-دیگه اینجوری آقای دکتر چند وقت پیش وقتی بهم گفت مهمون داره و شب نمونم پیشش یه کم شَک کردم. میدونید دیگه همه کارهاشو من انجام میدم. اینکه نمیخواست بمونم برام عجیب بود اما پیگیری نکردم. اون روز از خونه اومدم بیرون و موقع اومدن وقتی مهمونشو دیدم بیشتر تعجب کردم. اولین بار بود اون زنو میدیدم اما بازم گفتم ولش کن اَلکی داری حساس میشی هنگامه تا اینکه دو سه روز پیش موقعی که داشت تلفن حرف میزد اتفاقی شنیدم. حرف هاش بدجوری عجیب غریب و ترسناک بودن!
– دقیقاً چی میگفت؟!
-باید یه مدرک برام جور کنی، شهراد نباید خامت کنه، بچه ها پیشش در اَمان نیستن و از این حرف ها. خیلی واضح نبود داستان چیه ولی با خودم گفتم وقتی اسمه شما درمیونه پس حتماً باید بدونید و امروز قبله اینکه بیام اونجا دوباره اون زن اومد پیشش! خانوم فکر کرد تو حیاط پشتیم و من نمیتونستم این فرصتو از دست بدم برای همینم دیر کردم. گوش وایسادم و هنوزم از فکره چیزایی که شنیدم تنم داره میلرزه… واقعاً باورم نمیشه خانوم این کارو در حق شما که نه در حق بچه ها کرده باشه!
شهراد نگاهه عصبانیاش را به رو به رو دوخت و محکم لب گزید.
هرگز نتوانسته بود عقب نشینی کردن آن زن را باور کند و حال میفهمید که مانند همیشه احساسش درست گفته بود!
زبانِ مهربان قلبه پر نفرت را نمیتوانست پنهان کند!
-خب؟ امروزم همون حرف هارو تکرار کرد؟!
#پارت۱۴٠
#آبشارطلایی
هنگامه کمی مکث کرد و اخم کوچکی بینه ابروهایش افتاد.
-تا جایی که فهمیدم زنه از کمک کردن پشیمون شده بود. داشت میگفت گولم زدین. آقای ماجد همچین کسی نیست و باید ازش فاصله بگیرین و این صحبت ها… خانومم بدجوری عصبانی شده بود.
ابروی شهراد بالا پرید و قضیه داشت بدجوری جالب میشد!
-پشیمون شده بود؟ تو مطمئنی؟!
-آره آره دقیقاً همینو شنیدم… راستی من نمیشناختمش اما یواشکی ازش یه عکس گرفتم گفتم شاید به کار شما بیاد.
شهراد مشتاق و کنجکاو شده سر تکان داد.
-کار خوبی کردی، ببینم.
هنگامه موبایلش را دراورد و کمی بعد زمانی که صفحهی تلفن را به سمتش گرفت و گفت:
-این بود… ببینید میشناسیدش.
شهراد حس کرد برای لحظهای همه چیز متوقف شده است!
نگاهه کدرش قفله چشمانه دریایی و زیبایی شد که از همان بار اول توجهش را جلب کرده بود!
لب هایش با تلخ ترین نیشخند ممکن رو به بالا کج شدند و قلبش برای بار دوم از جنس ظریفی که این روزها کمی توجهش را به خود جلب کرده بود، ضربهی ناجوانمردانهای خورد…!
_♡_
#پارت۱۴۱
#آبشارطلایی
دنیز:
وارد مرکز گفتار درمانی که شدیم، به صورته کاملاً یکدفعهای بیقراری های ماهین شروع شد.
دور پای شهراد میگشت و همین که مقابله آسانسور ایستادیم، چرخ زد و تقریباً داشت فرار میکرد که شهراد دست انداخت و او را در آغوش گرفت.
-ب..ب..ب..بابایی.
هول شدنش کاملاً عیان بود و ناراحت به صورت کوچک و بغ کردهاش چشم دوختم.
شهراد که از همان لحظه دیدار هردویمان را در سکوتی سنگین غرق کرده بود با نفس عمیقی که کشید، بالأخره به حرف آمد.
-جان؟
-ب..ب..بابایی ا..ا..ا..این
اشک در چشمان ماهین حلقه زده و دست سفید و تپلش مشت شده بود.
فشاری که داشت برای حرف زدن به خود میآورد کاملاً عیان بود و دلم برایش ریش شد.
