یک شیرینی برای ماهین داخله ظرف گذاشت و قبله اینکه دخترش بخواهد مانند همیشه درخواست چایی کند، سریع پیش دستی کرد و گفت:
-ماهین قبله اینکه بیای من از همین شیرینی با شیر خوردم خیلی خوشمزه شد. میخوای برات بیارم؟
چشمانه شکموی دوست داشتنیاش درخشید و تند سر تکان داد.
-آله… آله
از اینکه هر دو کلمهاش را بدون لکنت گفته بود، توجهش جلب شد و دوباره پرسید:
-جیگربابا هم باهام میاد؟
-آله م..میاد.
نه مثل اینکه تمریناتش خیلی هم بیتاثیر نبودند.
با آرامش خاطری از جنس پدرانه ماهین را در آغوش گرفت و تا به آشپزخانه رفت، از دیدن عماد و دنیز در یک فاصلهی خیلی نزدیک و صورت های سرخ شدهشان اخم هایش درهم رفت.
-چه خبره اینجا؟
با سوالش سریع از هم فاصله گرفتند و علاوه بر آن دونفر حتی خودش هم از لحن عصبانیاش جا خورد!
-چیزی نیست شهراد یه بحثه مسخره بود حل شد.
ابروهایش بیشتر یکدیگر را در آغوش گرفتند.
-بحث؟ چه بحثی بینه شما دونفر میتونه وجود داشته باشه؟!
هر دو سکوت کرده بودند و مردمک هایش از صورت سرخ و چشم های اشکی دنیز جدا نمیشد!
#پارت۱۷۳
#آبشارطلایی
ماهین را در آغوشش جا به جا کرد و دوباره گفت:
-پرسیدم چه خبره!
-هیچی نیست داداش چرا بیخودی پیله کردی؟ یه موضوعی راجع به کار بود. قبلاً که خانوم عامری پیشمون بود یه دلخوری کوچیک بینمون پیش اومد امروز دیدم دوباره داره باهات کار میکنه، خواستم از دلش دربیارم کدورتی نباشه.
حتی یک کلمه از حرف های عماد را هم باور نکرده بود اما انتظار جملهی یکدفعهای دنیز را هم نداشت!
-آقای دکتر یه چیزی در مورد من و عماد هست که فکر میکنم بهتره شما هم بدونید!
سوالی سر تکان داد و عماد یکدفعه خندید و جوری ترسناک به دخترک زل زد که اعصابش را خرابتر کرد.
دقیقاً چه خبر بود؟!
-من و عماد قبلاً با هم نامزد بودیم ولی چون بابام ازش دزدی کرد همه چی بینمون بهم خورد و اون منو ترک کرد!
_♡____
دنیز:
وقتی که عماد با خندهای عصبی گفت:
-شوخی میکنه هیچی نیست!
بزاق گلویم را محکم قورت دادم و تند اولین قورباغهی زشت را جویدم.
ترسیده بودم و فوقالعاده حس خجالت داشتم اما این موضوع آنقدر بزرگ بود که نتوان پنهانش کرد.
دیر یا زود افشا میشد…!
-من و عماد قبلاً با هم نامزد بودیم ولی چون بابام ازش دزدی کرد همه چی بینمون بهم خورد و اون منو ترک کرد.
_♡_♡_
از دست دنیز یخ میکنه آدم 🥶
#پارت۱۷۴
#آبشارطلایی
-چی داری میگی تو؟ با چه جراتی اصلاً در مورد من حرف میزنی سلیطه؟!
با یورش آوردن یکدفعهای عماد به سمتم ناخودآگاه دستانم را حائل صورتم کردم. اما سایهی سنگینش با لحن و جملات به شدت عصبانی شهراد که میگفت:
-فقط دلم میخواد دستت بهش بخوره عماد اونوقت من میدونم با تو!
با تاخیر از روی تنم برداشته شد!
به کابینت های پشت سرم چسبیده و حسه تحقیر در سلول به سلول تنم موج میزد.
-چیزی نیست بابایی داریم حرف میزنیم، خبری نیست که گریه میکنی.
از صدای گریهی آرام و ترسیدهی ماهین عذاب وجدانم بیشتر شد و به سختی با ریزش اشک هایم مقاومت میکردم.
-برو بغله دنیزجونت من با عمو عماد کار دارم… یالا عزیزم!
با جلو آمدنه شهراد و گرفتن ماهین به سمتم، ناچاراً سر بلند کردم و همانطور که دخترش را در آغوش میکشیدم به چشمانش خیره شدم.
چشمانی که چند وقتی بود نمیشد سر از کارشان درآورد و حال بیشتر از همه چیز سردیاش دیده میشد.
-برید تو اتاق تا نگفتمم بیرون نیاید
از لحن سرد و عصبانیاش تا بناگوش سرخ شدم و قلبم هم ندای خوبی نمیداد اما دیگر برای هر فکری دیر شده بود!
دستی به صورتم کشیدم و همراه ماهین از مقابله چشمانه عصبانی عماد و مردمک های یخزده شهراد رد شدم.
و حسی در وجودم میگفت:
با فهمیدن حقیقت به کل از چشمه شهراد ماجد افتادم!
همین موضوع بغضم را سنگینتر و روحم را پردردتر میکرد!
_♡_
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 155
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خاله فاطی جونم خبری از آوای توکا نیست لطفا جواب بده؟
😔 😔 هم کم بود وهم کوتاه وهم دیر پارت میزاری نویسنده من این رمان دوست دارم ودنبال میکنم لطفا”مثل اوایل زود پارت بزار وطولانی ،مرسییییی ،خداقوت
دنیز چه خوب تونست تو اون موقعیت تصمیم بگیره
و واقعا بهترین تصمیم رو گرفت شهراد باید خبر دار می شد عماد متاسفانه یه دورانی نامزد دنیز بوده
ممنون فاطمه جان خیلی کوتاه بود یا پارتو طولانیتر کن یا هر روز پارت بذار لطفا
سلام و ممنون.
کوتاه بود ولی حداقل یکی از چالشهای داستان رو رد کرد.