رمان آبشار طلایی پارت 27 - رمان دونی

 

 

 

 

وارد حیاط خانه‌ای که احتمالاً مربوط به خواهرش بود شدیم و شیلا خانوم ناراحت مقابلمان قرار گرفت.

 

 

-شهراد جان بخدا خیلی به گوشیت زنگ زدم اما آنتن نمی‌داد.

 

-کجاست شیلا دخترم کجاست؟!

 

 

شیلا ناراحت دستش را به سمتی گرفت.

 

 

-تو سالنه رو مبل خوابش برده البته داره فیلم بازی می‌کنه که خوابش برده.

 

 

شهراد مثله تیر از چله رها شده به طرف خانه رفت و من امکان نداشت که بیشتر از این تعجب کنم!

 

 

در ماشین برای آنکه کمی آرامش کنم و میزان وخامت اوضاع را بسنجم، سعی کردم کمی از زیرزبانش حرف بکشم و در نهایت به جوابی رسیدم که اگر صد سال هم اوضاع های ناهموار را کنار هم می‌چیدم، آن حتی به گوشه‌ی ذهنم هم خطور نمی‌کرد!

 

 

برعکس تصورم برای مایا هیچ مشکل خاصی برایش پیش نیامده بود.

و تمامه ماجرا این بود که بخاطر سرما خوردگی جزئی‌اش همراه عمه‌اش شیلا دکتر رفته بود و طبق تجویز دکتر یه آمپول کوچک نوش جان کرده بود.

 

 

دخترک با گریه گفته بود که بعد از آخرین بیماری ای ام پدرم قول داده که دیگر تا وقتی خودم اجازه ندهم آمپول به تنم تزریق نمی‌شود و شیلا نیز که نتوانسته بود به شهراد دسترسی پیدا کند، ناچاراً به حرف پزشک گوش داده بود!

 

 

 

 

 

#پارت۱۱۶

#آبشارطلایی

 

 

 

برای کسی مثله من همچین چیزی نه تنها باور کردنی نبود بلکه جزو دسته‌ی محالات قرار می‌گرفت اما با این حال همچین جریانی حقیقت داشت!

 

 

نگاهم را در حیاط زیبا چرخاندم و نفس کلافه‌ای کشیدم و شیلا که تا حالا ناراحت به رفتن برادرش خیره شده بود، بالأخره مرا هم یادش آمد.

 

 

-خوش اومدی دنیز جان ببخشید حواسم نبود درست تعارف کنم… بفرمایید تو.

 

-این چه حرفیه؟ خواهش می‌کنم متوجه شدم ناراحتید.

 

 

دست پشت کمرم گذاشت و به طرف وروی هدایتم کرد.

 

 

-مایا خیلی ازم ناراحت شد اما فقط برای اینکه مریضیش بیشتر نشه و به ماهینم سرایت نکنه این کارو کردم. بالأخره بچه‌ن دیگه همش هم پیشه همه‌ن به نظرت منو می‌بخشه؟

 

 

همانطور که کفش هایم را در‌می‌آوردم در تلاش بودم تا چشمانه گرد شده‌ام که داشت از حدقه در‌‌می‌آمد را به حالت عادی بازگردانم.

 

 

دو حالت بیشتر وجود نداشت یا ما بچگی نکرده بودیم و یا خانواده‌ی ماجد بیش از حد نسبت به بچه هایشان حساس بودند!

 

 

به سختی زمزمه کردم:

 

-ناراحت نباشید مطمئنم می‌بخشتتون بچه‌س بالاخره یادش میره.

 

-اووف انشالله

 

و از سر تجربه های بسیار می‌دانستم که قطعاً مایای کوچک همچین خاطره‌ای را فراموش خواهد کرد… به هر حال من و دریا چه چیزهایی را که فراموش نکرده بودیم!

 

 

ما سگگ های کمربند، سیلی های سرخ کننده، لگدهای وحشیانه و بی‌حرمتی های زیادی را در کودکی و نوجوانی چشیده و خیلی هایشان را هم فراموش کرده بودیم. درد آمپول بینشان چیزی نبود مگر نه…؟!

 

 

 

 

 

#پارت۱۱۷

#آبشارطلایی

 

 

 

لبخندی به شیلا زدم و همین که وارد سالن خانه‌اش شدم، با دیدن تصویر مقابلم برای لحظه‌ای نفسم رفت.

 

 

خدایا… این فوق‌العاده ترین و زیباترین چیزی بود که تا به حال دیده بودم!

 

 

_♡_

 

 

سوم شخص:

 

 

شهراد ناراحت کتش را کناری انداخت و دو زانو مقابله مایا که درازکش در مبل جا خوش کرده و پلک هایش را روی هم می‌فشرد، نشست.

 

 

رد اشک روی صورت کوچک کودکش خشک شده بود و پلک های خیسش که نشان از گریه‌ای طولانی می‌داد، بدجوری اعصابش را به هم می‌ریخت.

