رمان گریز از تو پارت 46 - رمان دونی

 

فضا طوری تاریک بود که بدون چراغ قوه حتی نمیتوانستند جلوی پایشان را ببینند.

_آقا… این سکوتشون یکم عجیب نیست؟

چشم های ارسلان توی تاریکی برق میزد. با دقت چشم ریز کرد و چند پله که پایین تر رفتند ناگهان صدای تیراندازی پیچید توی گوششان و محافظ جوان همراه ارسلان قالب تهی کرد.

_وای آقا…

_نترس حتما بچه های خودمونن.

با مکث و شک سرش را چرخاند: تازه کاری؟!

پسرک آب دهانش را قورت داد و سکوتش مهر تایید را زد و ارسلان دوباره پرسید؛ نشنیدم.

_بله قربان.

_منو چی؟ میشناسی؟

_نه آقا هیچی نمیدونم فقط گفتن باید مراقب باشم.

میشناختش‌‌… اسم و آوازه اش را به خوبی شنیده بود اما بهش تذکر داده بودند که اگر ارسلان از او این سئوال را پرسید سریع انکار کند… قانون گروه بود و اگر خلافش عمل میکردند ارسلان در جا خلاصشان میکرد.

هنوز پایشان را روی پله ی بعدی نگذاشته بودند که صدای قدم های تندی توی سالن عمارت پیچید و هر دو از حرکت باز ماندند و پشت بندش تذکر تند متین به گوش ارسلان رسید.

_برگردید آقا اوضاع اصلا خوب نیست.

ارسلان کفری شد: یعنی چی؟ من تقریبا تو سالنم فقط باید برگردم یاسمین و بیارم.

_اقا خواهش میکنم… همه ریختن داخل‌. درگیری بیرون زیاده کمک نمی‌تونیم بفرستیم‌. باید از در پشتی استخر بیاید بیرون.

ارسلان عصبی نفس زد و محافظ کنارش بی ملاحظه بازویش را گرفت و سمت در سالن استخر کشید. صدای درگیری و تیراندازی آنقدر بالا گرفته بود که حتی پای خودش هم سست شود.

_عجله کنید آقا دارن میان.

نگاه ارسلان و قلبش اما پی اتاق دخترک کشیده شد. فاصله شان زیاده شده بود و نمی‌توانست به همین سادگی برگردد. متین اما حرصش را توی صدایش به خوبی شنید‌.

_دهنتون و سرویس میکنم بی عرضه ها…

_شما بیاین بیرون اقا گردن من از مو باریک تر… محمد و فرستادم یاسمین و بیاره. فقط شما بیاین بیرون!

ارسلان با خشم اسلحه اش را توی مشتش جمع کرد و جلوتر از پسرک وارد سالن استخر شد‌. راه را بلد نبود و پسرک راهنمایی اش کرد که در پشتی کدام طرف تعبیه شده و قدم هایشان تند تر شد.

بیرون که رفتند متین همراه چند نفر جلوی در با بدنی چرب شده منتظر بود. ارسلان دهان باز کرد تا بهش بتوپد که او زودتر دست بالا گرفت و زبانش تند و سریع تکان خورد.

_اقا بخدا اوضاع بده‌! داریم تلفات میدیم. اگه کسی شما رو میدید…

_تف به شرفتون بیاد. چرا اینقدر بی عرضه اید؟

متین چیزی نگفت. ارسلان هم میدانست که حق با اوست اما آنقدر نگران دخترک بود که فکرش کار نمیکرد و فرای همه ی تجربیاتش شده بود بی منطق ترین آدم دنیا.

ارسلان دستی به موهایش کشید: به اون یکی محافظ خبر بده مراقب یاسمین باشه.

متین با تعجب نگاهش کرد: کدوم یکی؟ من فقط…

ارسلان سر چرخاند و نگاه متین با بهت و حیرت سمت پسرک چرخید: مگه تو اون دوتا رو خلاص کردی؟ داستان چیه؟

مرد جوان چشم چرخاند بین آن ها و از ترس به لکنت افتاد: من که رفتم بالا… یکی جلوی در بود تا اومدم باهاش درگیر شم گفت از طرف محمد خان اومده. لباساشم با محافظای شاهرخ فرق داشت.

رنگ متین از چهره اش پرید و زمین زیر پای ارسلان خالی شد.

زبان متین از اختیارش در رفت: یا خدا…

ارسلان با درد پلک زد و مشت محکمش که پای چشم او فرو آمد هیچکس جرات نکرد تکان بخورد.

