نگاهش به پتو افتاد… تن دخترک سرد بود و هوای اتاق ، سردتر… یک لحظه خم شد تا پتو را روی تن او بکشد که با شنیدن صدای قدم هایی که سمت اتاق می آمد با عجله تنش را عقب کشید. سمت در رفت و تا خواست دستگیره را پایین بکشد ماهرخ با هراس داخل آمد.
ابروهای ارسلان بهم پیچید: چه خبره؟
زن دستپاچه شده بود. با نگرانی به یاسمین نگاه میکرد…
_گفتم شاید بهوش اومده سریع اومدم بالا.
ارسلان نیم نگاهی سمت دخترک انداخت و با سر اشاره زد که او از سر راهش کنار برود.
ماهرخ وسایل توی دستش را روی میز گذاشت. دنبال او قدم تند کرد و با التماس صدایش زد تا شاید دلش به رحم بیاید: آقا…
ارسلان کفری شد و از میان دندان هایش غرید: بخاطر یه دختر بچه انقدر رو مغز من راه نرو ماهرخ. این امروز اینجاست فردا پس فردا معلوم نیست چه بلایی سرش بیاد و کجا بفرستنش.
قلب زن توی دهانش آمد: یعنی چی آقا؟
ارسلان با ابروهایی بالارفته سمتش برگشت: باید واسه تو همه چی و توضیح بدم؟
_نه خب یعنی…
_این مسخره بازیا چیه در می آری؟ من مأموریت دارن این و سالم نگه دارم وگرنه تا الان کارش و ساخته بودم.
ماهرخ سر پایین انداخت و انگشتانش توی هم قفل شدند.
_معذرت میخوام آقا…
_انقدر به فکرشی و بهش محبت میکنی فکر میکنه چه خبره. همینجوریش کم رو سرم سوار شده؟
زبان زن بسته شد. نمیتوانست در مقابل او زبان درازی کند… ارسلان بیست سال حرمتش را حفظ کرده بود!
چیزی نگفت و وقتی قدم های او سمت اتاقش کشیده شد با عجله خودش را به دخترک رساند. دستی روی سرش کشید و موهایش را کنار زد.
_تو رو خدا ببین چه به روز دختر بیچاره آوردن.
لیوان آب را برداشت و چند قطره روی صورتش ریخت: یاسمین؟
دخترک تکان نخورد. لب های نیمه بازش خشک شده بود. ماهرخ بازهم قطرات آب را روی صورت او پاشید و با دستمال لب هایش را تر کرد. آب قند را برداشت و کمی توی دهانش ریخت…
_چت شد آخه یهو؟
پلک های یاسمین لرزید. تنش سردِ سرد بود. مثل یک جنازه… ماهرخ با بغض دستش را گرفت.
_صدامو میشنوی؟
لب هایش آرام تکان خورد و وقتی بعد از چند ثانیه پلک باز کرد، چشم های ماهرخ برق زد. لبخند زد و یاسمین سر چرخاند… جان در تنش نمانده بود. درون چشمانش یک دنیا مرده بود. یک جنگل طوفان زده که فقط خرابه هایش باقی مانده بود…
_حالت خوبه یاسمین؟
دخترک تکانی خورد. خواست بلند شود اما انگار توی سرش بمب منفجر کرده بودند. تکان که میخورد تا عمق مغزش تیر میکشید.
ماهرخ دست بردار نبود: پاشو یکم از این بخور فشارت میاد بالا!
نگاه یاسمین چسبید به سقف اتاق. ماهرخ آهی کشید: آخه این چه دیوونه بازی بود درآوردی دختر؟ اگه مجسمه میخورد به سر آقا یا… اصلا چطور جرات کردی اینکارو بکنی؟ فکر کردی اینجا خونه خاله ست؟
_میشه تنهام بذاری؟
نهایت جان کندنش شده بود همین جمله ایی که گوش های ماهرخ بزور شنید. لیوان در دستش ماند و نگران به سیبک لرزان گلویش چشم دوخت.
