سرم رو پایین انداختم و باصدای لرزون گفتم:
_من.. من.. یعنی تو.. اخلاقت یه جوری شده که همین الانشم میترسم جلوت گریه کنم.. میترسم جلو چشمت باشم..
باخودم فکر میکنم نکنه بازم ناخواسته کاری کنم که عصبی بشی و دیگه نخوای منو ببینی!
_گلاویژ توروخدا یه ذره بزرگ فکرکن.. دختر خوب
من دیشب بهت گفتم یکبار دیگه خونه رو ترک نکنی و بی خبر جایی نری اونوقت تو دقیقا دست روی همون نقطه گذاشتی که میخوام برم و جلو چشمت نباشم!
من ازاینکه پیشم نباشی عصبی میشم تو چیکار میکنی؟ هیچ میدونی دیروز چقدر من عذاب کشیدم و چه فکرهایی میکردم؟ تموم شب رو ضجه زدم و باخودم فکر میکنم نکنه بلایی سرت اومده باشه!
یه نگاه به من و اطرافم و آدم های زندگیم بنداز.. ببین من بجز تو توی دنیا کیو دارم؟ نمی بینی چقدر تنهام؟ فکر میکنی فقط خودت تنهایی؟
تو نهایتش دنیا واست به آخر برسه میری پیش بابات و همین الانشم میخوای دنبال بابات بگردی و درنهایت یه پناهگاه داری که بهش پناه ببری!
من چی؟ من چیکار کنم؟ اگه دنیا واسم به اتنهاش رسید دنبال کی بگردم؟ به کی پناه ببرم؟ دیشب توکجا بودی که ببینی با فکر نبودنت هم قلبم داشت می ایستاد؟
چشمات دیشب کور بود و حال خراب منو ندیدی و فقط چیزایی که دلت میخواد وکله پوکت تصور میکنه رو می بینی؟
همین چند دقیقه پیش تو حموم ترسیدم نکنه بلایی سرخودت آورده باشی توی خنگ نگرانی و ترس من رو ندیدی فقط تذکرم رو دیدی؟؟
بسه دیگه گلاویژ بخدا خسته ام کردی.. چقدر میخوای اذیتم کنی؟ فکر میکنی واسه اینجا بودنت و واسه اینکه تنهام نذاری التماست میکنم؟؟
کور خوندی.. من این کار رو نمیکنم.. میخوای بری؟؟؟ خیلی خب برو! بسلامت.. جلوتو نمیگیرم..
من بعداز مرگ پدر ومادرم زنده موندم ونمردم.. بعداز توهم مطمئنا به زندگی ادامه میدم..
پشت بند حرفش به طرف در خروجی اتاق رفت..
به گریه افتادم.. هنوز قدم دوم رو برنداشته بود که فورا خودمو بهش رسوندم و بغلش کردم و از ته دلم زار زدم..
_اما من بدون تو میمیرم.. تو نباشی من نمیتونم زنده بمونم!
بهارم به گریه افتاد و باهمون گریه گفت:
_آره ارواح خیکت.. برو برو پیش همون بابا جونت من رو میخوای چیکار؟ گور بابای بهار..
_زر زدم بخدا.. فکر کردم دیگه نمیخوای پیشت بمونم و ازم خسته شدی!
فکر کردم وبال گردنت شدم و خواستم از شرم خلاص شی!
_توغلط کردی.. یک باردیگه، فقط یکبار دیگه از رفتن حرف بزن ببین چیکارت میکنم.. اون روزه که دیگه پشت گوش هاتو دیدی منم دیدی!
_چشم.. ببخشید.. غلط کردم خوبه؟ دیگه تکرار نمیشه.. نه اشتباه دیشبم و نه حرف های امشبم.. هیچکدوم دیگه تکرار نمیشن.. قول میدم..
به مرگ مادرم قسم میخورم.. جون گلاویژ دیگه قهر نباش.. بیا آشتی کنیم.. من اینجوری دق میکنم!
_خیلی خب بسه.. دیگه نبینم گریه میکنیا.. وگرنه چشماتو درمیارم..
