-منم… منم نترس!
شهراد ماجد اینجا بود؟!
-گوش کن ببین چی میگم جلو نمیری دخترجون فهمیدی؟ حق نداری تو رابطه شون دخالت کنی.
شوکه سرم را به چپ و راست تکان دادم و دوباره تقلا کردم.
این هم یک دیوانهی بیرحم دیگر بود. آن مردک داشت زنش را خفه میکرد یعنی چه که دخالت نکن؟!
-هیسس آروم بگیر دستمو برمیدارم اما سروصدا نمیکنی فهمیدی؟!
-…
-گفتم فهمیدی دنیز؟ گوش کن بچه دارم بخاطر خودت میگم اگه جاوید بفهمه دیدیشون اصلاً برات خوب نمیشه… حالیته؟!
و بالأخره دوزاری کجم افتاد و مردمک هایم چنان از ترس گرد و حس از دست و پایم رفت که شهراد ماجد خیلی خوب آرام گرفتنم را درک کرد.
دستش را از روی صورتم برداشت اما آن یکی دستش هنوز محکم دور کمرم حلقه شده و مرا نزدیک به خودش نگه داشته بود.
-ب..باید کمکش ک..کنیم. میدونم از من خوشت نمیاد. ا..اما توروخدا بیا کمکش کنیم.
چند قطره اشک درشتی که از چشمانم چکید کمی فقط کمی نگاهش را مهربان کرد.
انگشت اشارهاش را به نشانهی سکوت به لب هایم چسباند و پچ پچ وار گفت:
-ترسیدی میفهمم اما اگه بری جلو بیشتر میترسی. بیا بریم تو سالن میگم یکی از بچه ها برسونتت خونه.
#پارت۶۸
#آبشارطلایی
چشمانم درشت شد.
-یعنی چی که برم خونه؟ اون مرد داره بدرفتاری میکنه گلوشو گرفته بود. چطوری برم خونه؟!
حرصی چشم هایش را باز و بسته کرد.
-به تو چه ربطی داره دختر؟ به تو چه ربطی داره که دخالت میکنی؟ هنوز نمیدونی فضولی عاقبت داره؟ بیا برو تو ببینم.
عصبانی تخت سینهاش کوبیدم و دوباره خودم را به سمت دیوار کشیدم.
-خطا از منه که از شما کمک میخوام من…
با دیدن زن و مردی که حال به شدت در حال بوسیدن هم بودند، پاهایم به زمین چسبید و سرجایم خشک شدم!
مرد با بوسه ای صدادار لب های زن که تماماً آرایشش بهم ریخته بود را رها و شروع به نوازش گردنش کرد.
-هنوزم از دستت عصبانیم اما بوسیدنت مثله همیشه آرومم کرد… بازم شانس آوردی توله!
زن دست مرد را گرفت و پشت سر هم شروع به بوسیدنش کرد.
-ممنونم ارباب، ممنونم که منو زدین و خیلی ازتون ممنونم که منو بخشیدین.
ضعفی که ناگهان در پاهایم به وجود آمد آنقدر عیان بود که شهراد ماجد سریع تنم را به خود بچسباند و لعنتیای که زیرلب گفت را شنیدم.
چشمانم تصاویر را میبلعید. گوش هایم هم تیزتر از همیشه شده بودند اما ذهنم چنان قفل کرده بود که در این لحظه حتی از اسم خودم هم مطمئن نبودم!
اینجا دقیقا چه خبر بود؟!
من وارد چه بازیای شده بودم؟!
_♡____
#پارت۶۹
#آبشارطلایی
شهراد:
دنیز چنان دست و پایش شل شده بود که اگر رهایش میکرد با مغز زمین میخورد و اعصابش قطعاً از این خردتر نمیشد.
چرخید و همانطور که او را به خود چسبانده بود، به سمت در پشتی سالن راه افتاد.
دختر قدم هایش روی زمین کشیده میشد و هر لحظه که میگذشت بیشتر جاوید را لعنت میکرد.
مردک هیچوقت جا و مکان نمیشناخت!
از در پشتی که وارد شدند صدای موزیک بلند تن دنیز را لرزاند.
دستش را دور کمرش محکمتر و لب هایش را به گوش دختر نزدیک کرد.
-نترس من پیشتم آروم باش.
دنیز سر تکان داد اما مطمئن نبود که به خوبی متوجه حرف هایش شده است یا نه. خیلی بیشتر از تصورش تحت تاثیر قرار گرفته بود و این نشانهی ذهن به شدت پاک و دست نخوردهاش بود.
-قشنگ تکیه بده به من… داری میلرزی.
-شهراد چی شده؟!
