ساعت حدودا یازده ظهر آماده شدم و چون حوصله ی هیچی رو نداشتم آژانس گرفتم و راهی شرکت شدم..
نمیتونستم همینطوری دست روی دست بذارم و نسبت به جدایشون بی تفاوت باشم..
نمیتونستم وجدانم رو راضی به سکوت کنم و نظاره گر جدایی دونفراز عزیزهام باشم..
یک ساعت بعد رسیدم جلوی شرکت و از ماشین پیاده شدم..
ازاونجایی که مطمئن بودم عماد نیست، استرس نداشتم
اما منتظر شنیدن حرفای خوبی ازطرف رضا نبودم و واسه همونم قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون..
وقتی وارد شرکت شدم خبری از منشی جدید نبود وهمونطورکه حدس زده بودم عمادهم نیومده بود..
باقدم های محکم به طرف اتاق رضا رفتم
تقه ای به در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم در روباز کردم ورفتم داخل..
رضا پشت میزش درحالی که سرش رو روی دست هاش گذاشته بود
و صورتش رو بین بازوهاش نهان کرده بود نشسته بود…
باحرکت من باتعجب سرش رو بلند کرد و باچشم هایی که کاسه ی خون بود نگاهم میکرد..
_گلاویژ؟ اینجا چیکار میکنی؟
_سلام.. چرا اینقدر تعجب؟ انتظار نداشتی حتی بیام بهتون سربزنم؟
_نه به سرعت و عجله.. علیک سلام.. خوبی؟ بفرما بشین..
بدون تعارف اضافه رفتم روی کاناپه تکنفره کنارمیزش نشستم و گفتم:
_چه خبر؟ اوضاع چطور پیش میره؟
بادلخوری وچشم های به خون نشسته نگاهم کرد و گفت:
_خبراکه پیش شماست.. فکرمیکنم موفق شده رای توروهم بزنه ومن رو آدم بده ی داستان نشون بده!
خودمو به اون راه زدم و با گیجی ساختگی گفتم:
_ازچی حرف میزنی؟
باحسرت آهی کشید و باهمون لحن دلخور درحالی که شقیقه هاشو می مالیدگفت؛
_دارم از علت اومدنت حرف میزنم!
_نتونستم هضمش کنم.. اومدم از خودت بپرسم! بهارچی میگه؟ بگو که حقیقت نداره!
_مگه من میدونم بهار چی گفته که از حقیقت و دروغش باخبر باشم؟
_اینکه سایه خواهرت نیست وعشق سابقت بوده.. اینکه چندماهه با عشق سابقت همخونه شدی و….
میون حرفم پرید و کلافه گفت:
_اگه بگم دروغه تو باورم میکنی؟
باگیجی نگاهش کردم… ازچشم هاش.. ازسراسر وجودش غم می بارید..
شونه ای بالا انداختم و لب برچیدم…
_خب.. خب میتونم حرف های توروهم گوش کنم!
_فقط گوش دادن واسه من کافی نیست گلاویژ.. من باور میخوام.. میخوام که یه نفر باشه باورم داشته باشه…
یاد خودم افتادم.. بی اراده نیشخند تلخی گوشه ی لبم نقش بست..
_باور؟!! چه کلمه ی دردناک و بی انصافی..
_همینطوره… خیلی دردناکه گلاویژ..
درد داره وقتی با تموم وجودت داری از حقیقت حرف میزنی و کسی باورت نداره!
سری به نشونه ی تایید تکون دادم که دست هاشو به میز کوبید وگفت:
_اما ازتو انتظار دیگه دارم.. توباید باورم کنی.. وقتی هیچکس باورت نداشت اولین کسی که سرت قسم میخورد و باهمه وجودش باورت داشت من بودم..
توباید من روباورکنی.. نمیتونی حرف های بهار رو باورکنی چون بهارهم مثل عماد داره فکر میکنه.. به همون اندازه بی رحم.. به همون اندازه سنگدل..
_اگه حرف بهار رو قبول میکردم الان اینجا نبودم.. باور نکردم که اینجام..
_پس تورو به هرکس میپرستی حرفامو به اون خواهر احمقت برسون
چون هیچ چیز اونطور که فکرمیکنه نیست و بهار هیچ جوره نمیخواد به حرفم گوش کنه!
سری تکون دادم و گفتم؛
_یعنی میخوای بگی همه چی سوتفاهم بوده و داره اشتباه فکرمیکنه؟
یعنی سایه عشقت…
میون حرفم پرید و گفت:
_اگه سایه عشقم بود چرا حلقه ی ازدواجم با بهار توی دستمه؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تشکر😒
چقدر پارت ها طولانیه ، کمتر بذارید نمیرسیم بقیه ی رمان هارو بخونیم ، نویسنده خجالت نمیکشی تو؟؟؟؟ خاک تو سرت کنم من ، اسکل 🙄
پارتا کمه ،درست
دیگه خسته شدین ،درست
ولی واقعا توحین کردن به نویسنده ،واقعا بی ادبیه😶
اخ اخ خیلی غم انگیزه…
همش خو شد 10ثانیه😶
یعنی چی همین مسخره کردین مارو:/
😑💔ای بابا چقدر بدو بی معنی شده رمانه
چرا اتفاق خوبی نمیوفته همش و همش مکالمه بین دونفر و رفت و آمد از خونه ب جایی دیگه
خدارو خوش میاد دوروز منتظر بمونیم بعد بیاییم این پارت بی معنی رو بخونیم
خلاصه رمان “”چون رضا گلاویژ رو باور کرد از گلاویژخواست ک باورش کنه.
بای تا فردا 😐فردام میخوان باهم یه چای بخورن و رضا حرفای بهارو یبار دیگه توضیح بده
دیگه بیشتر ازاینم نمیشه
تموم شد؟! خیلی تاثیر گذار بود:/
خیلیی واقعا