ارسلان با آرامش عجیبی فقط لبخند زد. نگاه سنگین دخترک روی چهره اش بود اما دلش نمیخواست به هیچ چیزی جز حال خوبش و لذتی که از التماس کردن دانیار نصیبش شده بود، فکر کند!
_فکر کنم دیگه میتونی بری.
به متین اشاره داد رهایش کند و وقتی او عقب رفت دانیار جرات کرد قدمی جلو برود.
_یعنی چی؟
_هنوز مونده به گوه خوردن بیفتی. حالام برو میخوام استراحت کنم.
_میخوای با خواهرم چیکار کنی کثافت؟
ارسلان لبخندش را تکرار کرد:
_سوالای زیادی خسته ام میکنه.
دانیار داشت از زور حرص آتش میگرفت. نمیدانست به کدام ریسمان چنگ بیندازد برای راضی کردن مردی که حتی خدا را هم بنده نبود.
_اگه بلایی سر دنیا بیاد. واقعا میگم… فقط اگه یه مو از سرش کم بشه…
_مثلا چه غلطی میکنی؟
دانیار دندان هایش را بهم فشرد:
_با همه ی توانم کمر میبندم به نابود کردنت.
ارسلان به در اشاره کرد:
_خب برو. از همین الان شروع کن ببینم تهش به کجا میرسی!
_ارسلان…
آنقدر درمانده صدایش کرد که قلب یاسمین هم از دیدن حال و روزش گرفت. لب برچید و باز هم چنگ زد به دست ارسلان… انگار میخواست حس و حالش را به او هم منتقل کند. اما او حتی سرش را نچرخاند تا نگاه دخترک احوالاتش را بهم نریزد.
_خواهش میکنم ازت.
باز هم دانیار بود که چنگ انداخت به التماس و عجزی که عمق درماندگی اش را فریاد میزد.
_من جز اون دنیا هیچکس و ندارم نامرد. هیچکس و ندارم… تو که خودت میدونی!
” حقیقت هم همین بود. وابستگی و دلبستگی آسمان را هم به زمین میکشاند تا تمان قواعد دنیا را برهم بریزد. با هیچکس تعارف نداشت… پای قلب که به میان می آمد، دنیا می ایستاد سر جایش، زمان را متوقف میکرد تا تمام شمشیر ها برای بریدن هر احساسی غلاف شوند.
انسان در تکاپوی هر ظلمی فقط پی آرامش است… چه راهش غلط باشد چه کثیف… چه زیبا باشد و خواستنی تهش میرسد به تپش قلبی که در یک لحظه تمام منطقش را از کار می اندازد.”
فشار انگشتان یاسمین روی دست ارسلان بیشتر شد و او نگاهش را از دانیار گرفت.
_برو بیرون!
_تو ازارت هیچ وقت به دخترها نرسیده ارسلان پس…
_نه ولی میتونم گردن تو رو بزنم.
_خب بیا بزن.
ارسلان به متین اشاره زد که او را بیرون کند.
_به موقعش اینکارم میکنم.
متین و محمد جفتشان دست های دانیار را گرفتند و از اتاق بیرون بردند. صدای او و التماسش هنوز می آمد. ارسلان کلافه نگاهش را به یاسمین داد که بغ کرده ایستاده و چیزی نمانده بود منفجر شود.
_تو دیگه چته؟
یاسمین آرام دستش را پس کشید: هیچی.
سعی کرد صدایش نلرزد اما موفق نبود.
_باید بشینی بخاطر عالم و آدم غصه بخوری؟
_نه، ولی میتونم درکشون کنم.
ارسلان با خشم خندید:
_الان اون حرومزاده رو که منو اینجوری زمین گیر کرده درک کردی؟
یاسمین سرش را تکان داد: نه! ولی… دختری که بین چند تا مرد اسیر شده و هر لحظه آرزوی مرگ خودشو داره رو میتونم درک کنم.
ارسلان جا خورد و اخم هایش با مکث توی هم رفت. یاسمین با حالی خراب روی صندلی نشست و به زمین خیره شد…
_اون بیچاره الان جز حس مرگ هیچی نداره ارسلان. فقط میخواد بمیره تا خلاص شه.
_اگه داداش حرومزاده اش پا رو دمم نمیذاشت منم در به در دنبال خواهرش نمیگشتم که حالا…
ادامه ی جمله اش میان نفس عمیقش گم شد. زبان روی لبش کشید و آرامتر گفت:
_من کاریش ندارم یعنی فعلا…!
