رمان گریز از تو پارت 88

 

یاسمین روی زمین نشست و پاهایش را توی شکمش جمع کرد. نگاهش چرخید توی اتاقی که شاید ده متر هم نمیشد و جز یک دست رختخواب و تلویزیونی کوچک چیزی نداشت… یاسمین با غصه به ارسلان نگاه کرد…

_اینجا باید بمونیم؟!

_نه یه اتاق سی متری ته حیاط هست دادم برات دیزانش کنن. یکم تحمل کنی میریم اونجا…

یاسمین بغ کرد: مسخره ام نکن ارسلان.

ارسلان دکمه های پیراهنش را باز کرد: هتل که نیومدیم بهت گفتم امکانات اینجا خیلی کمه.

چشمان یاسمین بین دیوار و سینه ی ستبر او در رفت و آمد بود. ارسلان خنده اش گرفت… برای راحتی او فقط دکمه هایش را باز گذاشت و از خیر درآوردن لباسش گذشت…

_من که تنهات نمیذارم هر جا برم باهام میای.

_یعنی منو میبری بین توپ و تیر و تفنگ؟

ارسلان با تعجب نگاهش کرد: حالت خوبه؟ غذایی چیزی خوردی؟ توپ و تفنگ چیه؟

یاسمین چپ چپ به سینی غذا اشاره کرد: منتظر شما موندم تا بیای. حالمم خوبه! نگران من نباش…

ارسلان با لبخند دست دور دهانش کشید و سینی غذا را جلوی خودش گذاشت… خسته بود و گرسنگی کلافه اش کرده بود.

_بیا یه چیزی بخور بعد بخواب بلکه کمتر غر بزنی.

یاسمین خودش را جلوتر کشید و به غذاها خیره شد. شکل عجیبی داشتند اما رایحه ی خوبشان اشتهایش را تحریک کرد!

_غذاهای دیلان خوشمزه اش. اونجوری نگاش نکن…

یاسمین دوباره یاد پیرزن افتاد و بی اراده لبخند زد: یعنی این خانمه هم سن مادربزرگ منه ولی همچین اسم قشنگی داره. خوشبحالش…

ارسلان قاشقی برنج توی دهانش گذاشت: بخور یاسمین. سوسول بازی درنیار.

_هولم نکن…بذار یکم نگاهشون کنم که بتونم خودمو باهاشون وقف بدم.

بعد هم نفس عمیقی کشید و لیوان آب را برداشت و چند قطره توی حلقش ریخت. ارسلان تمام مدت خیره مانده بود به حرکات بامزه اش و پلک هم نمیزد.

_الان وقف دادی خودتو؟

_خب تو با من چیکار داری غذاتو بخـ…

قبل از اینکه جمله اش تمام شود ارسلان قاشقی توی دهانش فرو کرد و دخترک شوکه مجبور شد محتویاتش را بجود… سریع دست جلوی دهانش گذاشت و نگاهش با غیظ به چهره ی مفرح ارسلان چسبید.

_چطوره؟

صورت یاسمین با مکث باز شد: خیلی خوشمزه ست.

ابروهای ارسلان بالا پرید و لبخند کمرنگی زد: چه عجب یه بار ساز مخالف نزدی.

_غذاش خوشمزه ست ولی من بازم با اینجا موندن مشکل دارم.

_شاید کلا سه چهار روز طول بکشه یاسمین. اعصاب منو خرد نکن!

یاسمین به تلویزیون اشاره کرد: ببین یه تلویزیون درست و حسابی نداره که من بتونم فیلم ببینم و حوصله ام سر نره!

_تو عمارت فیلم نگاه میکردی؟

یاسمین بی حواس گفت: بله پس چی. متین برام چند تا فیلم خفن آورده بود هرشب…

با نگاه تیز ارسلان انگار حرف توی گلویش پرید و چنان به سرفه افتاد که نزدیک بود خفه شود.
ارسلان دست به سینه نگاهش کرد و دخترک خودش لیوانی اب برای خودش ریخت.

_متین برات فیلم آورده بود؟

یاسمین هول کرد: خیلی وقت پیش. جدیدا که من اصلا ندیدمش همون موقع ها دید خیلی افسرده شدم برام چند تا فیلم اورد.

_اونوقت همون چندتا تکراری و هی میذاری میبینی؟

یاسمین تازه متوجه سوتی وحشتناکش شد. دلش میخواست موهای سر خودش و ارسلان را از شدت حرص بکشد! زبانش نچرخید چیزی بگوید. سر به زیر شد و با غذایش بازی کرد…

_یاد بگیر که به من دروغ نگی خانم کوچولو.

