چشمان دنیز بسته و گونه هایش هنوز هم خیس بودند.
-ما میریم بیرون استراحت کن آخر شب میرسونمت.
همراه احسان از اتاق بیرون رفتند و آرام در را پشت سرش بست.
قبولش سخت بود اما در کمال تعجب از اینکه حال دختر بد شده، ناراحت بود و خودش را مقصر میدانست…!
_♡_
دنیز:
صدای خندهی بلند و طنازانه و صدای پر شور و اشتیاق بابا در هم ترکیب شدهاند.
تا به حال ندیده بودم بابا اینچنین بلند قهقهه بزند و همین میزان تعجبم را بیشتر میکند!
کنجکاوانه جلوتر میروم که ناگهان در اتاق باز میشود و تصویر زنی که روی تخت مامان نشسته، مقابلم چشمانم قرار میگیرد.
حیرتزده از لب های سرخ و ناخن های بلندش چشم میگیرم. لباس بازی در تن دارد و تن فربهاش را با ریتم آهنگ به چپ و راست تکان میدهد.
اخم هایم درهم میرود و محکمتر دست خرسی را فشار میدهم.
-بچه تو اینجا چیکار میکنی؟!
با صدای بابا سر بلند میکنم و به اخم های بهم پیوستهاش خیره میشوم.
بابا همیشه اخم دارد اما من عاشق همین اخم هایش هم هستم!
-بابایی…
-بابایی و درد بهت گفتم اینجا چیکار میکنی؟ چرا تو اتاقت نیستی؟ مگه مامانت بهت نگفته مهمون دارم؟!
شانه های ظریفم از صدای فریادش بالا میپرد و ناخودآگاه بغض میکنم.
-امروز ندیده بودمت خواستم ببینمت بعد برم بخوابم.
-حالا که دیدی برو بچه زود باش مهمون دارم.
کنجکاوانه میپرسم:
-مهمونت این خانومه؟ چرا روی تخت نشسته؟ چرا مامان پیشتون نیست؟
یکدفعه صدای خندهی بلند زن در اتاق میپیچید و کمی بعد جلو میآید.
مقابله چشمان من خیلی صمیمی دست بابا را میگیرد و با لبخند میگوید:
-وای عطا نگفته بودی دخترت اِنقدر بامزهس… چند سالته فسقلی؟
مودبانه صاف می ایستم و میگویم:
-هشت سالمه خانوم.
هنوز جواب نداده است که صدای مامان بلند میشود و کمی بعد با شدت مرا عقب میکشد و خودش مقابله بابا و آن زن میایستد!
-شما دارین چی کار میکنید؟ با چه حقی با بچهی من حرف میزنید؟ زنیکه تو فکر کردی کی هستی که اینجوری جلوی دختر من وایسادی هان؟!
و همین چند جمله کافی بود تا مانند همیشه همه چیز بهم بریزد.
بابا بیتعلل مامان را به باد کتک میگیرد و فریاد میزند که کارهایش به او هیچ ربطی ندارد.
#پارت۷۲
#آبشارطلایی
ترسان پشت مبل قایم میشوم و مامان در مقابله کتک ها هیچ نمیگوید و همین موضوع حرص بابا را بیشتر میکند و یکدفعه فریاد میزند:
-هان پوست کلفت شدی برای من آره؟ صبر کن من خوب بلدم چطوری جیگرتو آتیش بزنم زنیکه!
کمربندش را در هوا میچرخاند و جای آنکه به اتاق برود به سمت من حرکت میکند!
چشمانم از ترس گرد میشود و خودم را خیس میکنم.
کمبرند بالا میرود و صدای فریادم در تمامه خانه میپچید.
-نــــــه!
یکدفعه صدای گریه هایی ترسیده از کنار گوشم بلند میشود و من نفس نفس زنان چشم باز میکنم.
تمامه تنم به عرق نشسته و کودکی آشنا در کنارم ترسیده اشک میریزد!
کمی خودم را جمع و جور میکنم و با فهمیدن این که حال بزرگ شدهام و آن تجربه مزخرف را در خواب مرور کردهام، نفس راحتی میکشم و سرجایم وا میروم.
کمی طول میکشد تا حواسم جمع شود.
تولد، مهمانی، بحثم با شهراد ماجد و آن زوج عجیب!
اینبار حتی شدیدتر از جای میپرم. شوکه نگاهی به اتاق و نگاهی به مایا و ماهین که ترسان یکدیگر را در آغوش گرفتند، میاندازم.
لعنتی… من شب را اینجا گذرانده بودم؟!
-بچه ها شما اینجاین؟ ببخشید اگر ترسوندمتون خواب بودم متوجه نشدم.
مایا دست خواهرش را ول میکند و آرام قدمی به سمتم برمیدارد.
-لالا بد دیدی دنیس جون؟(دنیز جون)
نفس عمیقی میکشم و سریع از جای بلند میشوم.
-آره عزیزم کابوس دیدم.
هنوز همان پیراهن دیشب تنم بود و پر از حس شرمندگی و ترس شدم.
آخر چطور توانسته بودم تمامه شب را زیر سقف آن شهراد ماجد دیوانه بخوابم؟!
ماهین هم همانطور که انگشت اشارهاش را به نشانهی تفکر میمَکد، جلو میآید و هنوز چشمانش اشکیست.
کاملاً مشخص است هردویشان از اینکه چرا من شب را پیششان ماندم متعجب هستند.
#پارت۷۳
#آبشارطلایی
نفس عمیقی کشیدم و مقابلشان زانو زدم.
ناخوداگاه خودم را جای زن فربه خواب هایم میدیدم و حس میکردم به این عروسک ها توضیحی بدهکارم… توضیحی که هرگز کسی به من نداده بود!