 

 

-بابایی؟

 

-…

 

-دورت بگردم چشماتو باز کن یه کم با هم حرف بزنیم بعد می‌ریم خونمون می‌خوابی.

 

 

لرزش پلک های مایا شدیدتر شد و مشخص بود نشان دادن کنترل خویش برای همچنان خواب بودن سخت‌تر شده است.

 

 

-می‌فهمم ناراحتی اما بابایی وقتی یه نفر مریض میشه دکترها هم مجبوراً هر کاری از دستشون برمیاد انجام بدن تا بیمارشون حالش خوب بشه. انتخابه شخصی ای نیست. آمپول هم یه روشه درمانیه و…

 

 

با جمله‌ی آخر مایای کوچک دیگر نتوانست تحمل کند.

 

بغضش صدادار شکست و با حالت جیغ مانندی فریاد کشید:

 

-گول داده بودی دفته بودی تو خودت دفته بودی!(قول داده بودی گفته بودی تو خودت گفته بودی)

 

 

شهراد ناراحت جلوتر رفت و بی‌توجه به تمامه دست و پا زدن های دلیله زندگی‌اش او را عمیقاً در آغوش کشید.

 

 

-نوموخوام قهلممم بابایی بد!(نمی‌خوام قهرم بابایی بد)

 

 

 

 

 

#پارت۱۱۸

#آبشارطلایی

 

 

 

شهراد دستش را روی کمرم مایا گذاشت و همانطور که آرام ماساژش می‌داد، بوسه‌ای به موهای عرق کرده‌اش زد.

 

 

-باشه… باشه تو درست میگی عزیزم معذرت می‌خوام که نتونستم سر قولم بمونم. عمه‌ت بهم زنگ زده بود ولی گوشیم آنتن نداده برای همین نتونستم بیام. باور کن خودمم خیلی ناراحت شدم.

 

 

توضیحه کاملاً صادقانه‌اش کمی از حرصی و جوش مایا را خواباند و دختر کوچک همانطور که به سینه‌ی پدرش سنجاق شده بود، صورت اشکی و آب بینی آویزانش را با پیراهن مارک‌دار شهراد پاک کرد و لب ورچیده گفت:

 

-شیلا بده. دکتلم بده. اون دفت اپول عمه خم دفت خب هیچکس منو نشنید. اپولم زدن!

(شیلا بده دکترم بده اون گفت آمپول عمه هم گفت خب هیچکس منو نشنید. آمپولم زدن)

 

 

شهراد ناراحت از فشار روحی‌ای که کودکش متحمل شده بود، دندان روی هم سایید و شاید برای خیلی از پدرها مهم نبود.

 

 

نیتشان قطعاً خوب بود اما جای آنکه سعی کنند کودکان را قانع کنند تا آن ها کمی هم که شده نسبت به درمانشان رضایت داشته باشند، به زور و برای از بین بردن درد جسم یک تحقیر روحی را به آن ها می‌خوراندند و به شدت دلزده‌شان می‌کردند.

 

 

و جز موارد اورژانسی و خاص شهراد از این کار جداً متنفر بود.

 

مهم نبود همچین کاری چقدر کوچک و عادیست و یا چقدر برای زودتر خوب شدنشان مفید است. چیزی که در درجه‌ی اول اهمیت داشت، حس عزت نفس و حق انتخابی بود که باید از سن خیلی کم در بچه ها به وجود می‌آمد.

 

 

حس ارزشمند بودن وجودشان و حرف هایشان و شاید نمی‌توانست این عادت غلطه بسیار عادی شده را به کل از میان ببرد، اما وظیفه داشت تا جایی که میشد اجازه ندهد تا حس تحقیر شدن در بچه هایش به وجود بیاید.

 

 

وظیفه‌ی پدری‌اش این را ایجاب می‌کرد…!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 122

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

آس کور چرا نمیاد

سارا
سارا
8 ماه قبل

هرسری پارت کوتاهترازدفعه قبل فقط پارت ۱و۲ طولانی بودند درک میکنم نزدیک عید ودفعه قبل هم گفتم سرتون شلوغ ولی خب یا پارت نزاریدیا لطفا”طولانی میترسم کم کم بشه مثل پارت گزاری حورا کوتاه بودنش .هرچند حورا خیلی تکراری وحوصله سربرشده واین رمان جالب وابدا قابل قیاس نیست با رمانا دیگه مخصوصا”حورا منظورم کوتاه بودن پارت بود ،لطفا”طولانی تر نویسنده عزیز ،زنده باشیدوخدا قوت

رهگذر
رهگذر
8 ماه قبل

کاش یه دستگاه کپی میداشتم تا بتونم از مرد هایی مثل شهراد کپی بگیرم

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

آفرین به این بابا👏

me/
me/
8 ماه قبل

بابا ها اولش همه خوبن بعدش گندشون در میاد نه؟

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x