رمان آبشار طلایی پارت 29

4.4
(151)

 

 

 

 

-نمی‌دونم شاید!

 

 

چیزی برای دفاعه بیشتر از وضعیتش داشتم؟ قطعاً خیر!

 

-…

 

-دنیز؟

 

-جونه دنیز؟

 

-میگم.. میگم تو ازم ناراحت نیستی که مگه نه؟!

 

-چرا باید ناراحت باشم؟!

 

 

زمانی که کودکانه و با خجالت زمزمه کرد:

 

-خب چون از خونه فرار کردم. به هر حال فرار کردن کاره بدیه. ممکنه هر اتفاقی برای آدم بیفته.

 

 

چشمانم گرد شد و بینه لب‌هایم فاصله افتاد.

 

 

فرار کردن قطعاً کاره بدی بود. اما راهنماییه درست دادن به دختربچه‌ی دوازده ساله‌ای که در خانه‌ی خودش مورد بی‌حرمتی و آزار و اذیت قرار گرفته، چگونه بود؟!

 

 

باید می‌گفتم بمان و تحمل کن یا بی‌توجه به اتفاقات و گرگ هایی که ممکن است در کمین روح و جسمه پر از معصومیتت باشند، به دله جاده بزن؟!

 

 

سیاهی‌های خانه را انتخاب نکن… سیاهی‌های بیرون را انتخاب کن… و یا شاید هم یا برعکس!

 

 

چه چیزی تصمیمه درست بود وقتی انتهای هر دو تباهی بود؟!

 

 

-اووم می‌دونی یه کم توضیح دادن درباره‌ش سخته، جاش بیا با هم یه قراری بذاریم. از این به بعد من قول میدم هیچوقت گوشیمو از خودم جدا نکنم، تو هم هر چی شد همون لحظه به من زنگ بزن خب؟ هر چی که باشه با هم فکر می‌کنیم بهترین تصمیم رو می‌گیریم… باشه عزیزم؟

 

 

سکوتش طولانی‌تر شد و مشخص بود که قانع نشده اما صبوره مظلومم مانند همیشه حرفم را قبول کرد.

 

 

-چشم

 

_♡_♡_♡

دریای عزیزم چقدر مظلومه بچم🥹

 

 

 

 

#پارت۱۲۴

#آبشارطلایی

 

 

 

در باز شد و با آمدنه شهراد دستی به زیر پلکم کشیدم و سریع گفتم:

 

-عشقم من دیگه قطع می‌کنم پس هر چی شد زود بهم بگو باشه؟

 

-باشه آبجی نگرانم نباش خدافظ.

 

-فعلاً عزیزم.

 

 

تا قطع کردم شهراد گفت:

 

-خواهرت بود؟

 

 

موبایلم را داخله جیب شلوار جینم گذاشته و جلوتر رفتم.

 

 

-آره

 

-حالش چطوره؟ اون مرتیکه که اذیتش نکرده؟!

 

 

اگر انسان‌های نرمالی بودیم قطعاً باید از اینکه به پدرم مرتیکه می‌گفت ناراحت می‌شدم مگر نه؟!

 

 

-یه جورایی انگار فعلاً اوضاع آرومه البته با دخالته مامان بزرگم!

 

-که اینطور پس خوبه!

 

-آره

 

-اوکی بیا تو شام حاضره.

 

-نه دیگه بهتره برم.

 

-چرا؟ کار داری؟

 

-نه اما دلیلی نداره بیشتر از این بمونم فقط اومده بودم مطمئن شم که حاله مایا خوبه و…

 

 

چرخید و بی‌اهمیت به حرف زدنم طرف در ورودی رفت و گفت:

 

-زود بیا حوصله لوس بازی هاتو ندارم.

 

 

چشمانم گرد شد و سرجایم وا رفتم!

 

و قطعاً شهراد ماجد عجیب ترین کسی بود که در تمامه عمرم دیده بودم!

چراکه به طور حتم یک مرد عادی نمی‌توانست هم جنتلمن باشد و هم بیشعور…!

 

 

 

_♡_

 

 

 

 

 

 

#پارت۱۲۵

#آبشارطلایی

 

 

 

-بکش دنیزجان تعارف نکن می‌خوای من برات بریزم؟

 

 

با صدای شیلا به سختی از تصویر دوست داشتنی مقابلم چشم گرفتم و خودم را جمع و جور کردم.

 

 

-نه عزیزم مرسی دارم می‌خورم، خیلی خوشمزه شده دستت درد نکنه.

 

-نوش جونت گلم.

 

 

-بابایی بازم لیخت( ریخت)

 

 

با صدای مایا دوباره نگاهم به فرشته‌های زمینی دوخته شد.