_من که کاریت ندارم دختر… خب…
یاسمین زیر فشار بغض روی حنجره اش ناله کرد: برو.
بیشتر از این در توانش بود. اما اگر جان داشت آنقدر جیغ میکشید تا دیوار ها آوار شوند روی سرش… ماهرخ با غصه لب بست. یاسمین منتظر یک جرقه بود تا منفجر شود… چشم بست و پتو را روی سرش کشید. چشمهایش لبریز بود و قلبش… جایی برای غم بیشتر نداشت. محکوم بود به شکنجه ایی که انگار از قبل برایش تعیین کرده بودند.
زن لیوان را روی میز گذاشت و بلند شد: کاری داشتی صدام کن باشه؟ من حواسم بهت هست. آقا هم کاریت نداره بخدا… سرش به کار خودشه. تو فقط یکم آروم بگیر… دوباره زلزله به پا نکن.
پتو میان انگشتان یاسمین مچاله شد. کافی بود یک کلمه بگوید تا صدای شکستن بغضش دیوار های این عمارت نحس را بلرزاند. جواب نداد و ماهرخ بدون حرف دیگری بیرون رفت…
یاسمین سرش را به بالشت فشار داد و بغضش چسبید به آشفتگی ایی که میان سینه اش جولان میداد. هر روز توی این خانه یک عمر حساب میشد… عمری پوچ و تو خالی که بار شده بود روی دوشش تا ذره ذره جانش را بگیرد.
_اون آشغال از ترس من رفته تو سوراخ قایم شده نه؟
خشایار محکم مچ دست او را گرفت تا دوباره افسار پاره نکند.
_بشین شاهرخ.
شاهرخ با حالی خراب خواست دست پدرش را پس بزند که با اشاره خشایار محافظش محکم کتف هایش را گرفت.
_ولم کن…
با فریاد بلندش دست های مرد جوان شل شد اما نگاه خشایار باعث شد محکم تر سر گاردش بایستد.
خشایار آرام گفت: بشین حرف بزنیم پسر. وحشی بازی در نیار.
نگاه شاهرخ مثل گرگی درنده در پی شکار گم شده اش حیران شده بود. خرناس میکشید و همین جو را متشنج تر میکرد!
_رفتار ارسلان غیر قابل پیش بینی نبود شاهرخ. اون از یاسمین بهترین استفاده رو میکنه.
_منم مثل احمقا دست رو دست بذارم؟
_فعلا توپ تو زمین اوناست. باید یکم صبر کنی…
شاهرخ با حرص خندید و سرش را تکان داد: صبر کنم که فردا پس فردا ارسلان شکمش و بالا بیاره؟
خشایار با تعجب نگاهش کرد و اخم هایش با مکث توی هم رفت: چرا مزخرف میگی؟
شاهرخ مثل اسپند روی آتش میپرید. میخندید پر از حرص و خشم… میترسید اما به روی خودش نمی آورد. ارسلان برای انتقام بهترین فرصت را پیدا کرده بود. محال بود به همین سادگی دخترک را رها کند.
نمیتوانست منتظر چاره اندیشی پدرش بماند…
_ارسلان همچنین اجازه ایی نداره شاهرخ. ذهن خودتو بهم نریز…
شاهرخ سرش را میان دستانش گرفته بود و میخندید. خشایار به محافظش اشاره زد که عقب برود…
_انقدر ضعیف نباش شاهرخ.
نگاه سرخ شاهرخ زیر پای لحن پر معنای او سرد شد. صدایش خش برداشت و ته گلویش سوخت.
_ضعیف؟
مشت پیرمرد روی عصایش محکم شد و شاهرخ خودش را جلو کشید: من مادر مرده ضعیفم؟ بازم تکرارش کردی؟
خشایار نفس عمیقی کشید: ببین شاهرخ جان…
_ازت متنفرم.
