-ازتون پرسیدم که این فرید…
-دوست جدیدشونه تو پارک با هم آشنا شدن.
با صدای دنیز سر چرخاند و سیلی از سوال هایی که در سرش بود با جملهی بعدی دنیز محو شدند.
-اونم پنج سالشه. نگران نباشید بچهی خیلی خوب و باادبیه.
فقط پنج سالش بود؟
خب این تا حدودی خیلی هم بد نبود اما نتوانست نپرسد.
-تا حالا چندبار بچه هارو دیده؟!
دنیز دیگر آشکارا لبخند میزد و این بار با آرامش بیشتری گفت:
-فقط دوباری که با شیلاجون بچه هارو بردیم پارک با هم رو به رو شدن.
دوبار؟
خب این واقعاً بهتر بود!
نیاز نبود که برای پاک کردن تصویر آن پسربچه از ذهن فرشته هایش خیلی تلاش کند.
شهراد رو به نگاه کنجکاو مایا و ماهین که سرهای کوچکشان را بین او و دنیز میچرخاندند، چشمک زد و سریعاً پروژهی از بین بردن تصویر آن پسرک گستاخ را استارت زد.
-جوجه های من خوراکی چی میخوان با کارتونشون بخورن؟
چشمان دخترها گرد و فریاد شادی شان بلند شد.
#پارت۲٠۵
#آبشارطلایی
تغذیهی مخصوص داشتند. اما میدانستند این سوال پرسیدن به معنای آن است که میتوانند با خیالی راحت درخواست خوراکی های مورد علاقهشان را داشته باشند.
و شهراد همانطور که کاملاً پدرانه جای دخترانش را مقابل تلویزیون مرتب میکرد، سعی داشت خوراکی هایی که ضرر کمتری برایشان دارند را با هیجانی ساختگی به آن ها پیشنهاد دهد و چیزی نگذشت که دخترها با تغذیه های نه چندان مضرشان مقابل تلویزیون آرام گرفتند و اسم فرید هم از زبان هایشان و هم فکرشان بیرون رفت.
دنیز تمام مدت با لبخند نگاهشان میکرد و هر لحظه که کنار شهراد میگذراند، بیآنکه دست خودش باشد شدت احساساتش به این مرد افزایش مییافت.
شهراد بعد از آنکه آخرین درخواست دخترها که پاستیل های نرم و خوشمزه بودند را مقابلشان گذاشت، بالاخره توانست سرجایش بنشیند و آن موقع بود که نگاه سراسر حس دنیز را شکار کرد.
لب هایش به نیشخندی مزین شد و همانطور که با نگاهی مثلاً گرم به دنیز خیره شده بود، از حسِ خوشِ شکاری که به تله انداخته بود حالش کوک شد.
حسی که در چشمان دختر بود، نشانش میداد که راه درستی رفته و این آهوی حیله گر و دروغگو نیز مثل خیلی از زن های دیگر قلبش را به او باخته بود!
معمولاً نسبت به این طور احساسات بیاهمیت بود اما این چشم زیبای لعنتی بر روی بزرگترین خط قرمزش پا گذاشته بود، پس هر جور شده باید تاوان میداد!
#پارت۲٠۶
#آبشارطلایی
او را به خودشان نزدیک کرده بود چون باید دشمنش را نزدیک به خودش نگه میداشت!
در سفری که رفت به شیلا و پری سپرده بود که چشم از روی دخترک برندارند. چراکه دوباره با اعتمادی احمقانه به این دختر همچین ریسکی که او با بچه هایش تنها بماند را نمیپذیرفت!
و از طرفی دیگر حتماً باید میرفت تا مطمئن شود دنیز عامری ماسک دیگری بر صورت دارد یا نه!
البته نه شیلا و نه پری از غلط های اضافه این دختر با خبر نبودند اما به آن ها گفته بود حواسشان همه جوره به پرستار جدید بچه ها باشد چون میخواهد بداند که فرد مناسبی برای ادامهی راهش است یا نه!
