رمان آبشار طلایی پارت 31

4.4
(127)

 

 

 

 

-من یا شما؟ متوجهید این شما بودین که گولم زدین؟ دلیلتون دقیقاً چیه نمی‌دونم شاید بخاطر این نفرت حق داشته باشید شاید نه. حتی شاید آقای ماجد بدترین ادمیه که تو این دنیا وجود داره. ظالم ترینه. ولی برای بچه هاش خوبه و برای همین هیچ مدرکی وجود نداره که شما بخواید با استفاده از اون از بچه هاش جداش کنید و حتی اگه داشت، من هنوز اِنقدر ادمه پستی نشدم که اینجوری به اون مرد نه به بچه هاش بدی کنم! مایا و ماهین بدجوری به باباشون وابسته‌ هستن. دوستش دارن و من مطمئنم شما هم این موضوع رو خیلی خوب می‌دونید!

 

 

صورت زن تماماً سرخ شده بود و آچمز شده به دختر جوانی که فکر می‌کرد شاید بتواند او را به آرزوهایش و زمین زدن شهراد نزدیک کند، خیره شده بود!

 

 

 

باور کردنی نبود اما کم کم جوانه های امیدش یک به یک می‌سوختند!

 

 

به سختی به آخرین دستاویزش هم چنگ انداخت.

 

 

-شهراد گیجت کرده! نمی‌تونی روی واقعیشو ببینی! نمی‌تونی حقیقتی که هستو ببینی، ولی بدون با ادامه دادنه این راه نه با عقب کشیدنت به ماهین و مایا بدی می‌کنی! اونا بچه‌ن نمی‌تونن روی واقعی پدرشونو بفهمن اما تو…

 

 

دنیز با چانه‌ای لرزان و اشکی که در چشمانش حلقه زده بود، آرام گفت:

 

-تو این دنیا هیچکس نیست که اندازه‌ی من فرق پدر خوب و بدو بفهمه و درکش کنه! پس بیخودی تلاش نکنید نظرم برنمی‌گرده. من پشیمون شدم دیگه برای شما کار نمی‌کنم. شما هم لطف کنید و بیخیاله من شید!

 

 

چرخید و همین که کیفش را برداشت، زن با دیوانگی فریاد کشید:

 

-به شهراد میگم با نقشه نزدیکش شدی. آبروتو می‌برم. کاری می‌کنم پدرتو دربیاره. اونوقت می‌فهمی آدمی که داری ازش دفاع می‌کنی و میگی پدر خوبیه تا چه حد عوضیه!

 

 

_♡_♡_

به نظر شما این زن کیه بچه ها؟ ☠

 

 

 

 

#پارت۱۳۴

#آبشارطلایی

 

 

 

دنیز متاسف برای خودش که چطور توانسته بود به همچین شخصیت تاریکی اعتماد کند و دل به دله نقشه هایش دهد، سر تکان داد.

 

 

اگر خدایی نکرده حقیقت را دیر می‌فهمید و بخاطر کارهای او خللی هر چند کوچک در رابطه‌ی فوق‌العاده شهراد ماجد و دو قلوهایش به وجود می‌آمد، هرگز نمی‌توانست خودش را ببخشد!

 

 

-جدی؟ چقدر خوب… پس لطفاً این کارو بکنید اونوقت منم جرات پیدا می‌کنم تا در مورد شما بهش بگم! به هر حال همه‌ی اون مدارکی که ازش بهم دادین، اون همه اطلاعات رو خودم تنهایی نمی‌تونم به دست آورده باشم مگه نه؟ اللخصوص اینکه من دلیلی هم برای ضرر زدن بهش نداشتم و ندارم. اما شما قطعاً یه دلیلی دارین و دکتر ماجدم اینو می‌دونه! برای همین اگه می‌خواید بگید همین الآن جلوی خودم بهش زنگ بزنید من مشکلی ندارم. حداقل اینجوری می‌تونم خطایی که ندونسته در حقش کردم‌رو جبران کنم!

 

 

جمله‌اش که به اتمام رسید، زن گویی آتش گرفت که صورتش تماماً سرخ شد و به سمت دنیز یورش اورد!

 

 

دستش را بند یقه‌اش کرد و کلمات شبیه گلوله‌های آتش از دهانش فوران می‌کرد!

