حرف های منصور هنوز توی ذهنش بود ولی نتوانست با دخترک راجبش حرف بزند فقط میدانست که اگر بمیرد هم نمیگذارد قدمی ازش دور شود. به حرفای منصور اعتماد نداشت. این جماعت کفتار صفت نمیگذاشتند آب راحت از گلوی دخترک پایین رود. به محض خارج شدن از ایران کارش را تمام میکردند!
_ارسلان؟ حواست با منه؟
نگاهش با مکث سمت چشم های شفاف او برگشت.
_نشنیدم چی گفتی؟
یاسمین لب گزید: کلا از دیشب تو هپروتی. بزور دو کلمه حرف میزنی اونم که همش تو فضایی…
_خب؟
_پرسیدم با خواهر دانیار چیکار کردی؟
صورت ارسلان جمع شد: به تو چه؟
پلک های یاسمین لرزید و نامش را زیر لب زمزمه کرد.
_تو این قضایا اصلا دخالت نکن. تاکید میکنم اصلا… چون بعضی رفتارای من دست خودم نیست.
_حتی با من؟
ارسلان خیره شد به چشم های که زور میزد تا خیس نشود. سر که تکان داد ته دل یاسمین لرزید.
_یه چیزایی باید مثل قبل بمونه. وگرنه این رابطه جز موش و گربه بازی به جایی نمیرسه. الانم دلیلی نداره ناراحت باشی!
دست های دخترک توی سینه اش جمع شد: نه ناراحت نیستم.
پشت بند حرفش ابروهایش را تا ته بالا داد تا چشم هایش پر نشود. ارسلان لبخند محوی زد و به نمیرخش خیره شد…
_یاسمین من تا حالا به هیچکس تو زندگیم جواب پس ندادم.
_من هیچکس نیستم ارسلان خان.
قلب ارسلان لرزید. کاش میتوانست گونه ی سرخش را ببوسد!
_باشه ولی در هر شرایطی بازم من تصمیم میگیرم چیکار کنم. قرار نیست راجب کار و بارم بخاطر احساسات تو کوتاه بیام. تو زن منی،جدای همه ی این بازیا و داستانا. اگه بخوای قاطی این چیزا بشی که…
_چی میشه؟ بعدش دیگه زنت نیستم؟
صدایش روی مدار بغض لغزید. ارسلان با درد پلک زد…
_بچه بازی درنیار یاسمین. من تو رو واسه آرامشم میخوام نه اینکه مثل بقیه بخاطر زندگی نکبتیم پیشم باشی. واسه قلبم…
سر یاسمین جوری چرخید که گردنش درد گرفت. ارسلان به سرعت نگاهش را دزدید و وقتی در اتاق باز شد، با امدن متین و محمد نفس راحتی کشید.
روی تخت که دراز کشید نفس به جانش برگشت و دردش کمی آرام گرفت. شاید اگر از زور غرور نبود فریادش به آسمان میرفت. چشم که بست، سایه ی دخترک را بالا سرش حس کرد. یاسمین پتو را روی تنش انداخت و با کمی مکث ازش فاصله گرفت…
_خوابی ارسلان؟
پلک های ارسلان ناشیانه لرزید اما چشم باز نکرد: نه!
_عه! خب گرسنه نیستی؟ برات غذا بیارم؟
_نه!
یاسمین اخم با مزه ای کرد:
_باشه عنق خان!
لب های ارسلان کشیده شد ولی اجازه نداد لبخند محوش نمایان شود.
در اتاق که بسته شد به امید بیرون رفتن دخترک چشم باز کرد و سر چرخاند که با دیدن یاسمین دست به کمر مقابل در، جا خورد. گره ی اخم های دخترک کورتر شد…
_تو چرا بازم بداخلاق شدی؟
_خسته ام یاسمین.
_حتی واسه من؟ یعنی با منم نمیخوای حرف بزنی؟
ارسلان ابرو بالا انداخت:
_نه تو خیلی حرف میزنی سردرد میگیرم.
دست یاسمین با تعجب از کمرش پایین افتاد. فقط نگاهش کرد که او لبخند زد:
_شوخی کردم!
یاسمین لب هایش را کج کرد:
_وای چقدر خندیدم.
ارسلان خندید: بیا اینجا…
_نه نمیام. اگه حرف بزنم و سردرد بگیری چی؟
ارسلان کلافه شد: شروع نکن یاسمین!
_نه دیگه، من میرم شما استراحت کن ارسلان خان!
