رمان آبشار طلایی پارت 38 - رمان دونی

 

 

 

 

شهراد:

 

 

-شهراد…

 

-شهرادو … چی با خودت فکر می‌کنی عماد هووم؟ چی با خودت فکر می‌کنی که تو خونه‌ی من، جلوی بچه من، قلدر بازی درمیاری؟!

 

-من نمی‌خواستم ماهینو بترسونم همچین قصدی نداشتم.

 

 

بی‌اعصاب‌تر و خشمگین‌تر سینه به سینه‌ی عماد ایستاد.

 

 

مویرگ های مغزش کشیده می‌شدند و چشم هایش هم خونآلود بود.

 

 

حقیقتی که فهمیده بود چیزی نبود که انتظارش را داشته باشد اما میزانه خشمش بیشتر بود!

 

 

-نپرسیدم همچین قصدی داشتی یا نه. ازت پرسیدم با چه جراتی تو خونه‌ی من، برای مهمون من، شاخ بازی درمیاری؟!

 

 

عماد دندان روی هم سایید.

 

 

-اون دختر اونجوری که فکر می‌کنی نیست. تو امثاله اینارو زیاد دیدی. بهم نگو که گوله مظلومیت و سادگیشو خوردی!

 

 

نیشخند روی لب هایش نشست.

 

مظلومیت و سادگی؟!

 

 

آن چشم آهوی لعنتی هر روز به گونه‌ای جدید سورپرایزش می‌کرد!

 

 

هر روز حساب کتاب هایش را به سبکی جدید بهم می‌ریخت!

 

 

و فقط خدا می‌دانست که چقدر دلش می‌خواست بخاطر دروغ ها و بازی های کوچک و بزرگی که راه انداخته بود، حقش را کف دستش بگذارد!

 

 

 

 

 

#پارت۱۷۶

#آبشارطلایی

 

 

 

-خامش نشو شهراد اون دختره یه آدمه عوضیه و دزده خودشم…

 

 

-عماد؟ آقای دکتر چیزی شده؟

 

 

با صدای بیتا رنگ از رخ عماد پرید و سریع عقب رفت.

 

 

-تو اینجا چیکار می‌کنی؟

 

-اومدنتون خیلی طول کشید نگران شدم. اتفاقی افتاده؟!

 

 

– نه چیزی نیست عزیزم داشتیم با شهراد حرف می‌زدیم، برو تو هوا سرده.

 

 

از پیچاندن عیان عماد ابرویش بالا پرید و پوزخندش پررنگ‌تر شد.

 

 

-پس چرا…

 

-بیتا

 

 

با صدا زدنه بی‌انعطافش بیتا سکوت کرد و همانطور که به چشم های نگران عماد خیره بود، گفت:

 

-برو بگو جلسه تمومه هر کی می‌خواد بره بره، برای امشب کافیه.

 

-چشم

 

 

صدای پای بیتا که آمد، عماد نفس راحتی کشید و تا خواست دوباره حرف زدن که نه زیرآب زدنش در مورد دنیز را از سر بگیرد، سریع گفت:

 

-اگه ریگی به کفشت نبود این موضوع را از دختره قایم نمی‌کردی. همین که دیدیش هول شدی و وقتیم دنیز می‌خواست در مورد گذشته‌تون به من بگه دست و پاتو گم کردی و مثله سگ پاچه گرفتی. برای همین تابلوئه که خودتم داری این وسط یه کارایی می‌کنی و یا کردی!

 

 

عماد شوکه از دقتی که روی تمامه حالاتش کرده بود، گفت:

 

-چه ربطی داره شهراد؟ نمی‌خوام کسی بدونه چون برام عاره بگن آدمی تو جایگاه من با همچین زنی بوده، از طرفی هم بیتا نامزده منه نمی‌خوام این موضوع رو بفهمه. من عاشقشم اگه بفهمه قبلاً با دوستش تو رابطه بودم دیگه منو تو زندگیش نمی‌خواد.

 

 

متاسف سرش را به چپ و راست تکان داد.

 

 

انسان های ترسو و دروغگو همیشه حالش را به هم می‌زدند.

 

 

 

#پارت۱۷۷

#آبشارطلایی

 

 

 

-اگه همون اول که دنیزو دیدی و فهمیدی با نامزدت دوسته حقیقتو می‌گفتی، امکان نداشت بخاطره یه آشناییت دوطرفه بیتارو از دست بدی اما حالا طرف باید احمق باشه که با وجوده این دروغ ها و پنهون کاری بخواد پیشت بمونه!

 

 

عماد نالید:

 

-دارم میگم دوستش دارم!

 

 

حرصی غرید:

 

-خب به چپم… نه دوست داشتنت نه دروغات و نه گذشته ت با اون دختر هیچ کدومش به من ربط نداره اما اگه یه بار دیگه تو خونه‌ی من قلدربازی دربیاری، مطمئن باش دوستی و همکاریمونو زیرپا می‌ذارم و حالیت می‌کنم از حد گذشتن یعنی چی!

 

 

از خشم زیادش عماد سکوت کرد و قدمی به عقب برداشت.