یاسمین با بغض نگاهش کرد: خیلی اذیتم می‌کنی ارسلان…

_وقتی دست رو غیرت من میذاری باید منتظر هر چیزی باشی. الانم غذاتو بخور حرف اضافه نزن!

قاشق توی دست دخترک فشرده شد و قلبش گرفت. مقابل او و سرزنش هایش همیشه کم می آورد! سر اخر هم فقط میتوانست به ریسمان بغضش چنگ بیندازد تا درد قلبش را توی سینه خفه کند.

با تقه ایی که به در خورد ارسلان سریع دکمه های پیراهنش را بست. بلند شد و در چوبی اتاق را باز کرد…
دیلان با لبخند سرزنده اش باز هم بهش سلام کرد و تمام تلاشش را کرد تا فارسی صحبت کند…

_کاکه یک تشک برایتان کافیه؟ میخواهی باز هم بیارم؟

ارسلان نیم نگاهی سمت یاسمین انداخت و دیلان بهش فهماند که تشک دونفره است. ارسلان سر تکان داد…

_نیازی نیست همین کافیه.

زن بازهم پرسید به چیزی نیاز ندارند و ارسلان خیالش راحت کرد و شب بخیر گفت. در را بست و دید که یاسمین هنوز یه یک نقطه خیره شده و حرفی نمیزند…

_بازم لب و لوچه ت و واسه من آویزون کردی؟

یاسمین نگاهش نکرد: نه من با تو کاری ندارم فقط خسته ام خوابم میاد.

ارسلان به تشک سنگین و بزرگی که میان اتاق پهن کرده بود اشاره زد: پس برو بخواب مثل این افسرده های شکست عشقی خورده جلوم نشین.

یاسمین به قسمت دوم حرفش توجهی نکرد. نمیخواست گزک دستش دهد…

_کجا بخوابم ارسلان؟ فقط یدونه تشک پهنه… نمیدونم چرا اون لحظه به دیلان گفتی همین کافیه؟!

_اگه یکم چشمات و باز کنی میبینی که دونفره ست و واسه جفتمون کافیه.

یاسمین با تعجب سر بلند کرد و یک لحظه نگاهش را سمت تشک انداخت: بله؟!

_بله! پاشو لباس عوض کن یک ساعته با اینا نشستی…

_من با تو رو تشک به این کوچیکی نمیخوابم ارسلان.

چشم های ارسلان جمع شد و وقتی دستانش را به کمرش زد، دخترک از ترس توی خودش جمع شد.

_من دستمو دراز کنم میخوره تو چشم تو… خب چه کاریه؟

_دردت فقط همینه؟

_آره خب. سرجمع چهار وجب هم نمیشه چجوری بخوابیم آخه!

ارسلان یکی از بالشت ها را برداشت و کنار او روی زمین انداخت: پس روی زمین بخواب که دستتم تو چشم من نخوره.

یاسمین چشم گرد کرد و ارسلان با خونسردی پیراهنش را درآورد و کلید برق را زد. روی تشک نشست و لحاف بزرگ و سفید رنگ را روی خودش کشید… نگاه دخترک با بغض و تعجب مانده بود بهش که ارسلان یک طرف تشک دراز کشید و چشمانش را بست…

_من پتو ندارم ارسلان.

_مشکل خودته!

یاسمین با حرص لب گزید: یدونه بالشت پرت کردی سمتم تو این سرما فکر کردی دووم میارم؟ از اولش میگفتی قراره بیاریم اسیری…

ارسلان با آرامش چشم بسته و پلک هم نمیزد: پتو نداریم همین یدونه لحافه که باید باهم بندازیم. اگه نمیخوای هم مشکل خودته…

_یعنی من تا صبح یخ بزنم تو راحت بخوابی؟

_اینم به من ربطی نداره. دیلان همینا رو گذاشته تو اتاق… پتو و تشک اضافه میخوای پاشو برو خودت ازش بگیر.

یاسمین ازش شدت حرص نفس نفس میزد و فضای تاریک اتاق اجازه نمیداد تا لبخند خبیثانه را روی لب های او ببیند.

_دیلان فکر کرده من و تو واقعا زن و شوهریم که برامون یه تشک گذاشته اگه زودتر بهش میگفتی…

_سعی کن این موقع شب اعصاب منو با این خزعبلات خرد نکنی دختر جون.

یاسمین نفس عمیقی کشید و بالشت را با حرص جا به جا کرد و پالتویی که ماهرخ بهش داده بود را از ساک بیرون کشید و روی خودش انداخت!
نور کم تک چراغ حیاط افتاده بود روی صورتش و ارسلان به خوبی میتوانست حرکاتش را ببیند.

