شبیه یک جزیزه ناشناخته اما فوقالعاده جذاب و هیجان انگیز بود و از همه مهمتر اینکه قول داده بود به دریا کمک کند!
میخواستم هر کار که از دستم برمیآید انجام دهم تا بتوانم کمکش را جبران کنم.
دستم را روی زنگ فشردم و لبخند بزرگی زدم اما با باز شدن در و دیدنه زنه غریبهای که با نگاهی سنگین درحال برانداز کردن سرتاپایم بود، لبخندم پاک شد و سوالی سر تکان دادم.
-سلام.
-علیک سلام.
-ببخشید شما کی هستید؟ آقای ماجد نیستن؟!
زنه تقریبا مسن چشمانش را در حدقه چرخاند و بیحوصله گفت:
-اسمت دنیزه؟
مرا میشناخت!
با تاخیر سر تکان دادم.
-بله
-پس یعنی برای خودت یه اسم داری و نیاز نیست فضول خانم صدات کنم مگه نه؟
چشمانم درشت شد و او با بیاهمیتی ادامه داد.
-بیا تو تا فردا صبح وقت ندارم که وایسم اینجا و به چشمای وق زده و بیریخت تو نگاه کنم دخترجون.
#پارت۱۵۸
#آبشارطلایی
از مقابله در کنار رفت و لبخند متعجبی روی لب هایم نشست.
این دیگر چه مدلش بود؟!
چند ثانیه بعد صدای فریاد مانندش که میگفت:
-پشه میاد تو درو باز نذار.
شانه هایم را بالا پراند و سریع داخله خانه شدم.
اینطور که بوش میآمد با یک چالش جدید و اعصاب خرد کن تنها مانده بودم!
_♡____
وارد سالن شدم و صدایش از آشپزخانه میآمد.
-بیا اینجا دختر
-بله چشم
آرام به طرف آشپزخانه رفتم.
یک پیشبند به کمرش بسته بود و هیکل فربهاش با آن لباس سفید و ملاقهای که در دست گرفته بود، او را شبیه مادربزرگ قصه ها مهربان و حامی نشان میداد البته تا قبله آنکه صحبت کند!
-من پری ام قبلاً دایه شهراد بودم. خودم اون و شیلارو بزرگ کردم. مثله بچههامن. شهراد شرایطو گفت منم گفتم یه مدت بیام هم کمک دستش باشم هم درست نیست که یه غریبه همینجوری بیاد پیشه نوه های من بمونه!
نگاهش را از بالا تا پایین چرخاند و خیره به چشمانم گفت:
-بالأخره آدم نمیدونه تو این دوره زمونه طرفش دزده؟ نیست؟ شیر پاک خوردهس یا چه ماری تو آستینشه!
به سختی خودم را کنترل کردم تا ناراحتی در صورتم هویدا نشود و سر پایین انداختم.
یعنی شهراد هم همینگونه فکر میکرد؟!
با فکر اینکه شاید من برای دزدی نزدیکش نشده بودم اما با نقشهی قبلی آمده بودم پس همچین هم معصوم نبودم، سعی کردم خودم را آرام کنم و لب زدم:
-از بابت من خیالتون راحت باشه، قول میدم مشکلی درست نکنم.
#پارت۱۵۹
#آبشارطلایی
جلو آمد و در فاصلهی نزدیکی ایستاد.
کاملاً مشخص بود که اصلاً از من خوشش نیامده!
لب باز کرد تا چیزی بگوید اما گویی حرفش را خورد که با سر به اتاق ها اشاره کرد و گفت:
-بچه ها تو اتاق دارن بازی میکنن، درست باهاشون رفتار کن وگرنه قبله شهراد خودم به حسابت میرسم.
از رفتارهای عجیبش به شدت ناراحت و دلگیر شده بودم اما بیحرف از آشپزخانه بیرون زدم و با قدم های بلند به سمت اتاق ها رفتم.
آنقدر در زندگیام بیمهری دیده بودم که دیگر طاقتی برایم نمانده بود.
با کوچکترین حرفی دلم میشکست و ناراحتی در قلبم خانه میکرد.
و مشخص بود که قرار است هر روز با این زن لحظات دوست نداشتیای را تجربه کنم!