_چشم.. قول میدم.. آشتی؟
_قهرنبودم که.. همون دیشب بخشیدمت!
_اینجوری بخشیدن ها که باهام حرف نزنی و کم محلم کنی به درد عمه ات میخوره!
_دیونه گفتم که خودم ناراحتم و مشکلات خودمه اصلا بخاطر تو نبوده ونیست!
_چرا ناراحتی؟ چه مشکلی؟ چی شده مگه؟
_نمیگم! مگه تو با عماد بحثت شده بود و اون همه اتفاق افتاده بود رو به من گفتی که من به تو بگم؟ نمیگم…
ازش فاصله گرفتم و توچشم هاش نگاه کردم وگفتم:
_دیونه شدی؟ من از ترس اینکه دیگه نذاری ببینمش بهت نگفتم
چون میدونستم اگه بفهمی باهام چیکار کرده نمیذاری حتی اسم عمادرو بیارم چه برسه به اینکه بذاری خونشون هم برم!
_معلومه که نمیذاشتم.. واسه اون عماد بیشرف هم دارم..
_عماد دیگه تموم شد.. نمیخوام ازش حرف بزنم.. بره به درک.. اما تو چرا ناراحتی؟ چی شده؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اوخیییی ، 5 پارتو امروز خوندم یهویی ، چقدر حال داد 😂😂
کاش حداقل یکم جمش کنی این رمان رو…بخدا از دستم در رفته که از کی داریم دعوا وکشمکش میخونیم…دیگه انگیزمو از دست دادم واسه خوندن این رمان دو روز یه بار میام هنوز تو بحث و کشش😐
سلام فاطمه جون خوبی؟
میگم فاطی یه رمانی بود درباره یه دختری به اسم بهار که بعدا مجبور میشه با پسر عموش نیما ازدواج کنه، و تو این سایت پارت گذاری میشد و تا دو سه ماه پیش فک کنم تموم شد، اسمش چی بود؟
تو سایت گشتم پیداش نکردم برداشتینش؟
سلام عزیزم
دختر نسبتاً بد ؟؟؟
ارهههه همونه مرسییی 💙
ن هست
دخترنسبتا بد هست
👌🏻💙
فک کنم نویسنده نمیدونه چجوری جمعش کنه هی داره الکی کشش میده همش حرف های معمولی و گریه و دلخوری و معذرت خواهی و حموم و آرایش چیز جالبی نداره والا
و دوباره همچنان یک پارت رو بخاطر زرزز زدنای خانوم خانوما از دست دادیم🙄
همش گریه😐😐😐😐
نویسنده از بیشتر ننویسی ها یه وقت خسته میشی و به مغزت فشار میاد😒😏
عزیزان نویسنده میخواد ما صبر و تحملمون رو تقویت کنیم لطفا صبور باشین.
نویسنده جان من طرف تو هستم حالا به افتخار اینکه یه طرفدار مثل من داری از فردا بیشتر کن پارتارو😂😂😂
به خاطر اینکه دوخط به رمان اضافه کنه
چرا دروغ میگی😂😂
دروغ نیست حقیقته😂
خیلی خیلی کمه
متأسفانه نویسنده خودش هم نمیدونه چجوری رمان رو ادامه بده، ایده ایی، برای ادامه دادنش نداره دیگه، همینجوری داره رمان رو با روزمرگی ادامه میده.
کل این پارت بهار داشت توضیح میداد رفتارشو😐😧
وای وای هر روز بدتر از دیروز
من موندم خودم چرا هی میام میخونم
به احتمال زیاد
مثل من میخوای ببینی این عماد گور به گوری چطوری به غلط کردن میوفته و التماس گلا رو میکنه
دقیقا منتظر همین لحظه ام ولی اینو مطمعن باشین که با این وظع چهار پنج پارتی میشه حرف زدنشون،از طرفی هم فکر نمیکنم کار به اونجاها برسه چون عماد هیچجوره باور نداره حتی بیچاره گلاویژ پزشک قانونی هم رفته ولی اون که باور نکرده فکر نمیکنم با چیز دیگه ای ثابت کنه.
متاسفم واسه رمان نوشتنت نویسنده