دست و پای یاسمین با شنیدن لحن عجیبش یخ زد.
_نه… فقط گفتم که…
مردمک چشمهایش لرزید: بازم گیر دادی بهم؟ بذار برم پیِ کارم. آب نخواستم اصلا…
_چند بار بهت گفتم با من بازی نکن؟! اینکه من مجبورم تحملت کنم دلیل نمیشه که تو بخوای پات و از گلیمت درازتر کنی.
با نگاه مستقیم و بُرنده ی او تمام عروقش داشت یخ میزد. بغض روی لحن و حال قلبش رقاصی میکرد.
_ من بازی نکردم آقا ارسلان. واقعا امروز ترسیده بودم… زبونم بند اومد. دست خودم نبود…
ارسلان حرف نزد اما پلک هایش جمع شد و خط عمیقی کنار چشمش افتاد.
یاسمین حس کرد باید بیشتر توضیح دهد.
_رفتار امروزم دست خودم نبود. بلکل قاطی کردم… وقتی اسلحه گذاشتی رو سرم بی حس شدم. دیگه بعدش نفهمیدم دارم چه غلطی میکنم.
_اسلحه نمیذاشتم رو سرت که غش میکردی و همه برنامه هام و بهم میریختی.
یاسمین سرش را پایین انداخت و به گچ دستش نگاه کرد. آب دهانش را قورت داد تا اشکش نریزد.
_مادرت برات خیلی مهمه؟!
یاسمین با تعجب سر بلند کرد: آره خب.
_برات مهم بود و فرار کردی؟ باید باور کنم؟
_باور کنی یا نکنی اون مادرمه. فرار کردم تا سرنوشتم مثل اون نشه ولی راضی نیستم بلایی سرش بیاد. من نمیدونم مادرم چه حالی داره ولی جون من به لبم رسیده!
پشت بند حرفش لبخند غمگینی زد و نگرانی و دلتنگی بعد از گذشت چند روزی که حکم یک عمر را داشت، قلبش را مچاله کرد. مادرش هم به فکرش بود؟! یا باید عزای این دلتنگی را تنها میگذراند؟
سر تکان داد و کلافه موهایش را کنار زد. ارسلان در سکوت خیره مانده بود به تک تک اجزای صورتش!
_اگه بلایی سر مادرم بیارن. من…
_مسئولیت جون مادرت با من نیست. زنشه!
یاسمین ناباور پلک هایش را برهم کوبید: همین؟
_دنبال چیز بیشتری نگرد. تو هم تا وقتی که کنار منی بلایی سرت نمیاد.
پوزخند دخترک مثل میخ توی چشمهایش رفت.
انگشتش را به نشانه هشدار بالا برد اما یاسمین پیش دستی کرد و لبخند سرد و پرمعنایش را به رخش کشید.
_شب بخیر.
وقتی رفت نگاه ارسلان چسبید به رد قدم هایش!
نفس عمیق و پردردش سیگاری دیگر طلبید و تاریکی و تنهایی همیشگی اش!
_بیداری یاسمین؟
یاسمین با مکث پتو را کنار زد. ماهرخ عصبی نگاهش کرد: این تخت بهت حاجتی چیزی میده؟
اگه آره که بگو ماهم بیایم نوبتی روش بخوابیم.
دخترک بی حوصله چشمهایش را مالید و پلک زد.
_نمیخوام با آقای زورو چشم تو چشم بشم. اونم میخواد خوشمزه بازی دربیاره بهم تیکه بندازه… اعصاب ندارم ماهرخ؟
ماهرخ ابرو بالا انداخت: آقا خوشمزه بازی درمیاره؟!
_جلوی شما همون آقای سنگین و فلان و بسانه. جلوی من یه آدم مسخره یِ پاچه گیرِ نامتعادلِ خوددرگیر.
دست به پیشانی اش کشید و بی حال ادامه داد: اصلا حوصله ندارم ماهرخ. بیخیال… بذار تو حال خودم باشم.
زن جلو رفت و دست به کمر مقابلش ایستاد.