_شماها عادت دارین آدم های بیگناه و مجازات کنین؟
ارسلان شانه ای بالا انداخت: بیگناه و گناهکار هر ادمی ناخواسته تاوان کار وابستگانش و پس میده.
_لابد منم تاوان کار بابامو پس دادم که گیر احمد و شاهرخ و تو …
با چرخش سریع نگاه او حرفش را خورد. سرش را پایین انداخت و صدایش لرزید…
_باهاش کاری نداشته باش ارسلان. اگه یکم اون دختر و مثل من ببینی شاید دلت به رحم بیاد.
_من یکم اون دختر و شبیه تو ببینم و دلم به رحم بیاد؟ کاریش نداشته باشم؟ تو چی؟ تا کی قراره منو مثل شاهرخ ببینی و بکشونیم بالای دار؟
چشم های یاسمین برق زد. اشتباه نمیکرد… نم اشک بود!
_من؟ من با شاهرخ مقایسه ت کردم ارسلان؟
ارسلان پوزخند زد: همین الان گفتی بخاطر بابام گیر تو و شاهرخ افتادم. این یعنی چی؟ منو با اون لاشخور یکی کردی؟
_نه! ولی اولش هیچکدومتون باهم فرقی نداشتین.
قلب ارسلان جمع شد. چشم هایش را بست و سرش را روی بالشت گذاشت. دلش نمیخواست این حرفای تکراری را بشنود و تهش بشود دعوا و بحث و جدل…
سکوتش قلب دخترک را آشوب کرد. میفهمید که قصد خوابیدن ندارد!
روی صندلی نشست و انگشتانش را روی رگ های بیرون زده ی دست او کشید. دلش آغوشش را میخواست…
_میدونی؟ پرستار اومد ازت رگ بگیره گفت شوهرت چه رگهای خوبی داره. گفتم آره چون خیلی قویه!
پلک های ارسلان لرزش خفیفی گرفت.
_خداروشکر دستاتو داغون نکردن. من دل ندارم این چیزارو ببینم…!
_ولی دل داری با نیش و کنایه دل آدم و نابود کنی.
یاسمین با تعجب سرش را بالا گرفت. ارسلان چشم باز نکرد… سرش را سمت دیگر چرخاند و دستش را از زیر دست او بیرون کشید.
_برو بیرون میخوام بخوابم.
_من که کاریت ندارم… همینجا ساکت میشینم.
ارسلان کلافه لب هایش را روی هم فشرد. اعصاب درستی نداشت وگرنه میتوانست به بهانه ی کوچکی با نیش و کنایه عمق وجودش را بلرزاند.
یاسمین خودش را جمع کرد و روی صندلی کز کرد… خسته بود. دو شب نخوابیده و بالای سر او بیدار مانده بود… فقط حواس متین پی اش بود که چند بار بهش گفت یک سرم بزند اما زیربار نرفت.
ارسلان متعجب از سکوتش، بعد از چند ثانیه سرش را چرخاند و نگاهش کرد. چشمان یاسمین باز بود اما حال خوبی نداشت…
_چرا نمیخوابی؟
ارسلان اخم درهم کشید: خوابم نمیبره. تو هم پاشو برو خونه با این حال و روز جلوی من نشین. مثل مرده ها شدی…
_تو نگران من نباش.
چشم های سبز و خوش رنگش پر شده بود از خطوطی عمیق و تیره… نمیدانست از خستگی ست یا کلافگی یا دلخوری اما داشت جان میکند تا استوار باقی بماند.
“”””””””””
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه رمانای سایت رمان دونی هم ارزش وقت گذاشتن ندارن
این چه وضع پارت گذاریه
یکم مسئولیت پذیر باشین
انقد دیر به دیر پارت میزارین ک ادم یادش میره پارت قبلی درباره چی بود
انقد دیر به دیر پارت میزارین ک ادم یادش میره پارتای قبلی درباره چی بودن
خدایی دیوونه کردن مارو با این دیر به دیر پارت گذاری
رمان واقعا قشنگیه هم داستان هم قلم نویسنده ولی خیلی دیر پارت میاد و باعث میشه ادم میلی به خوندن و دنبال کردن نداشته باشه لطفا اگه با نویسنده ارتباط دارید پیگیری کنید
کمهههه بخدا خییییلی کمههه تا میایم تو داستان غرق شیم تموم میشههع
🥺 🥺 🥺 🥺 🥺