شهراد دست کوچکش را گرفت و با بوسهای که به نبضش زد، سر ماهین را به سینهاش چسباند.
و همانطور که خیلی نَرم دست را روی موهای دخترش میکشید با صدای گرفتهای گفت:
-ماهین خانوم چشماشو ببنده و یه کم آروم بگیره تو بغله بابا… باشه؟ آفرین.
در آرامش و سکوت، تقلاها و نق زدن های ماهین را در آغوشش از بین برد و آسانسور که ایستاد برای منشیای که از پشت میزش بلند شده بود، سر تکان داد.
-خیلی خوش اومدین آقای ماجد.
-ممنون… میتونیم بریم داخل؟
-اگر ممکنه یه ده دقیقه صبر کنید.
-باشه مشکلی نیست.
-ماهین جون؟ خوش اومدی عزیزم. میخوای ببرمت اتاق بازی؟ کلی اثباب بازی جدید گرفتیم.
ماهین پر بغض سر از شانهی شهراد برداشت.
چانهاش به شدت میلرزید و چنان اشکی در چشمانش حلقه زده بود که گویی در حاله حمله غمه تمامه دنیاست.
#پارت۱۴۲
#آبشارطلایی
شهراد دستی به صورتش کشید و موهایش را ناز کرد.
-آره بابا؟ میخوای بری بازی کنی؟
-…
-بیا ببرمت…. منم نگاهت میکنم خب؟
سر چرخاند و رو به من گفت:
-اینجا صبر کن الآن میایم.
-باشه
به طرف صندلی ها رفتم و آرام نشستم.
هیجانه اولیهام با دیدنه شهراد و اخم های درهمش تاحدودی کاهش یافته و دلم برای ناراحتیاش جداً به درد آمده بود.
مشخص بود که حال و روز ماهین بدجوری به همش ریخته است.
و چند دقیقه بعد خیلی خوب فهمیدم که چرا شیلا گفته بود تنهایی آوردن ماهین به این مکان کاره راحتی نیست!
_♡____
تا وارد اتاق گفتار درمانش شدیم، آنقدر ناآرامی و گریه کرد که شهراد مجبور به کنار گذاشتن اخم هایش شد و عمیقاً او را در آغوش گرفت.
-بابایی منو نگاه، چرا گریه میکنی آخه؟ چی شده عسل من؟!
زن مسنی که به او خانوم تمنا میگفتند از پشت میزش بیرون آمد و مقابله ماهین ایستاد.
-دخترِ خوشگل بیا اینجا ببینمت، بابات خیلی ازت تعریف کرده بود. واقعاً مشتاق بودم از نزدیک ببینمت.
#پارت۱۴۳
#آبشارطلایی
ماهین همانطور که در آغوش شهراد در حاله لگد انداختن به اینطرف و آنطرف بود، یکدفعه بلندتر از قبل زیر گریه زد و هق هق کنان گفت:
-ن..ن..ن..نه نوموخ..وام ح..ح..ح..حلف ن..ه (حرف نمیخوام)
شهراد ایستاد و همانطور که او را در آغوشش تکان میداد به سمت تاب گوشهی اتاق بردتش.
-باشه بابا دوست نداری حرف نزن. زور که نیست. نیاوردمت اینجا حرف بزنی فقط اومدیم با خاله تمنات آشنا شی… مگه نه؟
زن هم سریع مداخله کرد.
چند اثباب بازی از کمدش بیرون کشید و روی فرش نَرمی که قسمتی پهن شده بود، گذاشت.
-پدرت کاملاً درست میگه ماهین جون حتی قراره کلی بازی کنیم. ببین چه چیزای جذابی هست، دوست داری تو هم باهام بازی کنی؟
کمی از شدت اشک های عروسک گریان کاسته شد و چیزی نگذشت که خیلی آرام مشغوله بازی با اثباب بازی ها شد.
زن کنارش نشسته بود و با زیرکی هر از چندگاهی چیزی از ماهین میپرسید تا او را با خود همراه کند و ماهین از هر سه سوالش یکی را به سختی جواب میداد.
با نفسی عمیق از تصویرشان چشم گرفتم و نگاهم را به شهراد ماجد دوختم.
دست به سینه به دیوار تکیه داده و با نگاهی غمگین و سنگین به دخترش چشم دوخته بود.