_♡__
-من ماما میشم تو نی نی.
-چ..چلا ن..ن..نه ماما م..م..من باشم.(چرا؟ نه… من مامان باشم)
آرام در اتاقه نیمه باز بچه ها را تا انتها باز کردم و با دیدنه دنیای صورتی و بنفشی که مقابلم قرار گرفت، ناراحتی از خاطرم رفت و حیرتزده غرقه زیباییاش شدم.
یک اتاقه بچگانه که در عین حال هم فوقالعاده لوکس بود و هم بسیار عروسکی همراه با دو دختربچه کوچک که روی زمین نشسته و با آن موهایی که گوجهای بسته بودند و پیراهنهای قرمزشان، شبیه به میوه های تابستان پر از تازگی و لطافت به نظر میرسیدند.
و قطعاً وجود بچه ها بود که دنیا را از سیاهی کامل نجات میداد!
-دخترا
با صدایم دست از بازی کشیدن و چشم هایشان درخشید.
-دنیس جون؟
-اومدی؟
خم شدم و هر دویشان را در آغوش گرفتم.
مایا با چشمانی گرد شده گفت:
-بابایی دفته بود میای من باول نکلدم.
-آآ… چرا باور نکردی عزیزم؟
قبله جواب دادنش ماهین همانطور که گوشهی ناخنش را میجوید، گفت:
-م..م..موخوای با من م..م..م..مشخ کال ک..کنی؟!(میخوای با من مشق کار کنی)
کوچک معصوم آنقدر خجالتزده به نظر میرسید که انگار لکنتش یک گناه نابخشودنی است!
#پارت۱۶٠
#آبشارطلایی
چشم چرخاندم و با دیدنه وسایله خاله بازیشان گفتم:
-راستش من بیشتر اومدم اینجا تا با جفتتون بازی کنم. آخه باباتون گفت حوصلتون سر میره. منم تو خونه تنهام گفتم بیام اینجا با هم سرگرم شیم.
ماهین هیجان زده دست های تپلش را روی صورتش کوبید و مایا با صدای جیغ مانندی گفت:
-یعنی مخمونی دختلونه بگیلیم؟(یعنی مهمونی دخترونه بگیریم)
از آنجا که با این سن و سال تا به حال مهمانی دخترانه ندیده بودم با تاخیر و لبخند سر تکان دادم.
-اِی یعنی یه همچین چیزی… فکر کنم قراره اینجوری باشه.
صدای هورا کشیدنشان بلند شد و یکدفعه چنان آویزان گردنم شدند که انگار صد سال است مرا میشناسند و قلبم از محبت کاملاً پاکشان پر از عشق شد.
نزدیک شدن به شهراد ماجد مضطربم میکرد و حرف های دایهاش هم ناراحتم کرده بود اما در نهایت کمک کردنی که نتیجهاش به وقت گذراندن با این دو موجود شیرین و خوردنی ختم میشد، قطعاً ارزشش را داشت…!
_♡___
امروز دومین روز آمدنم به خانهی شهراد ماجد بود.
هنوز نتوانسته بودم خودش را ببینم اما در همین دو روز آنقدر از دایهاش متلک شنیده و سکوت کرده بودم که حس میکردم گلویم از ناراحتی ورم کرده است.
همانطور که به انگشت های کوچک ماهین لاک صورتی مورد علاقهاش را میزدم، سعی داشتم تمریناتی که گفتار درمانش داده را کم کم انجام دهم و متوجه بودم که در بعضی کلمات و ضمیرها بیشتر مشکل دارد.
#پارت۱۶۱
#آبشارطلایی
-ماهین جون لاکی که دارم برات میزنمو دوست داری؟
-آله… دو..دو..دوست دالم.
-برای مایا هم بزنم؟
تند سر تکان داد.
-نه ل..لاکه م..م..م..منه!
نفسش گرفت و در ذهن یادداشت کردم که من هم ضمیری است که بیشتر باید تمرین کند.
-چرا خب؟ بذار بزنم براش اونم دستاش مثله تو خوشگل شه.
دوباره گفت:
-نه م..م..م..منه.
-کی گفت ماله شماست؟ کی خریده برات؟
-عمه ش..ش.. ا..ا..ا..ا..ون خلیده ب..بلام.