این جمله آنقدر آن دو نفر به خصوص خواهر مهربانش را خوشحال کرده بود که عذاب وجدان گرفت اما نمیخواست با گفتن حقیقت به دیگران ریسک اینکه دنیز بویی ببرد را انجام دهد و از طرفی فقط گفتن همچین چیزی باعث میشد که آن دو تمام حواسشان را جمع دنیز کنند و فرصت غلط های اضافهای که ممکن بود انجام دهد را از او بگیرند!
با صدای تلفنش و پیام حسام که میگفت از همین لحظه شروع کرده، با رضایت سر تکان داد.
تصمیمش را گرفته بود! آن دختربچه دریا گناهی نداشت و اینطور که بوش میآمد دنیز واقعاً از کارهایش پشیمان شده بود برای همین خواهرش را نجات میداد!
اما آن مردک عطا و این آهوی حیله گر قرار بود خیلی سنگینتر از آنی که حتی فکرش را میکنند تاوان پس دهند.
دنیز بیخبر از جهنمی که قرار بود تجربه کند، سرخ شده از نگاه پرحرارت شهراد ماجد چشم گرفت و شهراد خیره به چشمان دخترک زیر لب زمزمه کرد:
-گندهتر از توهاش جرات نمیکنن بخوان به بچه های من چپ نگاه کنن و تو خانوم کوچولو، تاوان غلطی که کردی رو پس میدی و اینکه وسط راه پشیمون شده باشی اصلاً و ابداً قرار نیست نگه دارت باشه!
_♡_
#پارت۲٠۷
#آبشارطلایی
دستکش و ماسکش را درآورد و روپوش سفیدش را هم آویزان کرد.
دو هفته از اینکه عطا را به حسام سپرده بود گذشته و کمی پیش که حسام خبر فرستاده بود وقتش رسیده، همهی وجودش و بیشتر از همه دندان هایش برای لِه کردن شکار کثیفش درد گرفته بودند!
اول میخواست دنیز را برای معامله با پدرش بفرستد اما به دلایلی که کاملاً برایش ناشناخته بود نتوانست اجازه دهد آن دختر دوباره با پدر شیطان صفتش تنها شود!
یک حسِ محافظت کننده مسخره که در این لحظه وقت نداشت تا درست حسابی تحلیلش کند!
از اتاقش بیرون رفت و با سر جواب خسته نباشیدهای پرستارها و پزشکان دیگر را داد و به سرعت از کلینیک بیرون رفت و پشت فرمان نشست.
وقتِ نشان دادن وجهی تاریک وجودیاش رسیده بود…!
_♡_
-اوناهاش… بدجوری تِر زده به خودش!
حسام در حالی که آدامسش را تند میجوید با چشمانی که شری از آن میچکید به عطا که آنطرف خیابان شاهد دستگیری دوستان تازه و احمقش بود، اشاره کرد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 148
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام.
یک سوال، این میخواد دریا رو از دست عطا نجات بده و عطا رو تقریباً نابود کنه.
بعد دنیز رو هم شدید تنبیه کنه و اونو هم نابود کنه به قول خودش.
بعد با دریا چکار میکنه؟؟ خودش بزرگش میکنه؟؟ به دنیزی میسپاردش که به قول خودش میخواد تو جهنم بسوزوندش؟؟!
خوبه این مردک یا جدی جدی مشکلی چیزی داره!؟ شاید حق با مادر زنشه و باید بچهها رو از این گرفت. شاید الان خوب بچه بار بیاره، اما اگر با بقیه اینهمه بیرحمه، با بچههای خودش در آینده خوب خواهد بود؟؟
بیچاره دنیز نه از پدر بدجنسش شانس آورده نه از عاشقیت
عالی خداقوت 👏👌
خدایی امروز سنگ تموم گذاشتی خاله فاطی دستت درد نکنه خداقوت الان وقتشه بزنیم # حمایت از رمان های خاله فاطی….😘😍♥️ عاشقتم بخدا🌹🌹🌹
دنیز بیچاره و احمق چرا موضوع اصل کاری رو به شهراد نگفت