در این حالت که عضلات بازویش بیرون زده بود و چشمانش با آن پیراهنه سفید روشنتر از همیشه به نظر میآمد و ریش های قهوهای رنگش، میتوانست لقبه زیباترین و غمگینترین تندیسی که از یک مرد وجود داشت را به خود اختصاص دهد!
#پارت۱۴۴
#آبشارطلایی
هر لحظه که میگذشت ماهین بیشتر سرگرم خرس های عروسکی و باربی های جذاب میشد و زمانی که دیگر کاملاً غرقه دنیای خود شده بود، زن اشاره زد که از اتاق بیرون رویم و دستیارش را برای کنار ماهین بودن فرستاد.
-از این طرف آقای ماجد شما هم خانوم بفرمایید.
وارد یک دفتر دیگر شدیم و شهراد همچنان در سکوت مرگ بارش غرق شده بود!
-یه لحظه صبر کنید زود برمیگردم.
اتاق که خالی شد، کنار شهراد نشستم و به نیم رخ غرق فکرش خیره شدم.
ناراحتیاش زیادی عیان بود و عادی بود که قلبم از دیدنه حال و روزش به درد آمده بود!
لب گزیدم و نامطمئن دستم را روی ساعدش گذاشتم.
-آقای ماجد لطفاً اِنقدر ناراحت نباشید. من مطمئنم ماهین خیلی زود حالش بهتر میشه. اون دختره خیلی قوییه چون… چون که دختر شماست!
یکدفعه به طرفم سر چرخاند و تا چشمانش به چشمانم دوخته شد، تمامه تنم به عرق نشست.
چه بلایی سر مردمک هایش که تا دیروز پر از حس گرما و حال شبیه تکهای از یخ شده بود، آمده بود؟!
-خب اومدم چیزی میل دارین؟
با آمدن زن چشم های وحشی از صورتم برداشته شد و من با شوکه عجیبی که در تنم نشسته بود، نگاهم را به کفش هایم دوختم.
اتفاقی افتاده بود…؟!
#پارت۱۴۵
#آبشارطلایی
-خب جناب ماجد اول میخوام بدونم که چرا مشاور قبلیه ماهین جان را عوض کردین؟ دلیله خاصی داشت؟
شهراد دستانش را روی پارچه شلوارش کشید و با همان صدای مقتدر همیشگیاش پاسخ زن را داد.
-دلیله خاصی که مربوط به اینجا باشه نه فقط ماهین خیلی اذیت میشد منم اون تایم سرم شلوغ بود نمیتونستم درست حسابی بهش برسم. برای همین یه کم درمانشو عقب انداختم.
-آهان متوجه شدم.
-آره ولی دیگه چیزی نمونده که مهد و مدرسش شروع شه و میخوام دخترم قبله اینکه وارد فضاهای بزرگترشه، حرف زدنش نرماله بشه. به هر حال بچهس عقلش نمیرسه. نمیخوام وقتی پیشه هم سن و سال های خودش قرار میگیره فکر کنه که نسبت به بقیه چیزی کم داره!
زن دست هایش را درهم قلاب کرد و سر تکان داد.
-کاملاً میفهمم و بهتون حق میدم اما تا جایی که متوجه شدم ماهین جون اینجارو دوست نداره. نظرتون چیه کلاس هامونو تو منزلتون برقرار کنیم؟
-مانعی نیست اما من یه دختر دیگه هم دارم. مایا، دوقلون و تا حالا نخواستم تو خونه باشه چون فکر میکردم ماهین جلوی چشمه خواهرش شاید نتونه به درمانش اهمیت بده و تمریناتشو درست انجام بده، برای همین گفتم اینجا باشه.
-اما جناب ماجد اگه میخواید دخترتون قبول کنه که نقص خیلی خاصی نداره و با هم سن و سال هاش فرقی نداره، اول از همه باید لکنتش تو خونهی خودتون عادی و نرمال بشه. مثله بچهای که سرما میخوره. درسته اون بچه باید یه فاصلهای رو با بقیه اعضای خونه رعایت کنه تا اونا هم مریض نشن اما به هر حال تو اکثر مواقع تو همون فضای گرم و صمیمیه خونهی خودش درمان میشه. تازه سرما خوردگی واگیر داره و لکنتی که دخترتون درگیرشه نه، برای همین بهتون پیشنهاد میدم حالا که ماهین جانم اینجارو دوست نداره، جلساتشو تو خونه و تو یه محیط عادی برگذار کنیم. تو یه جای نرمال و صمیمی آروم آروم مشکلشو حل کنیم. چون اگه دخترتون بیشتر از این حس نکنه که مشکله خاصی داره، خیلی بهتر به درمانش پاسخ میده و بهتون قول میدم اینجوری زودتر نتیجه بگیرید.