-من دیشب یه کم حالم خوب نبود برای همین اینجا خوابیدم یعنی اصلاً نمیخواستم بمونم اما خب متاسفانه شد دیگه… چون قرص خورده بودم خوابم برده.
تعجبشان بیشتر میشود و کمی بعد ماهین دستش را از داخل دهانش در میآورد و مستقیم روی پیشانیام میگذارد.
موهای تنم از انگشت تف آلودش سیخ میشود اما عجیب است که اصلاً بدم نمیآید.
-ب..ب..بابا شهل..لاد م..من د..دکت..له می..میخوای ب..گم تولو هم خ..خوب تنه؟
(بابا شهراد من دکتره میخوای بگم تو رو هم خوب کنه)
لحن شیرین و معصومش در لحظه همهی تنش ها را از روحم میگیرد.
لبخند بزرگی میزنم اما قبل آنکه جوابش را دهم، صدای مردانهای از پشت سر میآید و حقایق زندگی را در صورتم میکوبید.
-اینجا چیکار میکنید شمادوتا؟
کمر صاف میکنم و همه چیز مانند فیلم از مقابله چشمانم میگذرد.
-اومدیم پیشه خاله بیدالش کنیم.(بیدارش)
-بیاجازه نباید میاومدین… برید سر میز صبحانه حاضره.
برقی که در چشمان ماهین کوچک و تپل مینشیند را به وضوح میبینم و دقیقاً همانطور که از شکم برآمدهاش انتظار میرفت، به کل مرا فراموش کرد
ذوق زده چرخید و با دو از اتاق بیرون رفت.
-ندو ماهین… مایا بابا شما هم برو میخوایم خصوصی صحبت کنیم.
دست هایم را درهم پیچاندم و آرزو کردم که کاش دختربچه اتاق را ترک نکند چرا که در این لحظه هیچ آمادگی رو به رو شدن با شهراد ماجد را نداشتم!
اصلاً چه باید به مردک دیوانه با آن دوست های عجیب و غریبش میگفتم؟!
آن زن حق داشت… بچه ها نباید پیشه هیولایی شبیه او میماندند!
برخلاف آرزویم مایا هم با حرف گوش کنی تمام از اتاق بیرون رفت. اما لحظهی آخر مثلاً خیلی یواشکی رو به پدرش گفت:
-بابایی دنیس جون لالا بد دید نازش کن.
#پارت۷۴
#آبشارطلایی
هزاران پروانهای که ناگهان در قلبم به رقص درآمدند را حس کردم.
همچین فرشته هایی چرا بچه های این مرد شده بودند؟ خدایا چرا …؟!
_♡_
شهراد:
در را که بست، دنیز همچنان با سر به زیری در دورترین نقطهی اتاق ایستاده بود.
جلو رفت و مصمم صدایش زد.
-منو نگاه کن دختر
– …
-با تو دارم حرف میزنم، نمیشنوی؟!
دنیز آرام سر بالا گرفت. آن چشمان زیادی خوشرنگ و خوش حالتش دوباره اشکی بودند و حرصش را در میآورد.
-چته هر چی میشه اشکت دم مشکته؟ اصلاً از این ادا و اطفارهات خوشم نمیاد.
دختر دست هایش را درهم چلیپا کرد و با صدای لرزانی گفت:
-من فقط خیلی خجالت زدهام، نمیدونم چطور اینجا خوابم برده. اصلاً متوجه نشدم ولی احتمالاً شمارو هم تو شرایط سختی گذاشتم. بخاطرش ازتون معذرت میخوام.
زبانش عذرخواهی میکرد اما چشمانش پر از سرکشی بود. این دختر یک دردی داشت… از این موضوع مطمئن بود!
فعلاً زمانش نبود اما سرفرصت میفهمید که مشکلش چیست!
-کسی نفهمید اینجا موندی. البته جز احسان و برای اینکه تنها نمونی مجبور شدم خودمم بمونم. اتفاقی که افتاد و بد شدن حالت تقصیر من بود. به هر حال تو مهمونی من اینجوری شد اما…
جلوتر رفت و در یک قدمی اش ایستاد.
-به اینجاش دقت کن. اگر چیزی که دیدی رو به کسی بگی، برات گرون تموم میشه. این چیزها شوخی نداره بچه جون پس از این در که رفتی بیرون هر چی دیدی و شنیدی رو فراموش میکنی وگرنه با من طرفی… افتاد؟!
انتظار داشت باز هم یک چشم بلند بالا بشنود اما وقتی دنیز با با چانهی بالا گرفته و حرصی گفت:
-کاش جای اینکه سعی کنید بقیه رو ساکت نگه دارید، یه تجدید نظر نسبت به انتخاب دوست هاتون داشته باشید. اون آدم دیوونه تو تولد بچه ها اومده بود! یعنی به جز من ممکن بود هر کس دیگهای ببینتشون… حتی ممکن بود بچه ها ببینن پس لطفاً…
هنوز نطق دختر کامل نشده بود که محکم چانهاش را گرفت و طوری با عصبانیت نگاهش کرد که ناخودآگاه دهان دنیز کاملاً بسته شد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 151
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جان سال بد و قایم موشک رو بذار لطفا
دنیز متوجع نشد دوست نیستنو دشمنن راهشون نداد تو خونه
عالی مرسییی خداقوت نویسنده عزیز،پارت بعدی لطفا”طولانی تربزاروزودتر ،ممنون ،این پارت کم بود حجمش نسبت به دفعه های قبلی
فکر نکم این شهراد حالا حالاها خوش اخلاق بشه
این شهراد هم یه چیزیش میشه ها زهرش ترکید بیچاره