و همچنین ضمیر اون!
-خب پس…
-بسه دیگه دختر نمیبینی بچهم زبونش میگیره؟ چرا اَلکی اذیتش میکنی با این سوال های مسخره؟ کارتو بکن تموم بشه بره!
چشمانم درشت شد و ماهین بغض کرده دستش را از دستم بیرون کشید و به طرف اتاقش دوید.
آنقدر برای بغض نگاه معصومانهاش ناراحت شده بودم که دیگر نمیتوانستم در مقابل زن سکوت کنم.
-شما چیکار دارید میکنید پری خانوم؟!
-چیکار میکنم مگه؟
-چیکار میکنید؟ برای چی جلوی بچه میگید زبونش میگیره؟ ندیدین چطوری بغض کرد و ناراحت شد؟!
-چی شده… چه خبره؟
با آمدن شهراد زن سریع به طرف در چرخید و لب هایم به هم دوخته شد.
#پارت۱۶۲
#آبشارطلایی
-پری جان چی شده؟
-نمیدونم والا پسرم خواستم ماهین اذیت نشه این دختره میپره بهم!
شهراد با ابروی بالا رفته نگاهم کرد و در حالی که حرصی لب هایم را رو هم میفشردم بیطاقت گفتم:
-داشتم با ماهین تمریناتشو کار میکردم. میدونید دیگه وقتی داره حرف میزنه باید صبر کنیم تا جملهشو کامل کنه اما پری خانوم یهو جلوش برگشته میگه نمیبینی زبونش میگیره؟ اذیتش نکن!
صورت شهراد در لحظه سرخ شد و مشت شدن دستش را هم که دیدم کمی دلم آرام گرفت.
رو به زن کرد و گفت:
-پری جان شرایط ماهین یه کم حساسه.
همینجوریش کم حرفه وقتی داره صحبت میکنه حتماً صبر کن تا جملهشو کامل کنه. اصلاً به روش نیار که نمیتونه درست حرف بزنه یا همچین چیزی!
این مرد نمونه یک پدر کامل بود و هیچ چیز قدر اینکه تا این حد به بچه هایش اهمیت میداد، دوست داشتنی نبود!
زن کاملاً شرمنده شده بود و آرام گفت:
-پسرم من نمیدونستم، گفتم اونجوری داره نفس نفس میزنه اذیت نشه.
مقابله شهراد لحنش کاملاً مادرانه و پر از مهر بود و صداقت از جملاتش میچکید.
خدا را شکر کارش از قصد نبود و واقعاً بچه ها و شهراد را قلبی دوست داشت اما امیدوار بودم بخاطر بدآمدنش از من مجبور نباشم هر روز لجبازی هایش را در مقابله خودم که نه در مقابله دخترها تحمل کنم!
چیزی از آشناییمان نگذشته بود اما ذرهای تحمل نداشتم که کسی ناراحتشان کند.
#پارت۱۶۳
#آبشارطلایی
-اشکال نداره حالا که بحثش شد اینم بگم بازیهای هیجانی هم برای ماهین ممنوعه. بپربپر و بدو بدو و استخر رفتن نداریم. اگه یه وقت من نبودم اصرار کرد قبول نکن باشه؟ سورپرایز و این چیزها هم به کل ممنوعه.
-نه مادر سوفرایز موفرایز چیه؟ من اصلاً از این عادت جوون های امروزی خوشم نمیاد.
خندهام را خوردم و با نگاهی به ساعت سراغ کیفم که روی مبل بود رفتم.
کم کم باید میرفتم و امروز هم به پایان رسیده بود.
کیف و وسایلم را برداشتم و تا چرخیدم، شهراد را در یک قدمیام دیدم.
بزاق گلویم را قورت دادم و از چشمانش که با حسی عجیب خیرهام بود نگاه دزدیدم.
-داری میری؟
-آره دیگه تایمم تقریباً تمومه اگه باهام کاری ندارید بر…
-نه نرو!