#پارت۱۴۶
#آبشارطلایی
شهراد خیره به صورت زن با تاخیر سر تکان داد.
-اگه فکر میکنید اینجوری براش بهتره از نظر من موردی نداره.
زن لبخند زیبایی زد و با یکدفعه مخاطب قرار دادنم شانه هایم را بالا پراند.
-عذرمیخوام سوال میکنم، شما نامزد آقای ماجد هستید و یا پرستاره ماهین جونید؟
صاف نشستم و من و من کنان گفتم:
-من یعنی…
چه باید میگفتم؟
دستیار سابق؟
دشمن سابق؟
و یا شاید هم دلدادهی جدید!
شهراد به کمکم آمد و با اخم های درهم گفت:
-ایشون دوست خانوادگیمون هستن و چون خواهرم نبود، امروز منو همراهی کردین.
ابروی زن بالا پرید. احتمالاً میدانست که شهراد یک پدر مجرد است و حق داشت که فکر کند حضور اینجای من یا به عنوان یک دوست دختر خودشیرین است و یا یک پرستار وظیفه شناس!
-اوه جدی؟ شرمنده پرسیدم فکر کردم ارتباطی با شما دارن و میخواستم چندتا نکته کوچیک رو خدمتشون عرض کنم.
-نخیر خانوم همچین چیزی نیست، برگردیم سر موضوع خودمون.
شهراد چنان جدی و عصبانی این جمله را گفت که گویا حتی حرف اینکه ممکن است با من ارتباطی داشته باشد هم از صدتا فحش برای او بدتر است!
حس وحشتناک تحقیر مانند یک مادهی سمی وارد خونم شد و همهی جانم را به خود آلوده کرد!
#پارت۱۴۷
#آبشارطلایی
زن سریع گفت:
-بله بله حتماً خب داشتم میگفتم…
به طرف مخالف سر چرخاندم و نیشگون محکمی از ران پایم گرفتم.
-حقته تا تو باشی دیگه بخاطر یه خواب مسخره اَلکی فکرهای مزخرف به سرت نزنه و با چشم های براق به طرف نگاه نکنی!
حسم آنقدر بد شد که به ناچار و برای فرار از آن حال و هوا سریع یک قلم و کاغذ از روی میز برداشتم تا با یادداشت برداری از حرف های زن خودم را سرگرم کنم.
نباید از اینکه شهراد ماجد آنقدر محکم و مقتدر ارتباط داشتنش را با من رد کرده بود، ناراحت میشدم!
اگر یک ذره هم که شده عقل در سرم بود، به هیچ وجه نباید از این موضوع ناراحت میشدم!
_♡_
بعد از به پایان رسیدن کارمان با ماهینی که از شدت خستگی و بازی کردن زیاد چشمانش نیمه باز شده بود، همراه شهراد طرف ماشینش رفتیم.
و من برعکس زمانه آمدنم هیچ ذوق و شوقی برایم نمانده بود و از بیحوصلگی زیاد علناً پاهایم را روی زمین میکشیدم.
همین که شهراد در عقب را باز کرد تا ماهین را داخلش بنشاند، دخترک غرغرو بخاطر بیرون آمدن از جای گرم و راحتش و هشیار شدنش، سریع زیرگریه زد و شهراد بیاهمیت او را روی صندلی نشاند و کمربندش را بست.
-چرا گریه میکنی ماهین؟ لوس شدی باز شما؟
ناراحت از گریه هایش جلو رفتم.
-اگه می، خواید بدینش بغله من… ماهین جون دوست داری بیای پیش من؟
جملهام تمام نشده بود که شهراد محکم در عقب را بست و نگاه خونینش را به چشمانم دوخت.
#پارت۱۴۸
#آبشارطلایی
لحظهای آنقدر از خشم و حرص نگاهش ترسیدم که قدمی رو به عقب برداشتم و او در حالی که تند نفس میکشید و کاملاً آشکار بود که با بیچارگی در حاله کنترل خودش است، زمزمه کرد:
-قصد نداشتم بترسونمت فقط…
کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:
-بخاطر ماهین ناراحتم!
میگفت ناراحتم و ناراحتی از تمامه وجنتاش هویدا بود!
لب هایم را روی هم فشردم و آرام مچ دستش را گرفتم.
