_نمیتونم.. همینجوریشم بهار بهم شک کرده.. حتی نمیخوام بفهمه باهات حرف میزنم.. نمیخوام ازدستم ناراحت بشه.. این روزا اصلا نمیشه باهاش حرف زد.. حسابی بی اعصاب و تومخ شده!
_نمیذارم بفهمه بخدا.. قول میدم از رابطمون هیچ بویی نمیبره!
پوووف کلافه ای کشیدم و به موهام چنگ زدم!
_عماد که اونجا نمیاد؟
_نه نه.. اصلا.. عماد توی مرخصیه وشرکت نمیاد خیالت راحت!
_باشه .. سعی میکنم یکی دوساعت دیگه بیام!
_ممنونم.. خوبیت رو هیچوقت فراموش نمیکنم!
_خواهش میکنم.. امیدوارم پشیمون نشم!
_قول میدم.. بهت قول میدم پشیمونت نکنم!
_اوکی.. میام شرکت حرف بزنیم.. فعلا خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم!
خدایا نوکرتم بدبختی خودم کم بود این هم اضافه شد..
باید یه بهونه ای واسه بیرون رفتم پیدا میکردم..
یه کم فکرکردم وبه نتیجه رسیدم به بهار بگم آگهی یه کاری رو دیدم و میرم اونجا..
شماره شو گرفتم اما جواب نداد… بهش پیام دادم:
_خواهری زنگ زدم جواب ندادی من دارم میرم یه مساحبه ی کاری گفتم بهت خبربدم!
داشتم آرایش میکردم که گوشیم زنگ خورد.. بهار بود.. نمیدونم چرا هول کردم.. این روزا اینقدر که هاپو شده من هم از میترسیدم!
_جانم بهار..
_کجا میخوای بری؟ مگه نگفتی میخوای توی مزون کارکنی؟
وای.. حالا چی بگم؟ دیگه از خنگ بودن شورش رو درآودم..
_چرا اونم میخوام.. اینم حقوقش خوبه میرم ببینیم چطوریه شرایط هارو بسنجم یکیشونو میگیرم دیگه!
_گلاویژ من با مدیریت حرف زدم اگه سرکاریه ونمیخوای بری من کنسل کنم الکی آبروی من نره این وسط!
_وا خواهرمن چرا کنسل کنی بخدا سرکاری نیست واقعا میخوام!
_پس مصاحبه ی کاری دیگه چه کوفتیه؟ همین کار رو فردا بیا حرف بزن دیگه!
ای بابا.. عجب غلطی کردما.. یکی نیست بگه گور به گور شده بهونه مسخره تری نداشتی تا مصاحبه کاری نباشه؟؟؟!
_باشه… توچیزی رو کنسل نکن.. اینجا نوشته کار پاره وقت میخوان.. برم ببینیم میتونم دوتاییشو باهم بگیرم..
_عجب..! توهم بیکاری واسه خودتااا..
لازم نکرده دو نوبت کارکنی تو از پس خودتم برنمیای دو نوبت کار پیش کش.. اینجا هم حقوقش خوبه هم پیش خودمی حواسم بهت هست.. چیزی هم کم وکسر داشتی خودم میذارم روش…
انگار بهونه ی خوبی واسه پیچوندن پیدا نکردم چون بهار جان مرغش یک پا داشت..
یه کم مکث کردم و گفتم:
_باشه.. هرچی تو بگی.. کاری نداری؟
_آفرین دخترم.. ازاولم کاریت نداشتم خداحافظ..
کلافه گوشی رو قطع کردم و انداختمش روی تخت!
حالا با چه بهونه ای بیرون برم؟!!!!
چاره ای جز مخفی کردن واسم نموند.. وقتی تا این حد اخلاقش چیزمرغی میشه منم مجبورم دروغ بگم.. از اینجا به بعد به من ربطی نداره خودش خواست اینجوری بشه!
یک ساعت با وجدانم کنلجار رفتم وآخرشم تسلیم احساساتم شدم..
نمیتونستم درمقابل خراب شدن زندگی خواهرم سکوت کنم و دست روی دست بذارم..
هواکم کم داشت روبه سردی میرفت واسه همونم لباس گرم انتخاب کردم…
پانچو پاییزی سفیدمو با شلوار مشکی چرم همراه با
شال سفید وکیف وکتونی مشکی پوشیدم و آماده ی رفتن شدم..