 

 

-منو ببین دختر کافیه فقط یه کلمه از دهنت دربیاد، به جون بچه‌م بیچارت می‌کنم. کاری می‌کنم مرغ های آسمون به حالت گریه کنن! دهنتو می‌بندی و همین که از اینجا رفتی من و این خونه رو فراموش می‌کنی، حالیت شد؟!

 

 

-ولم کنید!

 

 

زن جلوتر رفت و با غرش بیشتری لب زد:

 

-اگه شهراد حتی از یک کلمه از حرف هامون باخبر بشه اونوقت…

 

 

-من بهش چیزی نمیگم، یعنی فعلاً قصد ندارم بگم و شرط ساکت مودنمم اینه که بیخیال شید و دست از سرشون بردارید! بچه ها با پدرشون خیلی خوشحالن شما هم اگه همونطوری که گفتید به فکرشون هستید، دست از یواشکی کار کردن و نقشه های جورواجور کشیدن بردارید. بذارید راحت و تو آرامش زندگیشونو کنن وگرنه ساکت نمی‌مونم و به دکتر شهراد میگم بزرگترین دشمنش تا چه حد بهش نزدیکه!

 

 

 

 

 

#پارت۱۳۵

#آبشارطلایی

 

 

 

حرفش که تمام شد بی‌توجه به چشمانه وق زده‌ی زن از خانه بیرون رفت و با استشمام هوای آزاد نفس راحتی کشید.

 

 

_♡_

 

 

دنیز:

 

 

احساسه می‌کردم بار بسیار سنگینی از روی دوش هایش برداشته شده و عذاب وجدانی که مدت کوتاهی بود خرم را چسبیده بود، آرام گرفته بود.

 

 

چه قبول می‌کردم چه نه شهراد ماجد درست از لحظه‌ای که خواسته بود به دریا کمک کند، یک جایگاه خاص و ویژه در ذهنم پیدا کرده بود.

 

 

خودم را مدیون حس می‌کردم و اگر این زن به هر دلیلی عقب نکشید، بی‌اهمیت به عاقبت کارم همه چیز را به شهراد می‌گفتم…!

 

 

با قدم های بلند به طرف خیابان رفتم و برای تاکسی زرد رنگ دست تکان دادم.

 

 

لبخند روی لب هایم بود و همین که داخل ماشین نشستم، دوباره خوابی که شب گذشته دیده بودم در ذهنم پررنگ شد و هیجانه دخترانه‌ای گونه هایم را سرخ کرد.

 

 

خوابی که چنان تحت تاثیر قرارم داده بود که امروز تا بیدار شدم جرات کردم و به اینجا آمدم.

 

و با گفتنه هر چه باداباد به زنه دیوانه از عقب کشیدنم گفتم و خوابی که قلبم را تکان داده بود!

 

 

موبایلم را درآوردم و همانطور که با یک پیامک کوتاه از شهراد ماجد می‌خواستم تا امروز همراهش برای گفتار درمانی ماهین بروم با شوقی که نمی‌توانستم هیچ جوره منکرش شوم، باز هم لحظات رویایی‌ای که دیده بودم را مرور کردم…!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 127

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.6 (5)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (4)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4 (8)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
1 ماه قبل

ممنون برا پارت جدید واینکه زودگذاشتی ،خداقوت

رهگذر
رهگذر
1 ماه قبل

از دلارای پارت نداریم ؟

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  رهگذر
1 ماه قبل

تاریخ پارت دادن نویسنده معلوم نیس ولی هر وقت پارت داد فاطمه براتون میزاره

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

فکر میکردم این زن مامان دوقلوها باشه ولی انگار نیست ممنون فاطمه جان لطفا سال بد رو هم بذار خیلی وقته نذاشتیش

me/
me/
پاسخ به  خواننده رمان
1 ماه قبل

فک کنم همون زنه تو کلینیک بود یا هممم عمه بچه ها }}

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  خواننده رمان
1 ماه قبل

ب محض اینک نویسنده پارت رمان سال بد رو بنویسه فاطمه براتون قرار میده

بانو
بانو
1 ماه قبل

چرا آوای توکا رو دیگه نمیزاری؟؟؟

ꜱᴇᴘɪᴅᴇʜ
پاسخ به  بانو
1 ماه قبل

فصل یک تموم شده عزیزم و فصل دو هم در حال نوشتنه وقتی نویسنده پارت بده فاطمه هم میزاره

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x