میفهمیدم مسئولیت زیاد تا چه حد درماندهاش کرده است.
-من هنوز مادر نشدم اما حسم به دریا مادرانهس برای همین شمارو هم خیلی خوب درک میکنم و میدونم ناراحتی و عصبانیتتون از من نیست. فکرتونو درگیر من نکنید.
سر تکان داد و دوباره ادامه دادم:
-شما هم اینو بدونید که ماهین خیلی زوده زود حالش خوب میشه… مطمئنم همه چیز درست میشه.
نگاهش بینه مردمک هایم جا به جا میشد اما هیچ نگفت و تنها با سر به ماشین اشاره زد:
-اوکی بشین بریم داره شب میشه.
جا خورده از بیاعتنایی های آشکارش دستم پایین افتاد و لبخند کوچکی که روی لب هایم بود از بین رفت.
#پارت۱۴۹
#آبشارطلایی
شهراد ماجد داشت شبیه روزهای اوله آشناییمان رفتار میکرد یا من اشتباه میکردم؟!
با اشاره دوبارهاش ناچاراً سمت ماشین رفتم و زیرلب به خود گفتم:
-دیوونه نشو دنیز بیچاره خیلی ناراحته هر چی هم میگه از ناراحتیشه تو به دل نگیر!
_♡__
کنار زد و آرام گفت:
-رسیدیم دیگه میتونی بری، ممنون برای امروز
کاملاً سرد گفته بود و جدی و با نگاهی که به رو به رو دوخته بود!
با وجوده فاصلهی چند سانتیمان چنان دور به نظر میرسید که گویا برای دیدنه دوبارهی خود واقعیای اش باید کیلومترها میدویدم!
آشفته از حالتش چشم گرفتم و نگاهم را به ماهین کوچک که نشسته خوابش برده و گردنش کج مانده بود، دوختم.
از پدرش و حالت های عجیبش ناراحت بودم اما نه آنقدر که برای غمه این کوچک مظلوم تحت تاثیر قرار گرفته بودم.
شاید مشکلش آنقدرها هم حاد نبود اما برای شانه های ظریف او بسیار سنگین بود.
محکم گوشهی لبم را گزیدم و همانطور که با پشت دست به نرمی گونهی سرخش را نوازش میکردم، حرف های مشاورش دوباره در ذهنم تکرار شد.
-پیشنهاد میکنم چون بچه ها مادر ندارن یه پرستار یا خواهرتون یا یکی از نزدیک هاتون اگر میتونه یه مدت کنار شما تو خونتون باشه. سه تا تمرین ده دقیقهای بیشتر برای هر روزش نداره اما این که یکی باشه تو طول روز باهاش حرف بزنه، ازش سوال بپرسه و در کل مخاطب قرارش بده، قطعاً براشه خیلی مفید واقع میشه. راستش اینکه شما نیستید و فقط شب به شب بچه ها کنارتونن ناخودآگاه اونارو کم حرف میکنه و تو بچه هایی مثله ماهین باید تا جای ممکن جلوی این اتفاق رو گرفت!
کلمات در ذهنم همراه با صحنهای که شهراد ماجد جلوی عطا ایستاده بود، میچرخیدند.
#پارت۱۵٠
#آبشارطلایی
او قبول کرده بود به من کمک کند و من واقعاً دلم میخواست که با کمک کردن به ماهین هم برای او کاری کرده باشم و هم لطف پدرش را جبران کنم.
اما نزدیک شهراد ماجد شدن و هر روز او را دیدن تصمیمه درستی بود؟!
-مهد بردنش یا حتی خونهی دیگران موندن و باهاشون اختلات کردن، تاثیر گذار هست ولی نه انقدری که فکرشو میکنید. ماهین قطعاً مثله همهی انسان های دیگه خونهی خودش راحتتره و تایمه بیشتری رو اونجا میگذرونه برای همین بهتره جای اینکه اونو ببرید، یه نفر دیگه رو بیارید کنارش!
-چی شده چرا پس پیاده نمیشی؟!
از ماهین چشم گرفتم و صاف نشستم.
-میرم اما قبلش یه… یه پیشنهادی براتون داشتم.
اخم ظریفی بینه ابروهایش افتاد و سوالی سر تکان داد.
-چی شده؟!
-میخواستم یعنی با توجه به حرف هایی که اون خانوم زد نظرتون چیه به عنوان پرستار، همراه و یا حالا هر چی که اسمش هست یه مدت کنار بچه ها بمونم؟!