با نروی محکمی که گفت ابرویم بالا پرید و اینبار نوبت او بود که شبیه یک پسربچهی تخس دستی به موهایش بکشد و با لبخندی کوچک بگوید:
-یعنی اگه نری خوب میشه بعد رفتنت هنوز دستیار پیدا نکردیم. نه برای کلینیک نه برای خودم. امروزم در مورد یه سری از بیمارها با بچه ها جلسه داریم. قراره بیان اینجا عماد و احسان با دوتا از همکارای دیگه میتونی بمونی و کمکم کنی؟ آخرشب خودم میرسونمت.
تا چه حد دیوانه شده بودم که از جملهای به سادگیه:
-آخر شب خودم میرسونمت.
دلم غنچ میرفت؟!
#پارت۱۶۴
#آبشارطلایی
گلویی صاف کردم و با اینکه اسمه عماد در صحبت هایش گوشت تنم را ریش کرده بود، عمراً اگر میتوانستم به این لحن نه بگویم!
-اگه میگید میتونم کمکی کنم باشه میمونم پس مشکلی نداره.
لبخند زیبایی که ناگهان به رویم زد، لب های زیبا و دندان های یکدست و مرتبش کنار اجزای صورت کاملاً مردانه اما زیبایش او را دقیقاً شبیه یک مجسمه اساطیری و زیبا نشان میداد.
خدایا چطور ممکن بود یک نفر را آنقدر زیبا نقاشی کنی؟!
-عالیه من…
یک قدم جلوتر آمد و خیره به چشمانم دست دراز کرد و خیلی نرم طره مویی که روی پیشانیام افتاده بود را کنار زد.
-خیلی ازت ممنونم.
نفسم رفت و ضربان قلبم کر کننده شده بود.
-خ..خواهش میکنم باشه پس من با اجازه برم یه تلفن بزنم.
با همان نگاه خیره قدمی رو به عقب برداشت و من تقریباً از مقابله دیدش فرار کردم.
سریع به حیاط رفتم و دستم را روی سینهام گذاشتم.
احساسی که داشتم چیزی نبود که تاکنون تجربهاش کرده باشم و خدا لعنتش نکند!
من کم کم داشتم به این مرد حس پیدا میکردم!
_♡_
#پارت۱۶۵
#آبشارطلایی
در پیچ راهرو ایستاده و از همین جا هم میتوانستم صدای منحوس عماد را بشنوم.
طبق معمول در حاله مزه پرانی بود و صدای خندهی جمع در تمامه خانه میپیچید.
-آقا حالا هی بهش میگم خانوم جایه بینی اول بیا وزنتو کم کنیم گیر داده نه که نه، من نمیفهمم وقتی دیویست کیلویی دماغت فسقلی باشه یا نباشه چه فرقی تو اصله ماجرا داره؟!
جداً چطور زمانی فکر میکردم برخوردها و رفتارش گرم و دوست داشتنیست؟!
کسی که تماماً در حاله تمسخر دیگران بود حقیرتر از آن بود که حتی بخواهی هم صحبتش شوی!
ناخن هایم را کف دستم فشردم و با گام هایی بلند به سمتشان راه افتادم.
با ورودم همه ساکت شدند.
نگاه متعجب بیتا و چشمانه عصبانی عماد معذبترم و قطرات عرق تیغه کمرم را خیس کرد.
-دوستان خانوم عامری هم لطف کرده و قراره امروز بهمون کمک کنه.
جملهی خبری و لحن محکم شهراد فرصت هرگونه اظهار نظر را گرفت و کمی آرامتر شدم.
لبخند کوچکی برای احسان که با مهربانی و تعجب نگاهم میکرد، زدم و همانطور که جوابه سلام هایشان را میدادم کنار بیتا نشستم.
آرام لب زدم:
-بعداً برات توضیح میدم.
با شیطنت چشمک زد.
-بدجوری منتظررررم دنیز خانوووم.
-حواست به من هست خانوم؟
با مستقیم مخاطب قرار دادن شهراد، بیتا سریع صاف نشست.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 142
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شهراد اگه ادامه بده شک نمی کنم بعدا خودش تو این معرکه ای که راه انداخته نسوزه !!
رمان خیلی قشنگی
ای کاش پارت گذاریش مثل قبل یک روز در میون باشه
کاش بحرفت عمل کنند
ممنون فاطمه جان قشنگ بود