شهراد:
-الو سلام آقا
-سلام سرت خلوته؟
-برای شما؟ همیشه!
با رضایت سر تکان داد.
-خوبه یه کاره جدید برات دارم.
-گوش به فرمانم.
همانطور که در حال نوشیدن قهوه و نگاه کردن به اطلاعات جمع آوری کردهاش بود، شروع به صحبت دربارهی عطا با مرد پشت خط کرد.
مردی که بخاطر گلاره با او آشنا شده بود و از آن موقع خیلی خوب توانسته بودند در مواقع نیاز با هم همکاری کنند.
-تا دسته درگیره قمار و مواده و جدیداً دارن برای یه شرط بندی بزرگتر حاضر میشن. میخوام بفهمی بحث چقدر وسطه و دقیقاً طرف حسابش کیان.
-خیلی زود حلش میکنم اصلاً نگران نباشید.
-میدونم که همینطوره اما میخوام عجله کنی.
-چشم… امر دیگهای نیست؟
خواست قطع کند اما یکدفعه یاده آن یکی قولی که به دنیز داده بود افتاد و بیاختیار گفت:
-صبر کن یه چیز دیگه هم هست.
حسام تماماً گوش شده بود و با فکر اینکه چقدر خوب است که درسی درست حسابی به آن مرد که اسم خودش را بابا گذاشته بود بدهد، با نیشخند لب زد:
-یه نقطه ضعف درست حسابی چیزی که بتونم باهاش … کنم!
از فحش بسیار سنگین و درشتش حسام آرام شروع به خندیدن کرد.
بیاهمیت به او ادامه داد:
-برام بیار. یه چیزی که بشه باهاش دست و پاشو حسابی جمع و جور کرد و دمشو چید!
حسام که مانند همیشه قرص جوابش را داد با خیالی راحتتر تلفن را قطع کرد.
از همین حالا تقریباً مطمئن بود که چیزی تا یک حال گیری اساسی برای آن مردک نمانده و حالش خوش شد…!
#پارت۲٠۱
#آبشارطلایی
بخاطر دست کوچکی که چنگ پارچهی شلوارش شد، سر پایین گرفت و مایایش بود که با لب های شکلاتی و ورچیده خیره نگاهش میکرد.
-جون؟
-خوصلهم لفته شهلاد جون(حوصلهام سر رفته شهراد جون)
دست دراز کرد و همانطور که او را در آغوش میگرفت، محکم گونهاش را بوسید.
-جدی؟ پس بریم یه کم با دخترم اختلات کنیم.
از چشم های گرد مایا مشخص بود که منظورش را از اختلات نفهمیده اما با اعتماد به نفس سر تکان داد.
به سختی با لبخند روی لب هایش مقاومت کرد و همانطور که روی کاناپه دراز میکشید، مایا را هم روی شکمش نشاند و با عشق چتری های دخترش را از روی پیشانیاش کنار زد.
-خب بگو ببینم چه خبرا من نبودم؟ چیکارا کردین؟
مایا از خوشحالی چشمانش برق میزد و با آنکه خیلی وقت نمیکرد اما به خوبی میدانست دخترانش چقدر لحظه هایی را که مانند انسان های بزرگ مشغول صحبت با آن ها میشد را دوست دارند.
-لفتیم پالک گذا خولدیم قبه شیل بعدش نی نی بود تو پالک ماما بود، بابا بود. خمه بودن.
(رفتیم پارک غذا خوردیم. قهوه، شیر… بعدش نی نی بود تو پارک… مامان بود. بابا بود. همه بودن)
-بچه ها با مامان باباهاشون اومده بودن؟!
خودش را کاملاً مشتاق و کنجکاو نسبت به صحبت های مایا نشان میداد و خیلی خوب متوجه بود که با گذشت هر لحظه دخترش خیلی راحتتر صحبت میکند.
از رضایت گوشهی لب هایش بالا پرید.