سکوت سنگینی حاکم شد و مضطربم کرد.
-یعنی هم برای جبرانه کمکی که قراره به دریا بکنید و هم اینکه تا حدودی با دخترا آشنا شدم. اونا با من ارتباط خوبی گرفتن و منم واقعاً دوستشون دارم. برای همین دلم میخواد کمک کنم تا حاله ماهین هر چه سریعتر خوب بشه. البته اگه… اگه شما هم بخواین!
سر بلند کردم و خیره به چشمانش که قفله صورتم شده بود، به سختی بزاق گلویم را قورت دادم و ناخودآگاه دستم مشت شد.
چشمانش پر از حرف های ناگفته بودند!
حرف هایی که تواناییه خواندن هیچکدامشان را نداشتم!
و زمانی که با صدای خیلی خشداری پرسید:
-پس میخوای بیشتر از این به من نزدیک شی؟!
جا خوردم و چشمانم گرد شد
#پارت۱۵۱
#آبشارطلایی
کم کم داشتم مطمئن میشدم که شاید هم من اشتباه نمیکنم.
این مرد جدی جدی یک دردی پیدا کرده بود!
_♡____
شهراد:
حتی جرعه جرعه نوشیدن از شراب قدیمیاش هم تاثیری در آزاد شدن فکرش نداشت.
حس خفگی داشت حالش را بهم میزد و اعتماد احمقانهای که تا همین دیروز به آن دختر چشم آهویی پیدا کرده بود، حال شبیه یک طناب نامرئی دور گردنش پیچیده شده و هر لحظه بیشتر از قبل نفسش را میبرید.
چطور توانسته بود تا این حد خام و کور شود؟!
چطور توانسته بود به آن چشم های در ظاهر معصوم اعتماد کند و تازه آنقدر احمق بود که میخواست کمکش هم کند؟!
فکش از عصبانیت چفت شد و یک خفه شوی بلند بالا به کسی که در ذهنش میگفت:
یعنی میتوانی به آن کودکی که خودت شاهد شرایط زندگی مزخرفش شده بودی بیاعتنایی کنی؟!
گفت و حرصی ایستاد.
از کجا معلوم آن داستان هم جزو نقشه های همین دختر نبوده است؟!
دختری که توانسته بود او را با این همه ادعایش گول بزند و با مظلوم بازی تا این حد به زندگی و خانه و خانوادهاش نفوذ کند، از کجا معلوم که نقشه های رنگارنگ دیگری نکشیده باشد؟!
شاید اصلاً از قبل با آن مردی که معلوم نبود پدرش است یا نه نقشه کشیده بود تا مقابله او فیلم بازی کنند و موبایلش را از هم قصد جا گذاشته بود تا به آن بهانه او را دنباله خودشان بکشاند!
آری همچین هم بعید نبود. احتمالاً وقتی متوجه ضعف او در مقابله دختربچه ها شده خواهرش را هم وارد بازی کرده و برای همین هم از همکاری با آن زن دیوانه دست کشیده بود. فهمیده بود از این طریق میتواند پوله بیشتری به جیب بزند!
#پارت۱۵۲
#آبشارطلایی
اخم هایش درهم رفت و حاله دنیز و فرارش در آن روز صبح برایش پررنگ شد.
آن شب و صورت معصومانهاش و حتی فردا صبح و شوکه شدنش، هیچ شبیه کسی نبود که تواناییه نقشه کشیدن داشته باشد. اما دیگر نمیتوانست به هیچ چیز در مورد آن چشم آهویه لعنتی شَک نکند!
با این همه ادعای زرنگی و گرگ شدن، فریب یک دختربچه را خورده بود و او را اول وارد حیطه شغلی و بعد نزدیک دخترانش کرد!
با یه یاد آوردن مایا و ماهین و اینکه اگر دیر متوجه حقیقت میشد و آن دختر خواسته و یا ناخواسته غلط اضافهای میکرد که بچه هایش از آن تاثیر ببینند، لحظهای مغزش سوت کشید و با هر دو دست شقیقه هایش را فشرد.
حس میکرد یک میخ بزرگ و آهنی در سرش فرو رفته و مغزش را سوراخ کرده است.
کمرش خم شد و با گرفتن دستیگرهی مبل و فشار دادنش سعی داشت خودش را کنترل کند.
میخ لعنتی خیاله بیرون آمدن نداشت.
-آه لعنت بهت.
