رمان دونی

 

 

لبخند مهربانی زد و ادامه داد:

_چه زحمتی.بیا….رنگ به رو نداری

از تخت بلند شدم و بی حال در میز ناهار خوری چوبی دو نفره،نشستم.کمی نان لواش را در دستم گرفتم

و گاز کوچکی به آن زدم…
کاملا مشخص بود که هیچ اشتهایی نداشتم.

با نخن دستم به میز ضربه  زدم و بلند شدم . ساعت در دیوار ده و نیم را نشان میداد. و این بیشتر مرا نگران می کرد.

_من برم بخوابم…در ضمن دستت درد نکنه بابت شام ،اشتها ندارم.

به سمت تخت رفتم و دراز کشیدم،چرا اینقدر زندگی کردن برایم سخت بود؟ چرا همش فکرم درگیر کار بود؟

چرا حس می کردم دارم ناتوان میشوم؟و به خانواده ام فکر کردم ،یعنی الان در چه وضعیتی هستند؟چیکار می کنن.و..

_دختر جان،چرا اینقدر کلافه به نظر میرسی اتفاقی افتاده کمکت کنم؟

با صدای خانم از فکر بیرون آمدم و به او خیره شدم

نفس عمیقی کشیدم و بی حال لب زدم:

_دنبال کارم…پیدا نمی کنم و این من و اذیت می کنه.

پتو را دور بدنم سرد و بی روحم انداختم و به او خیره شدم ،به سنش میخوره کمتر از سی سال باشد.مو های قهوه ای و چشم های عسلی داشت.

این رفتارش مشخص بود در حال فکر کردن باشد .

_راستی دختر جان،تو چند سالته ؟اسمت چیه..

لبخند ملیحی زدم و گفتم:

_من ۱۸ سالمه …اسمم ترنم هست.

سری تکان داد و دوباره غرق فکر شد و زمزمه کرد”سنت خیلی کمه”کمی گوش هایم تیز بود مگر نه عمرا متوجه میشدم.

لب هایم را بهم فشاریدم …چرا از پاسخ حرفش واهمه دارم..؟

ظرف را در یخچال گذاشت و آرام کنار تختم نشست لحنش کمی نگرانی بود و چشمانش برق میزد :

_ببین ترنم …فکر نکنم این کار من بدردت بخوره…فردا برو دنبال تا شاید بتونی پیدا کنی…درضمن خوشحال شدم باهات آشنا شدم من آیدا هستم ۲۸ سالمه …

به لبه ی تخت تکیه دادم و کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:

_مگه کارت چیه؟

با سکوت نگاهم کرد با انگشت دستم پیشانی ام را لمس کردم و پچ زدم:

_آیدا خانم چرا برای حرف زدنت،شک داری؟..بخدا چند روزه خیلی میرم هر جا من و قبول نمی کنن از مغازه بگیر تا منشی…به من میگن سنت پایینه…یکی میگه نیاز نداریم….

وسط حرف هایم پرید و محکم و قاطعانه گفت:

_باشه بیا تو کار من برای بچه پولدارایی که فقط میخوان زمانشون و بگذرونن و پول پدرشون و خرج کنن.

چند ثانیه مکث کرد …و من از همین فرصت استفاده کردم ، و فکر کردم.

چرا مرا گمراه کرده بود؟چرا قضیه برایم گنگ بود…

“برای بچه پولدارایی که فقط میخوان زمانشون و بگذرونن و پول پدرشون و خرج کنن”

اخمی در بین ابرو هایم نمایان شد..نگاهش کردم تا ادامه داد:

_ما‌….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خاطره سازی

    خلاصه رمان:         جانان دختریِ که رابطه خوبی با خواهر وبرادر ناتنی اش نداره و همش درگیر مشکلات اوناس,روزی که با خواهرناتنی اش آذر به مسابقه رالی غیرقانونی میره بعد سالها با امید(نامزدِ سابقِ دوستش) رودررو میشه ,امید بخاطر گذشته اش( پدر جانان باعث ریختن ابرویِ امید و بهم خوردنِ نامزدیش شده) از پدرِ جانان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جنون آغوشت

  خلاصه رمان :     زندگی دختری سیزده ساله که به اجبار به مردی به اسم حاج حمید فروخته می‌شه و بزرگ می‌شه و نقشه‌هایی می‌کشه که به رسوایی می‌رسه… و برای حاج حمید یک جنون می‌شه…   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x