رمان گریز از تو پارت 29

4.3
(3)

 

دست های ارسلان کنارش افتاد و نفس های عمیق و کش دارش را بیرون فرستاد. عرق از صورت و موهایش چکه میکرد. پلک بسته و تکیه کرده بود به ستون پشت سرش… منتظر بود حالش جا بیاید تا دوباره با قدرت بیشتری به سمت کیسه هجوم ببرد.

نگاه دخترک با خجالت و کنجکاوی ماند به سر و وضعش که فقط یک شلوارک ورزشی تنش بود.
سینه ی ستبر و ورزیده اش زیر هجوم نفس های تندش، با شدت بالا و پایین می‌رفت. یاسمین با شرم و خجالت لب گزید و سرش را پایین انداخت. انگار نه انگار که چند سال در یک کشور آزاد زندگی کرده بود. وقتی او را بدون لباس میدید شرم تا عمق وجودش را به اسارت میکشید!

سر بلند کرد تا صدایش بزند و سینی را نشانش دهد که با قلبش با دیدن نگاه خیره ی او و اخم های درهمش از تپش ایستاد. با فاصله و دست به کمر ایستاده بود مقابلش و نگاهش میکرد…

_تو اینجا چیکار می‌کنی؟!

یاسمین هول کرد. لب هایش چند بار باز و بسته شد تا دلیل آمدنش را توضیح دهد اما نتوانست… تمام اعتماد بنفسش را از دست داده بود.

ارسلان چند قدم جلو آمد و دخترک سریع دستش را تکان داد تا به سینی میوه ها اشاره بزند که پشت دستش بی حواس به لیوان روی میز برخورد کرد و از صدای شکستنش خودش زهره ترک شد. با بغض روی زانوهایش نشست به خرده های لیوان نگاه کرد.

یک دستش تا مچ توی گچ بود و اگر دست دیگرش هم زخمی میشد، از انجام دادن کارهای شخصی اش هم باز میماند. جرات نداشت سرش را بلند کند.
ارسلان کلافه نگاهش کرد و دستکش هایش را درآورد.

_به هیچی دست نزن…

یاسمین خجالت زده سر بلند کرد. ارسلان سطل بزرگی را مقابلش گذاشت و خودش روی دو زانو نشست.
آرام تکه های شیشه را توی سطل گذاشت و نگاهش با اخم غلیظی سمت او برگشت.

_باز راه افتادی واسه خودت اینور اونور میچرخی؟

دخترک از شرم نمی‌توانست به چشم های او نگاه کند. میان نفس هایشان تنها یک نفس فاصله بود!

سر یاسمین پایین افتاد و موهایش دوباره، دید ارسلان را کور کرد. حواس پرت دخترک و کج شدن یقه ی لباسش، نگاه ارسلان را چسباند به تتوی پروانه که روی ترقوه اش جا خوش کرده بود. چرا قبلا متوجهش نشده بود؟!

پلک هایش جمع شد و دستش لحظه ایی از حرکت ایستاد. نفسی گرفت و بشکنی جلوی صورت او زد‌‌.

_با توام زبون دراز…

یاسمین بدون اینکه نگاهش کند، یکی از تکه های لیوان را برداشت و توی سطل انداخت. در همان حال گفت: ماهرخ گفت که این سینی و برات بیارم. خودش نتونست بیاد…

ارسلان غیر منتظره مچ دست سالم او را گرفت و مجبورش کرد تا شیشه را بندازد.

_لازم نیست تو دست بزنی. بندازش…

نفس دخترک بند آمد! سریع دستش را پس کشید و چشمش به نیشخند او چسبید.

_تو که انقدر از تنها بودن با من وحشت داری چرا مسئولیت قبول میکنی؟ الان نمیترسی من بخورمت خانم کوچولو؟

یاسمین بی اختیار خودش را عقب کشید. آب دهانش را قورت داد و سعی کرد نگاه از چشم های مفرح او بگیرد…

_تو عمل انجام شده قرار گرفتم. یه اتفاقی واسه متین افتاد که ماهرخ مجبور شد بره. واِلا نمیومدم…

_چرا این موهای بلندتو جمع نمیکنی؟

یاسمین چنان تکان بدی خورد که نتوانست حرکت تند گردنش را کنترل کند. انگار ارسلان خودش هم از سئوال بی ربطش تعجب کرد! یاسمین موهایش را کنار زد و نگاه او درگیرتر شد.

_به موهای من چیکار داری؟

ارسلان دندان هایش را روی هم فشرد و سعی کرد سئوال بی جایش را توجیه کند. چشمانش اما از بازیگوشی و شیطنت دست نمیکشید…

_هر وقت میبینمت از گرما خفه میشم.