 

 

خودش هم نمی‌فهمید دقیقاً کدام موضوع اِنقدر به اعصابش فشار اورده و تنها یک چیز بود که از آن مطمئن بود؛ دنیز عامری در این مدت کوتاه آشناییشان هرجور که توانسته دروغ گفته و با او بازی کرده بود!

 

 

و در دنیای شهراد ماجد، خیانت و دروغگویی بزرگترین تنبیه ها را در پِی داشت!

 

 

_♡_

 

 

دنیز:

 

 

-چرا از همون اول بهم نگفتی با عماد رابطه داشتی؟!

 

 

با صدای شهراد ناخودآگاه شانه هایم بالا پرید و به سمتش چرخیدم.

 

 

با چشم های سرخ کنار ورودی در ایستاده و با حالی که نمی‌توانستم بفهمش نگاهم می‌کرد.

 

 

عصبانی بود یا ناراحت؟!

و یا شاید هم… شاید هم…

از جوابی که لحظه ای به ذهنم رسید چشمانم گرد و ستون فقراتم صاف شد!

 

 

آری درست بود…

با کمی دقت متوجه می‌شدی که چقدر شبیه مردی که از معشوقش دلگیر شده، نگاهم می‌کند!

 

 

با غروری شکسته و حسه تصاحبی لمس شدنی!

 

 

 

 

 

#پارت۱۷۸

#آبشارطلایی

 

 

 

-ازت یه سوال پرسیدم!

 

 

جلو آمد و چقدر آرام ماندن سخت بود.

 

 

همه رفته و در نیمه شبی که نه خبری از بچه ها بود و نه نامادری‌اش، با او و چشم های سرخش تنها مانده بودم.

 

 

-فکر نمی‌کردم ربطی به شما داشته باشه.

 

 

ابرو بالا انداخت و لب هایش به سمت بالا کشیده شد.

 

 

-ربطی نداره؟ به من ربطی نداره؟!

 

 

حرص و عصبانیت از کلماتش می‌ریخت و من جدا متوجه نبودم که چرا باید تا این حد عصبانی باشد!

 

 

-آره خب یعنی زندگیه شخصی من به شما چه ربطی می‌تونه داشته باشه؟!

 

 

مردمک هایش گرد شدند و صدایش کمی بالا رفت.

 

 

-من تو رو اوردم تو خونه زندگیم، گذاشتمت پیشه بچه هام، تا کِی قراره هر روز یه تصویر جدید ازت ببینم؟!

 

 

هر روز یک تصویر جدید…؟!

 

 

اخمه ظریفی بینه ابروهایم افتاد.

 

 

-نمی‌فهمم… منظورتون چیه؟!

 

 

لب هایش را روی هم فشار داد و نگاهش را بینه اعضای صورتم چرخاند.

 

 

-از هیچی تو دنیا به اندازه‌ای که خر فرض کننم و بهم دروغ بگن متنفر نیستم و تو دخترجون، چوب خط خط هات یکی یکی داره پر میشه. حواستو جمع کن چون من تو زندگی همه چی رو تحمل می‌کنم جز دروغ و دورویی!

 

 

شوکه به سختی بزاق گلویم را قورت دادم.

 

 

چرا نمی‌توانستم بفهمش؟!

 

 

منظورش دقیقاً به چه بود؟!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 152

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس
دانلود رمان ماهی دو اقیانوس به صورت pdf کامل از مهسا زهیری

    خلاصه رمان ماهی دو اقیانوس :   یک ماه از وقایع جلد اول گذشته و عمران که با حقایق تلخ و کوبنده‌ای در مورد تولد و هویت و گذشته‌اش مواجه شده، با خشم غیرقابل کنترل، خودش رو گوشه‌ای پنهان کرده و «عشق» رو مقصر همه‌ی مصیبت‌های خودش و بقیه می‌بینه. با سر رسیدن مردی که مرکز همه‌ی اتفاقاته،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سقوط برای پرواز pdf از افسانه سماوات

  خلاصه رمان:   حنانه که حاصل صیغه ی مریم با عطا است تا بیست و چند سال از داشتن پدر محروم بوده و پدرش را مقصر این دوری می داند. او به خاطر مشکل مالی، مجبور به اجاره رحم خود به نازنین دخترخوانده عطا و کیامرد میشود. این در حالی است که کیامرد از این ماجرا و دختر عطا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی مرزی pdf از مهسا زهیری

  خلاصه رمان:       بی مرزی درباره دختری به اسم شکوفه هستش که پس از ۵ سال تبعید توسط پدر ثروتمندش حالا به تهران بازگشته و عامل اصلی این‌تبعید را پسرخوانده پدر و خود پدر میدونه او در این‌بازگشت می‌خواهد انتقام دوران تبعیدش و عشق ممنوعه اش را بگیرد و مبارزه اش را از همون ابتدای ورود به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
7 ماه قبل

سرعت رمان خوبه امید وارم چشم نخوره

خواننده رمان
خواننده رمان
7 ماه قبل

چرا دنیز همه چیو بهش نمیگه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x