-بابا؟
با صدای مایا به سختی کمر صاف کرد.
چشمانه سرخش را به او که با پیراهنه خرسی و جوراب هایی که نصفه نیمه پا کرده و در ورودی حال ایستاده و با چشمانه ناراحت نگاهش میکرد، دوخت.
-مایا؟ چرا نخوابیدی؟!
-لالام نمیبله عصبین شدم.(خوابم نمیبره عصبی شدم)
نفسه عمیقی کشید و با مغزی که هنوز داخل دهانش بود، جلو رفت و خیره به قد و بالای کوچک عروسکش گفت:
-دوست داری امشب پیشه بابا بخوابی؟
این از آن پیشنهاداتی نبود که هر شب به دخترانش بدهد. برای آنکه استقلال داشتن را یاد بگیرند در اکثر مواقع باید در اتاق خودشان میخوابیدند اما امشب بیش از همیشه نیاز به عطر تنشان داشت.
#پارت۱۵۳
#آبشارطلایی
چشمانه مایا از ذوق درخشید و تند سر تکان داد.
-اوهوم
کمی خم شد و با یک دست او را در آغوش گرفت و همین که دخترش مانند گربه در آغوشش جمع شد و سر به سینهاش چسباند، محکم روی موهایش را بوسید و عطر تنش را بلعید.
این عطر همیشه آرامش میکرد.
با آن یکی دست آرام کمر مایا را ماساژ داد و تلاش کرد تا با در آغوش گرفتنه عروسک کوچک ذهنش را آرام کند و سپس با قدم های بلند به سمت اتاق رفت.
روی تخت دراز کشید. دخترش را هم کنار خود خواباند و بوسهای محکم به پیشانیاش زد.
-بابایی؟
موهای نرم مایا را از روی صورتش کنار زد و آرام گفت:
-جان؟
مایا دست کوچکش را بالا آورد و در حالی که مشخص بود از پرسیدنه سوالش میترسد اما دل به تنهاییشان خوش کرده، آرام گفت:
-فردا صب شیلمو تو خلسی جوون بخولم؟(فردا صبح شیرمو تو خرسی جون بخورم)
مردمک هایش قفل به نگاهه زیادی مظلوم شدهی مایا ماند و شاید اگر هر وقته دیگری بود، بخاطر پرسیدن همچین چیزی با او برخورد میکرد اما در این لحظه همچین سوالی دقیقاً شبیه نمکی بود که بر روی زخم های کهنهاش پاشیده شد!
#پارت۱۵۴
#آبشارطلایی
خرسی، شیشه شیر مورد علاقهی دخترها بود که ساله پیش همراه با هزار ترفند آن را از میان برداشت و لیوان های عروسکی را جایش گذاشت.
هر چقدر هم تلاش میکرد و هر چقدر هم قوی میشد، باز هم هرکس و ناکسی که از راه میرسید، به نوعه خودش خواسته یا ناخواسته تاثیری روی زندگی بچه هایش میگذاشت.
مانند گلاره که از روز تولد دوقلوها هربار برای شیر دادن به بچه های خودش هزار و یک بهانهی جورواجور می آورد و بیاهمیت به جایگاهی که داشت و مادر بودنش، بخاطر افتاده نشدنه سینه هایش تا چشمش را دور میدید آن قدر در شیر دادن احمال میکرد که بچه ها ساعت ها گرسنه میماندند.
آخر سر دوقلوهایشان چنان وابستهی شیشه شیرهایشان شده بودند که در پنج سالگی باز هم خواستار آن میشدند.
و مانند آن مادر لعنتیتر از خودش که بعده سال ها اینچنین در زندگیاش دخالت میکرد و برای او جاسوس میفرستاد!
فکش از عصبانیت سخت شد و ناگهان چنان آتشی در چشمانش روشن کرد که مایا از ترس به خودش پناه آورد و سرش را در گودی گردن شهراد فرو کرد.
نفسه عمیقی کشید تا خودش را کنترل کند و برای آنکه مستقیماً به او نه نگوید، گفت:
-فردا بابا قراره براتون یه صبحونه خوشمزه درست کنه، شیر نداریم برای صبحانه
-هـین واخا؟ چی دالیم؟
-سورپرایزه فعلاً شما بخواب که دیگه خیلی دیر شده!
-آخه
او را در بغلش کشید و روی سینهاش خواباند تا مانند نوزادی هایش که فقط در این حالت خوابش میبرد، هر چه زودتر بخوابد و کمی بعد وقتی صدای نفس های آرام و عمیق مایا بلند شد، خیلی آرام روی تخت گذاشتتش و ایستاد.