این دقیقاً چیزی بود که میخواست!
یکی از بزرگترین هدف های زندگیاش تربیت کردن دخترانی با اعتماد به نفس بالا و قوی بود.
چراکه دخترهای شهراد ماجد نمیتوانستند در آینده و زمانی که شاید نمیتوانست مانند حالا کنارشان باشد، طعمه شغال ها شوند!
آن ها باید تبدیل به ماده ببرهایی شجاع و قوی که خیلی خوب میتوانستند از پس خودشان و خواسته هایشان برآیند، میشدند!
#پارت۲٠۲
#آبشارطلایی
غرق شیرین زبانی های مایا شده بود اما با اسمی که ناگهان دخترش به زبان آورد، افکار از ذهنش پر کشیدند و سوالی پرسید:
-گفتی کی؟!
-سلسله.
-نگفتم چی جوجه گفتم کی با کی سوار سرسره شدی؟!
مایا با چشم های گرد خیره نگاهش میکرد و کمی طول کشید تا متوجه منظورش شود.
-فلیدجون.
ناخوداگاه پلکش تیک زد و همانطور که خیلی آرام در حال ناز کردن موهای مایا بود، سعی کرد فراموش نکند که یک مرد تحصیل کرده و امروزیست!
-فرید کیه؟!
-ف..ف..فلید کو؟
و دقیقاً همین را کم داشت که ماهینش هم با شنیدن اسم یک الدنگ اینگونه هیجان زده به سمتشان بیاید!
برای کنترل حرص زیادش دست انداخت و همانطور که ماهین را هم در آغوش میگرفت، سرجایش نشست و محکم هردویشان را بوسید.
-فرید کو چیه بچه؟ چرا باید اینجا باشه؟ اصلاً این فرید کیه؟!
#پارت۲٠۳
#آبشارطلایی
نرمال پرسیده بود اما نتوانست عصبانیت و حرص که در صدایش بود را به خوبی کنترل کند.
_♡_
سوم شخص
دنیز وقتی وارد حال شد متوجه اینکه دخترها دارند از دوست جدیدشان به شهراد میگویند شد.
ابرویش بالا پرید و لبخند کوچکی روی لب هایش نشست.
شهراد ماجد مرد امروزیای بود و حال با دیدن اینکه بخاطر یک پسر بچهی پنج شش ساله رگ گردنش بیرون زده و اخم هایش درهم فرو رفته، زیادی بانمک شده بود.
شهراد همانطور که بسیار مالکانه دستانش را دور دخترها حلقه کرده بود، سعی داشت آرامش خودش را حفظ کند و بابت اینکه بچه ها جواب اصلی ترین سوالش را نمیدادند بر سرشان فریاد نکشد!
-بابایی فلید موخاش سیاهه.(موهاش سیاهه)
چشمان مایا هنگام گفتن این جمله برق زد و ماهین نیز تایید کرد.
-اله و..ولی موهای مالو بیشتل د..د..دوست داله ز..ز..زلد لنگه علاخه ایشه.( آره ولی موهای مارو بیشتر دوست داره، زرد رنگ علاقه ایشه)
دستی یکدفعه دور گلوی شهراد حلقه شد و نفسش را تنگ کرد.
و در این لحظه سخت ترین کار فحش کش نکردنه پسرک بیادبی بود که در مورد موهای فرشته های کوچک او نظر داده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 161
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یعنی مسخره ترین رمانی ک دیدم هست
وای چقدر این دوتا بچه شیرین زبونن، ممنون نویسنده عزیزکه بازرمان رو بروال قبل منظم پارت گزاری میشه ویروزدرمیان خداقوت ،قلمت زیباست فقط لطفا”چندبارم گفتم پارتا مثل اوایل طولانی باشن چرا حجم پارتاکم شدن خب حیف نیست رمان به این زیبایی کوتاه باشه پارتاش