ارسلان پوفی کشید و دخترک ادایش را درآورد…
_باید حموم کنی که به متین میگم بیاد کمکت. خودمم…
_خودت میای کمکم.
_نمیام!
ارسلان جدی شد: اون روم و بالا نیار یاسمین.
یاسمین شانه ای بالا انداخت و سمت در برگشت که صدای او بالاتر رفت.
_الان دستم بهت نمیرسه. ولی بعدا چی؟ پا میشم که… تلافی این سرکشی هاتو بهت پس میدم دیگه!
یاسمین لبخند زد: حالا من یکم از فرصت استفاده کنم و حرصت بدم تا بعد خدا بزرگه.
ارسلان با حرص پلک بست و دخترک با نیشی باز از اتاق بیرون رفت. خسته بود و بعد از سه روز بیداری و بیمارستان واقعا به استراحت نیاز داشت. چشمهایش بزور باز مانده بود که جلوی در اتاق ماهرخ را دید… زن معنادار نگاهش کرد:
_خسته نباشی خانم فداکار.
یاسمین آهی کشید و تشکر کرد.
_ولی دارم میمیرم فقط میخوام یکم بخوابم.
_خب بخواب ولی وسایلات همه تو اتاق آقاست…
یاسمین با حیرت نگاهش کرد و بعد یادش امد که چه خاکی به سرش شده…
_وای ماهرخ!
_چیه؟ مگه خودتون نخواستید؟
_بدبخت شدم! همین الان با این اقای خوشمزه بحث کردم و اومدم بیرون.
ماهرخ خندید و یاسمین دست به سرش گرفت:
_میرم تو سالن میخوابم. دنیا که به آخر نرسیده!
_دیوونه ی لجباز! متین که گفت رابطه تون خوب شده! بازم خراب کاری کردی؟
_وااا…
_مگه به اقا نگفتی دوسش داری؟ دیگه این حرکات چیه دختر؟
چشم های یاسمین گرد شد: یعنی متین گذاشت ما برسیم و بعد بهتون اطلاعات بده؟ یعنی مهلت داد؟
ماهرخ چپ چپ نگاهش کرد: حالا مگه چیشده؟ من غریبه ام؟
_نه ولی نیومده برام دست گرفتی. مگر اینکه دستم به این پسرت نرسه!
ماهرخ بازویش را گرفت و سمت اتاق ارسلان هل داد:
_دو ساعت دیگه اقا رو میبری حموم بعدم من شام میارم براتون. لوس بازی رو بذار کنار و بدون آقا اصلا نازت و نمیکشه.
_ماهرخ…
زن در اتاق را باز کرد و او را داخل هل داد:
_فعلا بخواب!
یاسمین سکندری خورد و نتوانست تعادلش را حفظ کند. نگاه ارسلان با تعجب رویش نشست و ماهرخ در را توی صورتش بست! یاسمین لبخند مسخره ای زد:
_خداروشکر ماهرخ نمیذاره من کمبود مادرشوهر و حس کنم و همینطور مثل اینکه متین قراره جای خواهر شوهرم باشه. دهن لق و فضول…
ارسلان با خونسردی سرش را تکان داد:
_یادت نبود که وسایلت اینجاست؟
_یادم نبود بدبخت شدم دوستان بهم یادآوری کردن.
بعد هم سمت تخت رفت و آن طرفش با فاصله از او دراز کشید. انقدر خسته بود که بدون مکث چشم هایش را بست. ارسلان صدایش را شنید…
_الان میخوابیم ارسلان، ایشالا شروع کلکل و دعوا از فردا!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا چه وضعشه فاطمه..
سایت چرا اینقدر بی نظم شده؟؟
یعنی نباید برای امثال منی که دقیقا از همون روز اول پارت گذاری این رمان بودیم، خوندیم و کلی نظر دادیم تا نویسنده و خودت انرژی بگیرید عرضش قائل بشید؟؟
عزیزم دست من نیست
وقتی نویسنده پارت نده من کاری نمی تونم بکنم
من گفتم روزای فرد ،،بعدش اینقدر پارتش کوتاهه که اصن نمیشه گذاشتش من ی روز دیگه هم صب میکنم لااقل دو تا شع
واقعا متاسفم برای نویسنده.
هفته ای ده خط فقط ؟؟ خسته نشید یوقت همینکارا رو میکنید مخاطب از خودتون و نوشته هاتون خسته میشع و حالش بهم میخوره یا مثه ادم پارت بدید یا اینکه اول کامل بنویسید بعد منتشر کنید :///
😂 😂 😂