توی آینه نگاهی به خودم انداختم و تیپ وقیافه ام رو یکبار دیگه کامل برانداز کردم..
از آرایشم که یه کم زیاد شده بود راضی بودم.. دلم نمیخواست حالا که از عماد جدا شدم کسی متوجه حال خرابم بشه..
از همون بچگیمم ازاینکه توی صورتم اثری از غم باشه و بقیه بهم ترحم کنن متنفر بودم..
حوصله ی پیاده روی نداشتم و آژانس گرفتم..
تا اومدن ماشین یه کم به خودم عطر زدم و ساعت نقره ای بهارهم پوشیدم و تیپم کامل شد..
بارضایت راهی شرکت شدم و دعا کردم بهار از رفتنم خبردار نشه!
ترافیک تهران سنگین تر همیشه بود و ساعت حدود دوازده بود که رسیدم…
همین که وارد شرکت شدم بی اراده تپش قلب گرفتم و دلشوره ی عجیبی توی دلم نشست!
دکمه ی آسانسور رو زدم ودستمو روی قلبم گذاشتم.. به خودم نهیب زدم..
_چه خبرته!!!! آروم باش گلاویژ.. فکرکن اصلا اینجا شرکت عماد نیست..
از آسانسور که اومدم بیرون با دیدن منشی دوباره حرصم گرفت ودندون هامو روی هم ساییدم.. با اینکه دخترخوبی به نظر می رسید اما نمیدونم چرا ازش بدم میومد..
بادیدنم ازجاش بلند شد و باخوش رویی سلام کرد…
جواب سلامش رو دادم که گفت:
_با آقای واحدی کار داشتید؟
اومدم جواب بدم که در اتاق عماد باز شد و عماد اومد بیرون…
بادیدن عماد نمیدونم چرا ترسیدم.. بی اراده زبونم بند اومد و تپش قلبم بیشتر شد!
نگاهی به سرتا پام انداخت و با اخم وحشتناکی گفت؛
_اینجا چیکار میکنی؟
باید نادیده میگرفتمش.. باید عادی رفتار میکردم..
تحت هیچ شرایطی نمیخواستم متوجه ترسم بشه… اما مگه لرزش صدای لعنتیم آبرو داری حالیش میشد؟
باصدای لرزونی گفتم:
_با آقا رضا قرار داشتم..
یه قدم اومد جلو وهمزمان اومد حرفی بزنه که دراتاق رضا باز شد و خوشبختانه مانع آبرو ریزی شد.. وگرنه عماد میخواست جلوی منشی سکه ی یک پولم کنه…
_بامن هستن.. خوش اومدی گلاویژ جان..
عماد با غضب به رضا نگاه کرد و صدای دندون قروچه اش از گوش هیچکس دور نموند..
_سلام…
_سلام آبجی.. بفرماییدتو اتاق منم الان خدمت میرسم!
زیر لب درحالی که شک داشتم شنیده باشه تشکری کردم و باقدم های بلند خودمو به اتاقش رسوندم و در هم پشت سرم بستم..
گلوم خشک شده بود وهمه وجودم میلرزید..
5 تا پارت رو باهم خوندم خیلی حال داد ، لااقل از این پارتهای دوخطی حرصم نگرفت 😂🤣
من یه سوال اساسی دارم چرا رمانایی که با شرکت سر و کار داشته باشن شخصیتاش اونجا هرکاری میکنن الا کار؟🤣
همین گلاویژ یادمه از وقتی وارد شرکت شد بعد چند روز فاز عشق و عاشقی گرفت آخه لعنتی بذار چند ماه بگذره من بعد چند سال هنوز نمیدونم چه غذایی رو از همه بیشتر دوست دارم بعد این چجوری فهمید عاشق شده
فکر کنم خودشم زیاد رمان میخونده😂
واقعا 😂😂😂
والا یکی از فامیلای من تو نوزادیش کمتر از این دختره گریه میکرد😂😒اما با نظر کاربر مینو موافقم. گلاویژ فقط ۱۸ سالشه از همه مهمتر خونواده ی درست درمونی هم نداشته(درواقع تنها بوده کلا) که دو تاچیز درمورد زندگی بهش یاد بدن و حامیش باشن همچین دختری مشخصه که انقدر ضعیف میشه(البته استثناهایی هم وجود داره)اما نمیشه از رو مخ بودنش نگذشت
این عزیزان که نظر میدن احتمالا همگی بالای بیست و پنج واینان