 

 

سر و صورت خودش و ماهین کوچک تماماً برنج و خورش شده بود اما همچنان با اعتماد به نفس کامل در حاله خوردنه شامشان بودند و غذا خوردنشان آنقدر شیرین بود که با دیدنشان همه‌ی ناراحتی‌هایم را فراموش کردم.

 

 

شهراد ماجد نیز در حالی که خیلی شیک و آرام غذایش را می‌خورد، بی‌اهمیت به سرووضع دخترانش و قاشقی که مایا برای بار دهم انداخته بود، از جاقاشقی روی میز یک قاشق کوچک دیگر برداشت و به سمت مایا گرفت.

 

 

-یه بار دیگه بندازیش نمیگم خب کافیه دیگه لازم نیست بخوری، میگم خودت باید بری قاشقتو بشوری مایا خانوم!

 

 

مایا لب ورچید اما شهراد بی‌اهمیت و با چشم و ابرو به بشقاب مقابلش اشاره کرد.

 

-یالا ببینم عروسک بقیه غذات هنوز مونده.

 

 

-ب..ب..بابایی من خوو..لدم .

 

 

 

ماهین بعد از گفتنه این جمله با دست‌های تپلش به ادامه‌ی شامش پرداخت.

به این صورت که دانه های برنجی که از بشقابش روی میز افتاده بود را جمع می‌کرد و در دهان می‌گذاشت.

 

 

لب‌هایم با دیدنه حالتش رو به بالا کشیده شد و با آن شکمه گرد و بانمکش قطعاً باید تا این حد خوش خوراک می‌بود.

 

 

 

 

#پارت۱۲۶

#آبشارطلایی

 

 

 

-نوش جونت.

 

 

-با…با..بازم ب..بخولم؟ ب..لام خ..خوبه ها!(بازم بخورم برام خوبه ها)

 

 

با جمله‌ای که گفت صدای خنده‌ی جمع بلند شد و شهراد در حالی که با محبتی کاملاً عیان به فسقلی تپلش خیره شده بود، متاسف سر تکان داد.

 

 

-از دست تو ماهین غذا نخوردی مگه تا حالا بابا؟

 

 

آریا همسر شیلا همانطور که بلند می‌خندید گفت:

 

-یعنی بچه فکر کنم تو تنها کسی هستی که با این همه کثیف خوردن، آدم دوست داره بچلونتت. آخه من موندم چطوری از این شهراد گوشت تلخ همچین بچه‌های شیرینی به وجود اومده! چرا؟ چطور ممکنه که…

 

 

هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که شهراد گفت:

 

-ماهین از عمو آریات تشکر نمی‌کنی بابت شام؟ بوسش کن عمورو ببینه چقدر دخترم با ادبه!

 

 

در لحظه خنده از روی لب‌های مرد آریا نام پر کشید و همانطور که خشک شده به شهراد نگاه می‌کرد، مضطرب سر تکان داد.

 

 

-اصلاً لازم نیست!

 

 

اما ماهین با حرف گوش کنی تمام روی میز رفت و زمانی که لب های به شدت کثیفش را به گونه‌ی مرد چسباند و محکم بوسیدتش، با لرزش یکدفعه‌ای او چنان صدای قهقهه‌ی شیلا و شهراد بلند شد که شانه هایم بالا پرید و شیلا سریع ماهین را در آغوش گرفت و او را از همسرش دور کرد.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 151

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نام نامدار
نام نامدار
1 ماه قبل

پس چرا پارت جدید نداریم؟؟

علوی
علوی
1 ماه قبل

این ادامه نداره؟؟
تعطیلات عید کلاً رمان‌ها از نظم افتاده.
هر بار سایت رو چک می‌کنم غافل‌گیر می‌شم

P:z
P:z
1 ماه قبل

فاطمه جون چرا یه سر به چت روم نمیزنی؟
ندا حالش خوبه؟
من نگرانشمم

...
...
1 ماه قبل

سلام فاطمه جان خوبی
میشه لطفاً آیدی روبیکا یا تلگرامت رو بدی.
قبلا واست روبیکا رمان فرستاده بودم ولی آیدیت پاک شده
ممنون‌

...
...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

فاطمه جان نمیاره
میگه حساب با این نام کاربری وجود ندارد
ببین درسته!

...
...
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 ماه قبل

روبیکا میخواستم.داری بفرست
یکی از نویسنده ها میخواستن میخوام بدم بهشون.

خواننده رمان
خواننده رمان
1 ماه قبل

شهراد بدجنس چرا تلافی دل خودشو سر دنیز درمیاره

ژیکان .
ژیکان .
1 ماه قبل

شهراد لجن
بچمو نابود می‌کنه🥺

رهگذر
رهگذر
1 ماه قبل

وای دلم واسه آریا سوخت 😂😂😂

دسته‌ها

12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x