با آمدن صدای احسان از پشت سرش چرخید.
-شهراد؟!
-چیزی نیست احسان برگرد تو سالن.
-یعنی چی چیزی نیست؟ دختره به زور رو پاهایش وایساده!
-…
-دنیز؟ دنیز جان؟
اخم کوچکی بین ابروهایش افتاد… دنیز جان دیگر چه کوفتی بود؟!
تا خواست چیزی بگوید با آمدن صدای قدم هایی سریع برگشت و در یک تصمیم ناگهانی آن یکی دستش را هم دور زانوهای دختر حلقه کرد و با عجله بالا رفت… نباید کسی در این وضعیت میدیدتتشان!
_♡_♡
اولین آغوش🥹❤️
#پارت۷٠
#آبشارطلایی
صدای قدم های احسان هم از پشت سرش میآمد و نمیتوانست بفهمد چرا او تا این حد پیگیر دستیارش شده است!
در اتاق انتهایی را باز کرد و دنیز را که همچنان ساکت بود روی تخت نشاند و چرخید تا از کشو چیزی که میخواست را پیدا کند.
-شهراد بالأخره میخوای بگی چه خبره یا نه؟ چی شده؟ دعواتون شده؟
آرامبخش را که پیدا کرد بیحوصله به طرف احسان برگشت.
-احسان تو هم یه دکتری… کاش یاد بگیری وقتی میبینی یه نفر حالش خوب نیست قبل بازجویی اول به اون برسی!
شرمندگی که ناگهان در نگاه احسان آمد را دید و برای آنکه بیخیال شود، زمزمه کرد:
-من کاری نکردم الینا و جاویدو دید شوکه شد.
مردمک های احسان درشت شدند و پچ زد:
-چی؟ مگه اونا اینجان؟ تو دعوتشون کردی؟
-مگه عقلمو از دست دادم که دعوتشون کنم؟ سرخود اومده بودن منم ردشون کردم. جاوید عصبانی شد، رفتن تو حیاط دنیزم دیدتشون.
-دقیقاً چی دید؟ اون چیزی که فکر میکنم؟!
-دقیقاً همون چیزی که فکر میکنی رو دید البته نه خیلی اما خب دیگه!
-وای… لعنت بهش.
از احسان شوکه چشم گرفت و مقابله دنیز رفت.
-منو نگاه کن ببینم دستیار حالت بهتره مگه نه؟ خوبی؟!
دنیز چشم های اشکیاش را به چشمانش دوخت.
-من… من اینجا چیکار میکنم؟ ندونسته چی رو قبول کردم؟ وارد چه بازیای شدم؟!
ابروهایش بالا پرید… منظورش چه بود؟!
-فکر کنم داری هضیون میگی بیا اینو بخور آرامبخشه بهتر میشی.
قرص را به او داد.
-دکتر م..ماجد اون دونفر دیوونه بودن مگه نه؟ برای همین نذاشتی بیان تولد چون دیوونن!
این دختر بسیار چشم و گوش بستهتر از حد انتظارش بود.
-قرصتو بخور و یه کم استراحت کن، بهتر که شدی صحبت میکنیم.
دنیز با حرف گوش کنی قرص را گرفت و کمی بعد کمک کرد دراز بکشد.
-یه کم چشماتو ببند تا اثر کنه بعد میرسونمت خونهت.
دنیز نمیدانست چرا به تمامه حرف های مرد عمل میکند و شهراد هم نمیدانست چرا در مقابل این دختر اینچنین احساس مسئولیت میکند!
دلش نمیخواست او را این شکلی ببیند.
احسان که کنارش ایستاد، حواسش جمع شد و با کلافگی اخم کرد.
پیراهن قرمز رنگ دختر بالا رفته و پاهای بسیار سفیدش از زانو به پایین نمایان شده بودند.
ناخودآگاه پتو را برداشت و تا گردن دختر بالا کشید.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 187
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده عزیزمثل همیشه عالی لطفا”پارت بعدی زودتر اگر میشه بزار ،مرررسییی وطولانی تر
نسبت الینا و جاوید با شهراد چیه ؟؟
نمیدونم چرا من اونقدر ها هم که دنیز وحشت کرده بود به نظرم ترسناک نبود 🤔 😞 😞 به نظرتون من خیلی سنگ دلم که این صحنه منو نترسوند 🙄 🙄 باید از خودم بیشتر بترسم 😂 🤣
والا من اصلا متوجه نشدم چی شد مگه چیکار کردن برا چی میگفت ارباب یعنی چی آخه🙄🙄
خانم برده س
استارت عاشقی دکتر ماجد زده شد