rrssrsse
eessrser
ip booter
Having read this I believed it was rather informative. I appreciate you taking the time and energy to put this content together. Kyle Ciulla
By using ipstresser.wtf Stress Testing Tool you understand and agree that any damages caused related to the Stress Test launched is your own responsability. 8. Community You must be respectful regarding the staff. Also, sale trashing isn’t allowed and will be punished. 9. TOS If you get caught or admit breaking the TOS your account will be terminated. We reserve the right to modify
transformice
You completed some nice points there. I did a search on the issue and found most folks will consent with your blog. Hunter Bilotta
Best Free IP Stresser. Start A Free Trial. Join the strongest IP Stresser / Booter service! We offer powerful Layer 4 and Layer 7 Bypass methods capable of downing OVH, Cloudflare. and various other DDoS protections. Try our free IP stresser before you buy! The Technology. Of Inspiration Feature-rich web hosting Performance optimization .com
https://opusmining.app/
https://opusmining.app/
Your site provides very good and useful information. I hope it continues for a long time. Thank you
payday web site google fuck you
Alacakaranlik Safak Vakti izle, Alacakaranlik Safak Vakti full izle, Alacakaranlik Safak Vakti t�rk�e dublaj izle, Alacakaranlik Safak Vakti hd izle, The Twilight Saga: Breaking Dawn – Part 1 izle, Sonunda iki asik bela ve edward evlenmek’dedir. Edward ile Jacop arasinda bir se�im bir se�im yapmak zorunda kalan bela tercihini tutkuyla asik oldugu edward’dan yana kullanmaktadir. Film Bela ve Edward’in �evresinde d�nerken esrarengiz olaylar olur ikili tatildeyken �ocuklarinin olacaginin farkina varir bu olay akillara sigmayacak bir sey vampir adam ve insan kani tasiyan kisin �ocuklari olmasi bu konuyu aile ile konusmak isteyen ikili bakalim ne diyecekler nasil bir durum ortaya �ikacaktir. Dru Nicola Britte
تازه کامنت هارو خوندم .انشالله که زودتر حالت خوب بشه عزیزم
اه مهرناز چرا نمیای چت روم؟
جات خیلی خالیه!😕
آها..
الهی همیشه کیفت کوک باشه مهرنازی 😍😍✨😎😎😎😎
ای جااااااان خداروشکر عزیزدلم الحمدلله نمیدونی چقدر دعات کردم خیلی خوشحالم ک حالت خوبه نازبانوی من عشق من😘😘😘😘
پس کو پارت جدید؟؟🥺🥺
پارت بعد رو گی میزارید؟
خیلی رمان قشنگیه
بی صبرانه منتظر ادامه اشم
مهرناز جونم زودتر بزار که دلمون پوکید
تو بهترینی
این داستان ادامه دارد…🤧😑😂