دخترک اخم هایش را درهم کشید. لب بهم فشرد و با چند ثانیه سکوت ، گفت: من اینجا هیچی ندارم‌. خونه ی جنابعالی هم از خونه ی ارواح بدتره… کش مو و گیره از کجا بیارم که موهامو ببندم.

به لباسش اشاره کرد و ادامه داد: کلا دو دست لباس دارم هی عوضشون میکنم.

با تمسخر خندید: البته از یه زندانی نباید انتظار بیشتری داشت.

ارسلان دستی به ته ریشش کشید: تو اینجا زندانی هستی؟

لب هایش با دیدن چشم های پر حرص او، کج شد: تو فقط کم مونده رو سر ما سوار بشی.

یاسمین عصبی از جا بلند شد: من هرچقدر تو رو کمتر ببینم و باهات حرف بزنم بیشتر آرامش دارم. دلیل این رفتارهای عجیب و غریبت و درک نمیکنم ولی احمقم نیستم. میفهمم سعی داری بازیم بدی…

ارسلان سر تکان داد و آخرین تکه ی شیشه را توی سطل انداخت. وقتی مقابل او روی پا ایستاد، انحنای لب هایش کفر دخترک را درآورد.

_منو مسخره میکنی؟

ارسلان اخم کرد: چرا فکر میکنی انقدر برام مهمی که حالا انرژی بذارم مسخرت کنم؟ باز دوبار خندیدم تو روت هوا برت داشت؟

یاسمین پلک بست و نفس عمیقی کشید.

_ولش کن یاسمین فقط میخواد حرصت و دربیاره. پسره ی روان‌پریش…

چرخید و پشتش را به او کرد تا برود که ناگهان در سالن به شدت باز شد و فرهاد سراسیمه داخل آمد. یاسمین با ترس و تعجب سر جایش ایستاد…

فرهاد با دیدن او متعجب ایستاد. آنقدر آشفته و سرگردان بود که نتوانست عکس العمل خاصی نشان دهد و سریع سمت ارسلان رفت.‌

ارسلان با اخم و تعجب سرش را تکان داد: تو چرا مثل مرغ پرکنده ایی؟!

_باید یه چیزی بهتون نشون بدم آقا.

موبایلش را از جیبش بیرون کشید و‌‌ خواست رمزش را باز کند که دوباره نگاهش به یاسمین افتاد. دخترک با کنجکاوی خیره اش بود و پلک هم نمی‌زد…

ارسلان رد نگاه فرهاد را گرفت و وقتی تردید و مکث او را دید صدایش بالا برد: چه خبره اینجا؟ حواست کجاست فرهاد؟

فرهاد آب دهانش را قورت داد. خم شد و زیر گوش ارسلان چیزی گفت که در عرض چند ثانیه خطوط نگاه او تیره تر شد. چهره اش جمع شد و بی اختیار سمت دخترک سر چرخاند…!
یاسمین ترسید و بی اختیار سمت آن ها قدم برداشت.

_در مورد من حرف میزنین؟ چیشده؟

ارسلان کلافه و عصبی به در سالن اشاره زد: برو بیرون.

یاسمین جا خورد: یعنی چی؟ خب به منم…

_همین الان برو بیرون دهن منو باز نکن.

لحن و نگاه ارسلان آنقدر محکم و پر جذبه بود که دست و پای دخترک جمع و زبانش لال شد. یاسمین قدمی عقب رفت اما چشمش هنوز با کنجکاوی به آن ها مانده بود‌.

_هنوز که اینجایی.

صدای فریاد ناگهانی‌ و بلند ارسلان برای لرزاندن رگ و پی و‌ وجودش کافی بود. دست روی قلبش گذاشت و بدون نگاه به او تقریبا سمت در سالن دوید.
ارسلان موبایل را از دست فرهاد گرفت و فیلم را پِلی کرد.‌ زمانش سر جمع سی ثانیه بود. تصویر یک زن بود با سر و صورتی خونین و بدنی مچاله… اولین حمله شروع شده بود!

_آقا… چیکار کنیم؟

_مطمئنین که مادر یاسمینه؟ 

_آمارشو گرفتیم از بچه ها.‌ خودشه… انگار دیشب این بلا رو سرش آوردن.

ارسلان موبایل را کف دست او گذاشت. برایش مهم نبود! مادر یاسمین فقط طعمه ایی میشد برای عقب افتادن برنامه هایش…

_حواستون باشه جلوی این دختره چیزی نگید.‌ چون قطعا یه برنامه ایی پشت این فیلمه.