نویسنده داره از یه دختر هجده ساله با بی تجربگی ها و خامی هاش صحبت میکنه با سنی که سرشار از احساسه نه یه دختر فهمیده مثه بهار اتفاقا دو تا دختر در یه خانه اما با دو دیدگاه را به تصویر میکشه
بهتره جنبه فانتزی رمان کمی کمتر باشه
چون اگه قرار عماد مرخصی باشه بعد همون کله سحر تو شرکت باشه و رضا درست به موقع از اتاقش خارج بشه خیلی فانتزی میشه
تکرا و تکرار و تکرار 😐😐😐
پارت بعد رضا اومد تو حرف زدن
پارت بعد گلاویژ با عماد روبه رو شد و دوباره روز از نو روزی از نو
بچه هااا؟
تا حالا به یه چیزی دقت کردین؟؟
با این که این رمان از مزخرفم رد کرده ولی دیدگاه هاش مثل همیشه هست😂
حتماً شما ها هم مثل من میخواین بدونید عماد خان چجوری به التماس گلا میوفته
برای چی میترسی؟؟ ارزش دخترا رو اورد پایین همش ترس و ترس😭
خب دوستان فک کنم ی هفته ی هم تو شرکت موندگاریم 🙄
رضا که گفت عماد اونجا نیست 😑 پس اونجا چه غلطی میکرد این پارتم مثله پارتای قبلی…….. امیدوارم رمانت حد قل پایان خوبی داشته باشه نویسنده جان.
من از پارت ۸۰ شروع کردم به خوندن این قهر کرده بود.
الان پارت ۱۳۸.
حدود ۶۰روزه داریماینو میخونیم اما نویسنده هیچی چون ۶۰ پارت جلو نبرده.
هیچنتیجه ای نگرفتیم از این ۶۰ پارت
حتما پارت بعدیم گلاویژ به رضا میگه چرا به من نگفتی بعدشم گریه میکنه بهارم میفهمه
نویسنده کاش این وقتی که برای توضیح لباس و آرایش گلاویژ صرف میکنی رو بجاش ماجرا رو توضیح بدی، برای ما چه فرقی میکنه گلاویژ لباس سفید بپوشه با کفش مشکی، یا لباس مشکی بپوشه با کفش قرمز، آرایشش ملایم باشه یاتند، توی اصل رمان چه اهمیتی داره خب؟؟
چ سست عنصرعه این دختره اه
تا کی باید هی از مقدار پارت ها ناراضی باشیم و هیچ تغییری نکنه !!!
آدم تا میاد تو حس بره پارت تموم میشه …. این نویسنده هم با اعتراض های ما ککش هم نمیگزه
انقدر هم رمان طول پیدا کرد نمیدونم واسه چی این دوتا با هم قهرن 😶
و اینکه یه چیز واسم مبهمه که رابطه گلاویژ و عماد رو کی میخواد درست کنه؟!
نه ننه بابای درست و حسابی دارن نه محسن عذاب وجدان میگیره و میاد واقعیت رو میگه….
اونوقت لابد عمه جان من میخواد درست کنه ….
فک کنم عماد و بهار ب رضا گلاویژ شک میکنن…
فقط اون *هاپو* خیلی باحال بود 😶😂
در ضمن من نمی دونم چرا این نویسنده خودشو به کوچه علی چپ میزنه …. اصلا اهمیتی به خواننده رمان نمیده🥱😑خیلی کمه
آدم تا میاد تو حس بره پارت تموم میشه …. اینهمه صبر کنیم واسه دو خط !!!
که خلاصش این بود گلاویژ میخواد بره به رضا سربزنه و بعد از کلی کلنجار با خودش بعد از اینکه میرسه شرکت عماد رو هم میبینه …
و در آخر یه سوالی هم دارم … این رابطه گلاویژ و عماد رو کی میخواد خوب کنه ؟!
نه ننه بابای درست و حسابی دارن که به دادشون برسه نه محسن عذاب وجدان میگیره بیاد واقعیت رو بگه
اونوقت لابد عمه ی من باید پادرمیونی کنه😐
و تمام حرص و جوش های ما برمیگرده به محسن که باعث شد رمان کش پیدا کنه 😑😂
فقط همین
اینو میتونستی تو دوتا خط بنویسی که یه موضوع جدیدی وارد رمان بشه
بقیه اش
خاک تو سرت برا چی بترسی… هرچی جلوش کم بیاری شاختر میشه واست…
انقد خودتو قوی نشون بده ک سد اون بشکنه
خب