_من تو زندگیم چفت هر زنی خوابیدم پیش نیومده دستش بره تو چشمم. تو دیگه چه پلنگی هستی!

پلک های یاسمین پرید و در حالت نیمخیز ماند و طولی نکشید که تارهای صوتی اش تحت تاثیر بغض به خش خش افتاد.

_با زنا میخوابیدی؟

_بهم میاد آدم عابد و زاهدی باشم یا فکر کردی مردونگی ندارم؟!

قلب دخترک گرفت‌ و بی اختیار پنجه اش توی فرش فرو رفت. سرش که بی حال روی بالشت افتاد، لبخند از لب ارسلان پر کشید. دلش میخواست حسادتش را تحریک کند اما از همین فاصله هم به خوبی میشد لرزش چانه اش را دید!

دلش فقط کمی بودنش را میخواست، چفت تنش… جرم که نبود، بود؟! اینکه نفس هایش را نفس بکشد و عطر تنش را ببلعد گناه بود؟!
دست زیر سرش گذاشت و خیره شد به چهره ی گرد و با مزه اش که زیر نور کم اتاق مثل مهتاب می‌درخشید.

پلک های یاسمین می‌لرزید و معلوم بود که نمی‌تواند بخوابد. پالتو را تا گردن بالا کشیده و مثل جنین توی خودش جمع شده بود.
ارسلان عصبی چشم هایش را باز و بسته کرد و زور زد تا احساسش از غرورش سبقت نگیرد که مبادا صدایش بزند.

آنقدر نگاهش کرد که بعد از نیم ساعت کم کم پلک هایش گرم شد اما هنوز هشیار بود که حس کرد صدای ضعیف تیر اندازی به گوشش خورد. با تعجب نیمخیز شد و نگاهش به یاسمین ماند که باز هم می‌لرزید.

اسلحه اش را برداشت و لحاف را کنار زد. خیالش از بهرام و همسرش راحت بود. میدانست برای همچین روز هایی آماده اند. اما دخترک…
صدای تیراندازی که اوج گرفت صاف سر جایش نشست و یاسمین هم مثل برق پرید!

_وای چیشده؟

ارسلان بی توجه به او بلند شد و پشت پنجره ایستاد: چیزی نیست بخواب.

_دارن تیراندازی میکنن کر که نیستم.

_اینجا طبیعیه این چیزا…

یاسمین چیزی نگفت و به پشتی دیواری تکیه داد و پالتو را نزدیک گردنش نگه داشت.
ارسلان با دقت به حیاط نگاه کرد. خبری نبود… اما صدا باز هم به گوشش میرسید.

_لازم نیست بترسی.

_ولی میترسم! الان یکی اسلحه بذاره رو سر تو هیچ فرقی برات نداره ولی من سکته میکنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانتور pdf از گیتا سبحانی

  خلاصه رمان :       دنیا دختره تخسی که وقتی بچه بود بیش فعالی شدید داشت یه جوری که راهی آسایشگاه روانی شد و اونجا متوجه شدن این دختر یه دختر معمولی نیست و ضریب هوشی بالایی داره.. تو سن ۱۹ سالگی صلاحیت تدریس تو دانشگاه رو میگیره و با سامیار معتمدی پسره مغرور و پر از شیطنت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آدم و حوا pdf از گیسوی پاییز

  خلاصه رمان :   نمی دانی که لبخندت خلاصه ای از بهشت است و نگاه به بند کشیده ات ، شریف ترین فرش پهن شده برای استقبال از دلم ، که هوایی حوا بودن شده …. باور نمی کنی که من از ملکوت نگاه تو به عرش رسیدم …. حرف های تو بارانی بود که زمین لم یزرع دلم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کتمان به صورت pdf کامل از فاطمه کمالی

      خلاصه رمان:   ارغوان در ۱۷ سالگی خام حرف های ایمان شده و با عشق فراوان با او نامزد می‌شوند، اما رفتن ناگهانی ایمان ضربه هولناکی به او می‌زند، که روحش زیر آوارهای این عشق می‌میرد، اکنون که ارغوان سوگوار خواهرش است آن هم به دلیل تصادفی که مقصر خود ارغوان است، دوبار با ایمان رو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Shaghayegh
Shaghayegh
2 سال قبل

من که هنوز نفهمیدم کار ارسلان چیه

Shaghayegh
Shaghayegh
2 سال قبل

میمردی اون غرور خرکیت رو کنار میزاشتی و صداش میکردی بیاد رو تشک…..چقدرم که با ملاحظه ای ارسلان خان

KAYLA
KAYLA
پاسخ به  Shaghayegh
2 سال قبل

آه دلم

Shaghayegh
Shaghayegh
2 سال قبل

آقا خیلی کم بود 😢 

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x