_یعنی میخوان فراریش بدن؟ یا علیه شما تحریکش کنن؟

ارسلان دستکش های بوکسش را پوشید و بی حرف سمت کیسه رفت. این دومین ضربه از جانب شاهرخ بود. ضربه ایی حساب شده تا او را از چشم دخترک بیندازد و قدرتش را پایین بکشد. چشمهایش شده بود دو گوی تیره با زخمی عمیق که میانشان قدرت‌نمایی میکرد. درد بود و کینه و نفرت که یا باید سرش را بیخ تا بیخ میبرید یا خودش میان این راه جهنمی جان میداد. مشتش با قدرت به کیسه کوبیده شد و غرشی که ته حلقش را سوزاند… اینبار قرار نبود به شاهرخ ببازد!
*******

یاسمین بی تاب از پله ها بالا رفت. پاهایش جان نداشت و دل شوره امان قلبش بریده بود… نگاه
عجیب فرهاد یک لحظه از ذهنش پاک نمیشد. مطمئن بود اتفاقی افتاده که به خودش ربط دارد. باید سر از کارشان درمی آورد. محال بود آن ها چیزی بروز دهند.

با قدم هایی بی صدا سمت آشپزخانه رفت تا با ماهرخ حرف بزند‌. شاید او کمکش میکرد… یک قدم مانده به ورودی آشپزخانه پاهایش بی اختیار از حرکت ایستاد. شنیدن صدای متین و ماهرخ کافی بود تا سریع خودش را کنار دیوار پنهان کند و گوش هایش تیز شود.

صدای زن میلرزید: جدی میگی متین؟!

_مامان تو رو جون من جلوش سوتی ندیا. آقا بفهمه دهنمون صافه…

_یعنی آقا نمیخواد هیچ کاری کنه؟ یه آدم بی گناه داره بخاطر کاراش تلف میشه.

صدای خنده ی تلخ متین دلش را از جا کند. نمی‌فهمید درباره ی چه کسی حرف میزنند.

_این موضوع به آقا ربطی نداره. خودشم بخواد منصور بهش اجازه نمیده. هدفشون فقط یاسمینه نه مادرش… نمیتونن کاری کنن.

قلب یاسمین از جا درآمد. لحظه ایی حس کرد زیر پاهایش خالی شد. محکم چسبید به دیوار و سعی کرد نفس بکشد.

صدای زن با مکث به گوشش رسید: حالا شما از کجا فهمیدین؟

_چند دقیقه‌ ی پیش فیلمشو واسه فرهاد فرستادن. سر و صورتش خونی بود! معلوم بود کتکش زدن.

ماهرخ ناسزایی نثار آن ها کرد و متین ادامه داد: آقا کاری نمیکنه. مطمئنم…

نفس یاسمین رفت.‌ جان از تنش پر کشید و روی زانوهایش افتاد. درد تا مغز استخوانش را سوزاند و قلبش مثل یک گنجشک یخ زده توی سینه اش مچاله شد. چه بلایی سر مادرش آمده بود؟! احمد ان روز تهدیدش کرده بود. گفت به فکر مادرش باشد… گفت خودخواه نباشد و بخاطر مادرش برگردد. گفته بود و دخترک زیر جبر ترس و خودخواهی ارسلان، لال شده بود.

ماهرخ که از آشپزخانه بیرون آمد و تن مچاله اش را کنار دیوار دید، بغض با قدرت به گلویش چنگ انداخت. زن مات و مبهوت مقابلش نشست و اشک گونه های یاسمین را خیس کرد. نگاهش به پارکت ها بود و بدنش مثل یک تکه یخ خشک شده بود.

ماهرخ دستش را گرفت. مطمئن نبود که او حرف هایشان را شنیده باشد.

آرام صدایش زد: یاسمین… چیشدی دختر؟ حالت خوبه؟

بغضش ترک برداشت. درد میان سینه اش فغان کشید و بالاخره صدای گریه اش، سکوت تاریک عمارت را شکست.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

اخیییییییی

Tamana
Tamana
1 سال قبل

امروز کم بود😐

امین R
امین R
1 سال قبل

داستان جالب شد و یجورایی پلیسی و دراماتیک
انشاالله آخر رمان قشنگ و با معنی تمام بشه 🙏🙏🍷💓

Nahar
Nahar
1 سال قبل

مطمئنا ارسلان یک کاری میکنه اخه منصور گفت یاسمین باید عاشقت شه و نجات دادن مادر یاسمین بهترین گزینس‌ فکرنکنم همچین فرصتیو از دست بده.

Mobina
Mobina
1 سال قبل

کمتر از قبل🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️🤦‍♀️

دسته‌ها

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x