وقتی فرهاد اومد توو حس میکردم دلخوره…
ولی به روی خودش نمیورد
کنار فرهاد یه آقایی که فکر کنم باباش بود
منم به رسم ادب بلند شدم سلام
+ سلام آقای هخامنش
بابای فرهاد یه جور دیگه نگاه میکرد انگار منو میشناخت
خاله خزانم اومد جلو و منو معرفی کرد
خاله خزان: محمد شناختی؟! یاد کی افتاد؟! برادر زادته… یادگار بهار و علی
میبینی چقدر بزرگ شده…
نشد بیاریمش خودش اومده
پس بابای فرهاد عموم بوده
یه احساس عجیبی داشتم حس میکردم بی کسم هیچ کسی رو ندارم بغضم گرفته بود که با بغل کردن آقا محمد گریه ام گریه گرفت
عمو محمد: خدایا شکرت
خدایا شکرت که یادگار برادرمو بهم برگردوندی
+ فکر می کردم بعد مامان و بابام کسیو ندارم
عمو شما کجا بودین؟!
عمو محمد: عمو قربونت برم گریه نکن
برات میگم کجا بودیم
چیشد که با فرهاد اومدی تو؟!
کاش فرهادو زودتر میفرستادم ایران
همین طور گریه میکردم
عمو محمد: خوشگل خانم حیف تو چشمات نیس اینقدر گریه میکنی
نکن گریه خودم دلم خونه چرا دیر پیدات کردم
دیگه گریه نکن
تو الان دیگه کنارمونی
خودش گریه ها مو پاک کرد
عمو محمد: بدو ببین دست و صورتتو بشور بریم شام بعد شام همه چی رو میگم برات
بعد اینکه رفتم دست و صورتمو بشورم
تو راهرو فرهاد دیدم که داشت از اتاقش بیرون میومد
وقت خوبی بود تا ازش معذرت بخوام
یه گرمکن مشکی پوشیده بود
+ فرهاد
های فرهاد
پیس پیس
این چرا صدامو نمیشنوه
رفتم از یه تیکه لباسشو کشیدم
+ فرهاد
فرهاد: عه سلام دختر خاله
+ سلام چرا هر چی صدات میکنم نمیشنویی؟!
فرهاد: مگه صدام کردی؟!
حواسم نبوده
+ میگم من یه عذر خواهی بدهکارم
فرهاد: واسه چی؟!
+ سرت داد زدم
میگم من حالم بد بود نمیتونستم خودمو کنترل کنم منو ببخش
فرهاد: اون اشکال نداره
آدمیزاده دیگه اعصابش خُرد بشه
نمیفهمه
نمیخواد معذرت بخوای…
الانم من دلم میخواد بگی پسر خاله بریم شام
چون دارم از گرسنگی میمیرم
بریم؟!
+ آره آره بریم
فرهاد: خانما مقدم ترن
منم جلو تر از فرهاد رفتم
همه دور هم دور میز نشسته بودیم
فرهاد: به به سکینه خانم چه کرده
قورمه سبزی با سالاد شیرازی
+ عه قورمه سبزی
چرا نفهمیدم سکینه خانم قورمه سبزی پخته
اونجا که بودیم آنا جون تا سبزی در میورد میفهمیدم
فرهاد: منم اگه مثل تو هی غش و ضعف می کردم نمیتونستم بفهمم قورمه سبزی داریم
آی آی فرهاد آب زیرکاه منو داشت مسخره میکرد
+ دلم خواست غش و ضعف کردم
فرهاد: من دلم میخواد دیگه نمیبرمت دکتر
+ حاضرم بمیرم ولی با دستای تو نرم دکترم
خاله خزان: عه فرهاد چرا دخترمو اذیت میکنی
دلت میخواد گوش تو بپیچونم
فرهاد: حس اضافی بودن بهم دست داد من برم تو اتاقم
عمو محمد: از اولم اضافی بودی
هممون داشتیم میخندیدیم چقدر به این جمع خونوادگی نیاز داشتم
فرهاد: پس که اینطور چشم مارال درآد میشینم همینجا
+ برو ببینم چیکار من داری مگه نمیخواستی بری؟! برو دیگه
بعدش فرهاد بامزه بازی در میاره هندیش میکنه بحثُ
فرهاد: دیدگاهمان عوض شد همینجا در این کلبه میمانم آری منِ رهگذر مکانی ندارم
بعد به عمو نگاه میکنه
فرهاد: پدر مرا ببخش من جز و تو خانه کسی را ندارم
عمو محمد: زرت و پرت نکن بشین سر جات
فرهاد: پدر من تور را بسیار دوست دارم
یه قاشق سمتش پرت میکنه که جاخالی میده
عمو محمد: یه بار دیگه حرف بزنی تضمین نمیکنم ایندفعه چنگال بهت نخوره
من و خاله خزان فقط داشتیم میخندیدیم
فرهاد: هی خدا میگن به والدین خود عشق بورزین
عشقم که می ورزیم قاشق پرت میکنن
عمو محمد: من نمیدونم تو به کی رفتی
بزار یه شب تا صبح بزارمت بیرون قندیل که بستی بعد عشق میفهمی
فرهاد: اصن نخواستیم
بدین شام منو تا بیرونم نکردین
چقدر دلم میخواست یه روز تو همچین خونواده ای دور هم جمع شیم با هم غذا بخوریم
شام که تموم شد رفتیم تو هال نشستیم
خاله خزان: اول من میخوام بگم بعدش بقیه رو تو بگو
عمو محمد: باشه تو بگو منم قهوه مو میخورم
خاله خزان: مارالم فقط گوش کن بعدش که حرفام تموم شد سوالاتو بپرس
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خداروشکر 😍
چرا ادامه اش نمیزاری خب دارم از کنجکاوی میمیرم ☺
الان گذاشتم
نویسنده عزیز رمانت خیلی عالی هست
یه سوال!
داستان از فکر و ذهن خودتونه؟یا از یه جایی میگیرید؟
از جایی منظورتون چیه؟!
منظورش اینه از روبیکا یا تل کپی کردی!
من نویسنده اشم
خودم دارم مینویسم
نه تو تل گذاشتم نه روبیکا
فعلاً تو سایت دارم میزارم
میدونم بابا من منظورش رو رسوندم😂☺
ن منظورش اینه که ایدهش از ذهن خود نویسندست یا طبق داستانی چیزیع فکنم
اهاا..
بد عادتمون کردی، همش منتظر پارت شبانگاهی هستیم 😅 😅
بزارم؟!
ممنون میشم. گرچه میدونم پرروییه.
باش عزیزم
منو گذاشتی تو خماری
تو خدا بیشتر بزار
باشه عزیزم صبر کن
عالیه اخ تک دلمو بریدی تا پارت بعدیش