آخرین دانه لباسه مثلاً کثیف شهراد که بوی خوش ادکلنش توان مست کردنم را داشت در سبد انداختم و همین که کمر صاف کردم، چشمم به کت مشکی چروک شدهاش کنار تخت کینگ اتاق افتاد.
صدای شرشر آب از حمام اتاق به گوش میرسید و با آنکه دلم میخواست هر چه زودتر فرار کنم اما چروک های رو اعصاب کت مشکی رنگ این اجازه را نمیدادند.
تخت دقیقاً رو به روی حمام قرار داشت و میدانستم اگر یکدفعه شهراد از حمام بیرون بیاید قطعاً با هم رو به رو میشویم و بیشک قلب بیجنبهام طاقت بیشتر صمیمی شدن با او را نداشت پس باید خیلی سریع عمل می کردم!
تند جلو رفتم و چنگی به کت سروته زدم.
هنوز صدای آب میآمد و تقریباً موفق شده بودم درست زمان بندی کنم اما با سر خوردن و افتادنه چیزی از کت مقابل پایم، اخم هایم درهم رفت.
کنجکاوانه خم شدم و آن را برداشتم.
از دیدنه شئ چشمانم داشت از کاسه در میآمد و ناگهان با شنیدن صدای شهراد ماجد که میگفت:
-بهت یاد ندادن هیچوقت دست تو جیبه یه مرد مجرد و بالغ نکنی خانوم کوچولو؟
عرق تیغه کمرم را خیس کرد و هول شده به سمتش چرخیدم.
نگاه پرشیطنتش از روی صورتم تا آن وسیله لعنتی که حتی نفهمیده بودم کِی از میانه انگشتانم سر خورده و دوباره روی زمین افتاده بود، کشیده شد.
سپس خم شد و آن را برداشت و با بیحیایی مقابله من مشغوله وارسیاش شد!
#پارت۱۹۸
#آبشارطلایی
-خب … نمیخوای چیزی بگی دنیز خانوم؟!
گویی علاوه بر کلمات حتی صدایم را هم گم کرده بودم.
-من… من یعنی ا..اومده بودم لباس کثیف هارو جمع کنم که… که…
-چرا انقدرهول شدی آهو؟ نگو که فقط بخاطر دیدنه این کان…
میان حرفش پریدم و تقریباً با فریاد گفتم:
-وسیله جلوگیری ل..لطفاً اون کلمه زشتو به زبون نیارید!
چشمانش گرد شد و یکدفعه قهقهه زد!
در این حالت که با حولهی تن پوش مردانه و طوسی رنگش و موها و صورت نمناک و چشمانی که با شروشیطانی تمام همهی حالت هایم را زیر نظر گرفته بود، هیچ اثری از شهراد ماجد همیشگی که فوقالعاده جدی و اتو کشیده بود، وجود نداشت!
این حالت گرم و صمیمی و خودمانیاش باعث شده بود قلبم یک درمیان قلبم بتپد و نمیتوانستم درست ذهنم را جمع و جور کنم.
از یک طرف خجالت زده بودم. از یک طرف دلم برایش ریخته بود. اما بیشتر از همه ناراحتی در وجودم رخنه کرده بود!
آن وسیله به این معنا بود که کسی در زندگیاش است مگر نه؟!
آن زن اشتباه میکرد. امکان نداشت مردی مانند او سال ها هیچ جنس مونثی را کنار خودش راه ندهد. حتی اگر خودش میخواست امیال مردانهاش همچین اجازهای را نمیدادند!
با قدمی که جلو گذاشت، از فکر بیرون آمدم و برای فرار از نگاه های خاصش بیشتر سر پایین انداختم اما بیخیال نشد!
-میخواستم بگم فقط بخاطر دیدن این کانون مغزیتو از دست دادی و نمیتونی درست حرف بزنی؟ اما خب فکره تو رو هم دوست داشتم… جالب بود!
کانون مغزی؟ هه مسخره بود!
خشمگین از دست انداختنه زیادی آشکارش و ناراحت از زن یا شاید هم زن هایی که قطعاً در زندگیاش بودند، چشمان سوزناکم را به چشمانش دوختم و به سختی زمزمه کردم:
-من… من معذرت میخوام که اومدم اینجا فقط میخواستم لباس کثیف هارو جمع کنم تا یه کمکی کرده باشم، الآنم با اجازه دیگه میخوام ب..برم!
تند گفتم و اولین قدمم به دومی نرسیده بود که محکم ساعدم را گرفت و لب هایش به گوشم چسبید.
#پارت۱۹۹
#آبشارطلایی
نفس هایم به شدت تند شدند و خدایا چه اتفاقی داشت میافتاد؟!
-دیدنه اون وسیله به این معنی نیست که کسی تو زندگیمه آهو خانوم… فقط محض احتیاطه!
چشمانم به گردترین حالت ممکن رسید و خشک شده به دیوار خیره شدم.
لعنتی… چرا داشت برایم توضیح میداد؟!
متوجه ناراحتیام شده بود؟!
اصلاً از کی تا حالا این مرد به من جواب پس میداد!
-فقط م..م..میخوام برم!
نفس عمیقی کشید و بازدم نفس هایش روی گوش و گردنم، همهی علائم حیاتیام را به اختلال انداخت.
-البته که میتونی بری اما قبلش…
و دقیقاً زمانی که فکر میکردم امکان ندارد از این آشفته حالتر شوم، لب هایش به سبکی پر روی گونهام نشست و نرم ترین، بهترین و زیباترین بوسهی عمرم را به دخترک آسیب دیدهی درونم هدیه داد!
-این منم که نمیتونم بدون بوسیدن این گونه های سرخ و خوشمزهت اجازه رفتنتو صادر کنم!
آرام گفته بود. آنقدر آرام و زمزمه وار که حتی میتوانستی به شنیدنش شک کنی اما گفته بود!
و وقتی که بالاخره دستش دور آرنجم شل شد، با آخرین توانم و بیاهمیت به همهی لباس کثیف هایی که در اتاقش جا گذاشتم، دوان دوان بیرون رفتم.
پروانه ها در سرم میچرخیدند و بیآنکه خود بدانم آن روز و آن لحظه برای همیشه و تا ابدیت قلبم را پیشه شهراد ماجد جا گذاشتم…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 157
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
لابد وقتی که شهراد سعی داره دختره رو عاشق کنه خودش عاشق میشه😐 کلیشهای میشه که
مضحک
وی
وشهراد میتونست از خیلی راه انتقام بگیره اما بدترین راه رو انتخاب کرده بازی با احساس
بله منم بودم عاشق میشدم
ادم عاقل میدونه صمیمیت سریع نشانه خوبی نیست هر چقدر یکی سر محبت عقده داشته باشه همیکم فک میکنه