خشایار جا خورد. خطوط صورتش باز شد و چشم های جسور و خشمگین مقابلش تیر خلاص را زد.
_واسه جبران قدرت کمت همیشه خواستی دیگران و شکست بدی و از اون بدتر همیشه منو انداختی جلو و ضعیف خطابم کردی تا بهم بر بخوره و بی عرضگیت جبران شه.
رنگ پیشانی مرد درجا سرخ شد. شاهرخ با لبخندی محو بلند شد و با رضایت به چهره پدرش چشم دوخت.
_من بازیچه ی دست تو نیستم. ارسلانم نمیتونه تقاص چند سال پیش و با یاسمین ازم بگیره. اون دختر برگ برنده ی منه تا بهت بفهمونم چقدر ازت قوی ترم.
_خیلی بچه ایی شاهرخ. بخاطر همین بچه بازیات چند سال نمیتونی پا بذاری جای پای ارسلان و همیشه دو هیچ عقبی.
شاهرخ پلک بهم فشرد. کاش میشد صبر و تحملش را با طنابی ضخیم حلق آویز کند!
خشایار عصایش را روی زمین کوبید و بلند شد. نگاهش به عضلات درهم پیچیده ی کمر و بازوهای پسرش ماند. کاش کمی بزرگ میشد…
_از بچگی بهت سرکوفت ارسلان و زدم که گنده شی. گنده تر از اون… قدرتمند تر… بیرحم تر. ولی اشتباه کردم. تو نمیتونی گلوی احساساتت و ببری. بخاطر یه دختر داری رو همه چی پا میذاری.
شاهرخ با شتاب چرخید: اون دختر و خود تو انداختی تو فکر و ذهنم بابا.
_ یاسمین برگ برنده ست درست ولی الان تو چنگ ما نیست. میخوای چه غلطی بکنی واسه پس گرفتنش؟ بنظرت ارسلان کم میاره؟ منصور تا الان هزارتا نقشه گذاشته جلو پاش. منصورم نباشه اون گرگ بارون دیده همه رو درس میده. خام کردن یاسمین براش کاری نداره…
_دِ منم دردم همینه لعنتی. اگه یاسمین بهش دل بده چی؟
_تو نباید این فرصت و بهش بدی بچه. احمد میگفت یاسمین امروز مثل بید تو دستای اون میلرزید. گفت با مادرش تهدیدش کردم…
شاهرخ عصبی میان حرفش رفت: خب اینجوری که…
با نگاه پر برق او حرف در دهانش ماند.
_چه فکری تو سرته بابا؟
_یکاری میکنی اون دختر خودش از اون عمارت فرار کنه. تو نباید خودتو قاطی کارای احمد کنی. نباید مثل ارسلان وحشی باشی. مثل اینکه روز اولی زده دست دختره رو شکونده.
رگ گردن شاهرخ باد کرد و تا خواست دهان باز کند خشایار بلند گفت: همین الان گفتم احساساتی نشو. با خشونت رفتار نکن… سیاست داشته باش پسر. چیزی که اینقدر به ارسلان قدرت میده سیاستشه… بیرحمه ولی در عین حال صبور. وحشیه اما به موقعش آروم و با متانت عمل میکنه. همین باعث میشه طعمه اش بهش اعتماد کنه. میفهمی اینارو شاهرخ؟
_الان داری پُز اون آشغال و به من میدی؟!
خشایار عصبی شد: من چرا باید پز اون حرومزاده رو بدم مرتیکه؟ حرفم اینه که رفتارتو درست کن. فقط بلدی مثل احمقا داغ کنی و احساساتی بشی.
_بابا…
_زهرمار. میگی چند وقت دیگه ارسلان شکم دختره رو بالا میاره؟ چرا که نه با این رفتارهای مسخره تو ، بعید نیست یاسمین عاشقش بشه.
بسه یکم بزرگ شو شاهرخ. با تخریب کردن من ارسلان جلوت سر خم نمیکنه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه وهیجان انگیز
عالیه