متین بی حرف دست روی چشمش گذاشت و ارسلان اینبار یقه اش را گرفت. قفسه ی سینه اش از شدت خشم آرام و قرار نداشت.

_یه بلایی سرش بیاد به اشک چشم مادرتم نگاه نمیکنم مرتیکه ی…

حرفش میان کوبش شدید دندان هایش دفن شد. متین سر پایین انداخت و ارسلان طوری رهایش کرد که تعادلش برهم خورد و روی زمین افتاد.

انگار خون ریخته بودند تو کاسه ی چشمهای ارسلان که هیچکس جرات نمیکرد سر بلند کند. قلبش داشت از نگرانی قلوه کن میشد. حرکاتش دست خودش نبود و نمیدانست باید چه خاکی توی سرش بریزد! 
دخترک گفته بود بهش اعتماد دارد و التماس کرده بود که نجاتش دهد و حالا…

_لعنت به همتون.

صدای فریادش میان تب و تاب تیراندازی و صدای شلیک گلوله ها گم شد. روشنایی که به باغ برگشت تنها امیدش نا امید شد.

چیزی نمانده بود که زانو خم کند و مقابل کسایی که حتی اسمش را نمی‌دانستند روی زمین بیفتد. غرور بود که محکم تلنگر میزد تا قوت از پاهایش نرود و زانوهایش روی تیغ زخمی شود اما سر پا بماند به امید برگرداندن آن دخترک زبان دراز!

متین هم مثل مرغی پرکنده دور خودش میچرخید و عاجز شده بود از هر حرکت و سخنی…

صدای تیراندازی پس از چند دقیقه کمتر شد و کسی قلب ارسلان را به سیخ کشید. قدم هایش با تردید عقب رفت و تا خواست دوباره از در استخر داخل برود متین بی مهابا بازویش را گرفت و تمام قدرتش را به کار گرفت تا جلویش را بگیرد.

_تو رو خدا اقا.

_خفه شو متین. بکش عقب…

متین با صورتی کبود مقابلش ایستاد: یعنی از رو جنازه ام رد شین هم نمیذام برین.

_فکر کردی رد نمیشم؟

متین دست روی گردنش زد: پنج دقیقه اقا… پنج دقیقه صبر کنید بچه ها خبر میارن. دستمون خالیه… کسی شما رو ببینه همه چی بهم میریزه. مخفیانه اومدید تو قلمرو شاهرخ… این واسه گروه ما فاجعه درست میکنه.

ارسلان با تمام خونسردی ذاتی اش شده بود اسفند روی آتش. بی اهمیت به همه چیز و همه کس یقه ی او  را کشید تا کنارش بزند که همان لحظه محمد با دستی زخمی از سمت شرقی باغ سمتشان دوید.

متین با تعجب سمتش رفت و او سریع خودش را به ارسلان رساند.

_اقا باید زودتر از اینجا بریم بیرون.

قبل از اینکه ارسلان خشمش را بر تنش فرود آورد زبانش مثل فرفره توی دهانش چرخید.

_داخل عمارت بلبشو شده. دختره نیست اقا… شاهرخ در به در داره دنبالش میگرده.

قلب ارسلان داخل گلویش پرید و از شدت خشم تا بناگوش سرخ شد. گوش هایش داغ شده بود که محمد تیر خلاص را زد.

_یکی جز ما فراریش داده.

ماهرخ یا دیدن سر و وضع آشفته ارسلان و کبودی زیر چشم متین نزدیک بود سکته کند. زبانش نمیچرخید چیزی بپرسد. حال و روزشان داد میزد که چقدر همه چیز پیچیده و بهم ریخته شده.

ارسلان بدون اینکه سلامش را جواب دهد مثل برج زهرمار از پله ها بالا رفت. چیزی روی قلبش سنگین بود و درست نمیتوانست نفس بگیرد… تمام تنش نشسته بود به تبی سوزان که قرار نبود به همین سادگی سرد شود!

سرگردان دور خودش چرخید و چنگش توی موهایش محکم شد: کجا رفتی دختره ی روانی؟

ترس در نگاه دخترک و دست های لرزانش هنوز جلوی چشمانش بود‌. آنقدر بی عرضه شده بود که نتواند از یک دختر بچه محافظت کند؟ باید خاک میریخت توی سر خودش و مهارت ها و تجربه های چندین ساله اش.
یاسمین شده بود یک شاه ماهی که مدام از دستش لیز میخورد و باید جان میکند تا دوباره صیدش کند.