#پارت۱۵۵
#آبشارطلایی
دستی به صورتش کشید و وارد بالکن اتاق شد.
هر چه بیشتر به این قضیه فکر میکرد مطمئنتر میشد.
نمیتوانست از این قضیه عبور کند!
نمیتوانست چشمش را ببند و طوری رفتار کند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است!
ذاتاً فرده آرامی نبود و حال هم دقیقاً شبیه شیری بود که کفتارها بیاجازه وارد منطقهاش شدهاند!
بوی تعفنشان را حس میکرد و حسه درندگیاش از همیشه بیدارتر شده بود.
نفسه عمیقی کشید و تلفنش را از جیبش بیرون آورد و تصمیمه قطعیاش را گرفت.
هر کس که در این جریان دخیل بود، باید جوابه غلط اضافهاش را میداد و شهراد نبود اگر ذره ذرهی آن نقشهی احمقانه را به خورد آن زنِ دیوانه نمیداد!
و اما نقشهی اصلیاش برای آن چشم آهوییه نمک نشناس بود.
کاری با او میکرد که تا عمر دارد فراموش نکند لقمه های گندهتر از دهانش برداشتن یعنی چه…!
#پارت۱۵۶
#آبشارطلایی
-پس مشکلی نیست دیگه دریا آره؟ مطمئن باشم؟!
-آره مامان بزرگ بدجوری حواسش بهم هست. بابا هم این روزها خیلی کمتر میاد خونه انگار دوست های جدید پیدا کرده.
-دوست های جدید پیدا کرده؟!
-فکر کنم اصلاً نمیشه دیدتش حتی عمو یاشار هم چندبار اومده دیدنش ولی الکی گفته نیستم. دوتا همسایه جدید داریم مامان بزرگ میگفت بیشتر پیشه اوناست.
یاشار اصلی ترین یار و یاور عطا بود و اگر حتی او را هم کنار زده بود به این معنا بود که احتمالاً یک شکاره زیادی چاق و چله پیدا کرده!
لبخند کوچکی روی لب هایم نشست.
دوست جدید برای عطا یعنی قمارهای جدید با انسان های جدید!
اگر این بار هم مانند اکثر مواقع میباخت شاید میتوانستم آن فرصتی که شهراد دربارهاش گفته بود را به دست بیاورم!
-باشه پس اما تو بازم مواظب خودت باش. دقت کن و تا جای ممکن اصلاً با بابا رو به رو نشو… باشه؟
-باشه آبجی خیالت راحت.
-عزیزم من دیگه رسیدم باید قطع کنم.
-مراقب خودت باش.
-تو هم همینطور نفسم.
تلفن را قطع کردم و با هیجانی که هر کار میکردم رفع نمیشد رو به روی خانهی دکتر زیباییه معروفمان ایستادم.
شهراد خواسته بود برای چند ماه کمکش کنم.
کنار بچه ها اللخصوص ماهین بمانم تا دخترش بتواند با درست و کامل انجام دادنه تمرین هایش نرمالتر صحبت کند و من با وجوده تنفر اولیهام نسبت به او بدونه هیچ فکر کردنی پیشنهادش را قبول کرده بودم.
نمیخواستم خودم را گول بزنم. هنوز هم تا حدودی از او میترسیدم اما دخترکی در درونم وجود داشت که بیش از حد دلش کشف کردن این مرد را میخواست!
_♡_♡_♡
اگه میدونست شهراد چه خوابایی براش دیده دیگه دلش کشف مشف نمیخواست🥲💔
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 140
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عیب نداره دیر پارت بزارید ولی اینطدرطولانی ،ممنون مثل همیشه عالی ولی دیگه نه انقدرم دیر ،گفتیم دیروطولانی ولی نه تا این حجم دیر بودن والا ،دست مریضات نویسنده عزیز،خدا قوت قلمت برقرارومانا
ی تارگت جدید دل شکستگی و بعد بخشش و حماقت
از این به بعد همینقدر پارت باشه
کسی میدونه اوای توکا چرا پارت نمیده?
چرا انقد دیر پارت میدین آخه😕
ممنون پارت پر و پیمونی بود بعد از این مدت 🙏
چه عجب بعد مدت ها پارت جدید اومد
دستت درد نکنه فاطمه جون با این سوپرایزت