_سه روزه خودتو حبس کردی تو اتاق یا خوابی یا نشستی پشت پنجره ستاره هارو میشمری. غذا خوردنت که هیچی… میخوای خودتو بکشی راه زیاده یاسمین.
دخترک نیشخند زد: بنظرت یه گروگان چجوری باید رفتار کنه؟ بیام خوش و خرم تو عمارت بچرخم؟ البته بیشتر شبیه قبرستونه تا عمارت. خاک مرده ریختین اینجا؟
ماهرخ تلخ شد: این چه حرفیه؟
_دروغ میگم؟ انقدر همه چی تاریک و سیاهه آدم خوف میکنه. بعد یه دیو هم در کمین تا هر لحظه آدم و شکار کنه. من تو همین اتاق بمونم سنگین ترم…
ماهرخ لب گزید و خنده اش را خورد. نگاه یاسمین به چهره ی سرخش افتاد…
حرصش گرفت: چیه ماهرخ؟ دیدن حال و روز من خنده داره؟
_اگه حالت بده، دق و دلیتو سر این خونه و آدماش خالی نکن. این عمارت بیست ساله همین شکلیه.
_صاحبش هم همینه. صدسالم بگذره همینقدر پاچه گیره!
زن جلوتر رفت و پتو را کامل کنار انداخت.
_بیا بریم پایین چایی بخوریم حرف بزنیم. فرهاد و متین هم هستن! خوش میگذره.
یاسمین چشم گرد کرد: حالت خوبه ماهرخ؟ میخوای بگی ارسلانم بیاد خوشیمون تکمیل شه؟
پشت بند حرفش خندید: باهم دور هم چایی بخوریم.
_آقا خونه نیست. تا شب نمیاد… بیا بریم پایین کمتر فکر و خیال کن.
یاسمین مردد شد. حوصله اش سر رفته بود اما باز هم دوست نداشت با کسی روبرو شود.
_ول کن ماهرخ از پسرا خجالت میکشم.
_بسم الله… تو که همه رو قورت میدی. از این دوتا بچه خجالت میکشی؟
_اون دوتا هم مثل رئیسشون خشنن دیگه. منم گروگان!
ماهرخ دستش را گرفت و بزور بلندش کرد.
_بیا انقدر چرت و پرت نگو. آقا که خونه نباشه رفتار همه صد و هشتاد درجه برمیگرده. الانم این دونفر خونه رو گذاشتن رو سرشون… دارن بازی میکنن.
یاسمین کلافه نفسی گرفت و دنبالش راه افتاد. از اتاق که بیرون رفت تازه نگاهش به چند در مجاور اتاق خودش افتاد. لحظه ایی ایستاد تا زن هم به تبعیت از او صبر کند.
_چیشد باز؟
یاسمین با کنجکاوی به اطرافش نگاه میکرد: میگم… اتاق این آقای دیو کدومه؟
ماهرخ آرام روی دستش زد: نگو اینجوری. جلوی خودش از دهنت میپره دوباره یه بلایی سرت میاره.
یاسمین از تشرش گذشت: نگفتی کدومه؟
ماهرخ چشم ریز کرد: فضولی مگه؟ اتاق آقا رو چیکار داری؟
لب های او با تمسخر کج شد: میخوام نصف شب بهش شبیخون بزنم بکشمش. خب بگو دیگه… کنجکاو شدم.
ماهرخ با تاسف سر تکان داد و به در سیاه رنگی اشاره زد که انتهای راهرو تعبیه شده بود.
_حالا من بهت گفتم ولی شیطنت و بذار کنار. بذار همه در آرامش باشیم.
دخترک بیخیال شانه هایش را بالا کشید.
_کاری ندارم بابا. کلاهمم بیفته اون طرف نمیرم سراغش.
ماهرخ چپ چپ نگاهش کرد و دستش را کشید تا چشم های کنجکاو او بیشتر از این به در اتاق ارسلان جلب نشود. میدانست تن او برای شر و شیطنت میخارد.