به منصور گفته بود برش می‌گرداند و باز هم از زیر ادعاهایش شکست خورده بیرون آمده بود.
جان نداشت هوار بکشد… خسته بود و سرگردان!

دخترک شده بود بهانه ی بهم ریختن آرامش نداشته اش…! انقدر جان به لبش رسیده بود که چند بار نزدیک پشت پا بزند به تمام سابقه و جایگاهش و برود به نقطه ایی که دست هیچکس بهش نرسد. اما نمیشد… هنوز هم جان یک نفر بهش بند بود که باید برای آرامشش با قوانین دنیا می‌جنگید. انسانیتش را فدا میکرد و مثل همیشه زیر بار جبر زمانه و سرنوشتش له میشد اما مقاومت میکرد تا او راحت تر زندگی کند.
لبخند کمرنگش رنگ و بوی دلتنگی گرفت و نفسش به اندازه ی ۳۳ سال عمر از دست رفته اش از سینه اش بیرون زد. آرام نشد… دنیا بیرحم ترین رگ و خون را برایش انتخاب کرده بود که تا قیامت به پایش بسوزد!

******

ماهرخ یخ را بی هوا روی صورت متین گذاشت صدای فریاد او بلند شد.

_یواش مامان… چه خبرته؟

کیسه را از دستش گرفت و زیر چشمش ثابت نگه داشت‌. حوصله نداشت حرف بزند و زن هم بی قرار تر شده بود…

_یاسمین چیشد متین؟ حرف بزن!

متین سرش را تکان داد: هیچی.

_هیچی یعنی چی؟ دارم از نگرانی پر پر میشم اون دختر کجاست اخه؟

_نمیدونیم مامان. اگه میدونستیم که وضعمون این نبود! آقا رو ببین انگار تیربارونش کردن.

_یعنی خونه شاهرخم نبود؟

_بود حتی اقا دیدتش و باهاش حرف زد ولی اوضامون پیچید بهم مجبور شدیم بکشیم عقب. یاسمینم در عرض ده دقیقه غیب شد!

ماهرخ با تعجب نگاهش کرد: غیب شد؟

_یه جوری که محافظای شاهرخ هم داشتن عمارت و باغ زیر و رو میکردن تا پیداش کنن. ما که دیگه هیچی شدیم مترسک سر جالیز!

زن محکم روی دستش کوبید؛ وای نکنه کار اون افشین بی پدر و مادر باشه؟

_افشین تو عمارت زندانی بود.

مکث کرد و بعد با تردید گفت: اقا گفت احتمالا کار منصوره.‌

_چی؟

_شاید خواسته از آقا زهرچشم بگیره و گوشش و بپیچونه.

ماهرخ با بغض لب گزید: نکنه اون بچه رو اذیتش کنن. چقدر این چند وقت عذاب کشید… یه دختر بچه بیشتر نیست بخدا!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالاد به صورت pdf کامل از لیلی فلاح

    خلاصه رمان :     افرا یکی از خوشگل ترین دخترای دانشگاهه یکی از پسرای تازه وارد میخواد بهش نزدیک. بشه. طرهان دشمنه افراست که وقتی موضوع رو میفهمه با پسره دعوا میگیره و حسابی کتکش میزنه. افرا گیجه که میون این دو دلبر کدوم ور؟ در آخر با مرگ…   این رمان فصل دوم داره🤌🏻   به

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پنجره فولاد pdf از هانی زند

  خلاصه رمان :         _ زن منو با اجازه‌ٔ کدوم دیوثِ بی‌غیرتی بردید دکتر زنان واسه معاینهٔ بکارتش؟   حاج‌بابا تسبیح دانه‌درشتش را در دستش می‌گرداند و دستی به ریش بلندش می‌کشد.   _ تو دیگه حرف از غیرت نزن مردیکه! دختر منم زن توی هیچی‌ندار نیست!   عمران صدایش را بالاتر می‌برد.   رگ‌های ورم‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شهر بی شهرزاد

    خلاصه رمان:         یه دختر هفده‌ساله‌ بودم که یتیم شدم، به مردی پناه آوردم که پدرم همیشه از مردونگیش حرف میزد. عاشقش‌شدم ، اما اون فکر کرد بهش خیانت کردم و رفتارهاش کلا تغییر کرد و شروع به آزار دادنم کرد حالا من باردار بودم و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
2 سال قبل

اخییییی

Tamana
Tamana
2 سال قبل

شاید رئیس ارسلان گرفتش

Nahar
Nahar
2 سال قبل

ای بابا حالا اگه تونستن پیداش کنن😑😑

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x