پایبن که رفتند، نگاه پسر ها با دیدن یاسمین پشت سر ماهرخ گرد شد. متین بلافاصله لبخند کمرنگی زد و سلام کرد.
_موندگار شدیا.
فرهاد اما عکس العملی نشان نداد. اخلاق و رفتارش نسبت به متین خشک تر و جدی تر بود.
یاسمین خجالت زده سعی کرد لبخند بزند: از صدقه سر آقاتون آره.
ناخودآگاه به پهلویش نگاه کرد: حالت بهتر شد؟
_خوبم.
یاسمین با خجالت سر پایین انداخت: خداروشکر. بازم بابت اون روز متاسفم. نمیخواستم این اتفاق برات بیفته.
متین با همان لبخند سر تکان داد و نگاهش را چرخاند.
بیشتر از آن نتوانست مقابلشان بایستد.
نگاه مستقیم فرهاد روی چهره اش سنگینی میکرد…
بی حرف کنار ماهرخ نشست تا کمتر در دید آن ها باشد. نگاهش به میل بافتنی و کاموای خوشرنگ در دستان او ماند…
_از فرهاد خوشم نمیاد ماهرخ.
آنقدر آرام جمله اش را پچ زد که زن با تعجب سمتش چرخید.
_وا چرا؟ مگه چیکارت کرده؟
یاسمین لب هایش را بالا کشید: حس میکنم خیلی شبیه ارسلان.
_چند سال زیر دستشه. طبیعیه خب…
_خب پس متین چرا اینجوری نیست؟ خیلی پسر گلیه.
ماهرخ خندید: بلا نگیری دختر. چشمت پسر منو گرفته؟
یاسمین هم خندید: آره… مثل خودت مهربونه.
_متین زیاد درگیر کارای اقا نمیشه. خیلی کم پیش میاد. ولی فرهاد دست راستشه. زیر نظر خودش آموزش دیده تا به اینجا برسه.
ابروهای یاسمین از شدت تعجب تا ته بالا رفت. چشم چرخاند تا پنهانی فرهاد را دید بزند که نگاه او در لحظه سمتش برگشت. نفسش رفت و سریع سرش را پایین انداخت. چشمهای او هم مثل ارسلان پر از شک و تردید بود. چهره اش جذاب بود اما نسبت به ارسلان لاغر تر بود!
ماهرخ زیر لب خندید: نکن اینجوری… راحت مچتو میگیره.
_مثل رییسشه دیگه. موذی! انگار میخوان آدمو بخورن با نگاهشون.
_از دست تو یاسمین. یکم آروم بگیر… من هنوز بخاطر دیوونه بازی اون روزت شوکم. بهش فکر میکنم قلبم میاد تو دهنم. به قول بچه ها چطوری هنوز زنده ایی؟
دخترک چهره درهم کشید. آن روز پر تنش ترین روز عمرش بود. آنقدر ترس توی جانش انباشته کرده بودند که هر لحظه منتظر بود اتفاق بدی بیفتد.
_خیلی نگرانم ماهرخ اگه بلایی سر مادرم بیارن چی؟! هر روز منتظرم یه خبری برسه. یه شب نمیتونم راحت بخوابم.
ماهرخ زبان روی لبش کشید و لبخند تلخی زد.
بهتر از هرکسی این جماعت سنگدل را میشناخت. برای منفعت خودشان حتی خانواده شان را هم فدا میکردند. اما نمیخواست ته دل دخترک را خالی کند.
_بد به دلت راه نده. ولی کاش مادرتم انقدر نگرانت باشه که واسه برگردوندنت تلاش کنه. من بیشتر از همه نگران خودتم. واسه افتادن تو این بازیا خیلی بچهایی…
یاسمین نفس پر دردی کشید. مادرش با تمام نبودن هایش مادر بود. نمیتوانست نسبت بهش بی تفاوت باشد. باید راهی پیدا میکرد. یا باید خودش را نجات میداد یا مادرش را… چه دو راهی مرگباری بود.
******
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
قلمت مانا
یعنی اگه ی پارت دیگه بدی من بوست میکنم😐💋