آبی هایش با برقی خیره کننده به آن اراذل و اوباشی که بخاطر شرطبندی و فروش مواد دستگیر میشدند خیره بود و حتی یک ذره هم دلش به حال التماس مردهایی که کم مانده بود بلند بلند زار بزنند، نسوخت.
بخاطر امثال او بود که کلی خانواده به زوال میرفتند و جوانترها در اوج جوانی ریشهشان میسوخت و بیمارستان ها هر روزه شاهد خودکشی های ناامیدانهشان میشد!
دقیقاً شبیه شکارچیای که منتظر تنها شدن شکارش میماند تا با خیال راحت تنش را بدرد، در کمین نشست و ساعت ها بیخستگی به هیاهوی مقابلش چشم دوخت.
و بالأخره زمانی که خیابان از حضور مامورین خلوت شد، در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
با قدم های آرام اما کاملاً محکم به سمت عطا راه افتاد و همین که به نزدیکیاش رسید، با دیدن رنگ پریدهی مرد که با دیدنش بیرنگتر شد و شوکه زمزمه کرد:
-تو!
نیشخند ترسناکی روی لب هایش نشست.
با لحنی که در عین آرامی خیلی خوب از میزان رعب و وحشتی که میتوانست در دیگران به وجود آورد خبر داشت، لب زد:
-آره من … منتظرم نبودی؟!
عطا شوکه و با رنگ و رویی زرد شده سر تکان داد.
#پارت۲٠۹
#آبشارطلایی
دست گرمش که روی دستم نشست، ازجا پریدم و سریع نگاهش کردم.
-چرا اِنقدر استرس داری؟!
استرس داشتم؟ نه… بلکه از شدت اضطراب حالت تهوع گرفته و چیزی نمانده بود بالا بیاورم.
-من… من نمیدونم باید چیکار کنم!
لبخندی که روی لب های مردانهاش نشست، به اندازهی ساحلی شیرین و خوش آب و هوا آرام و پر از خونسردی بود.
-چرا؟ آروم باش قرار نیست بریم جنگ که فقط میخوایم بریم دنبال خواهرت.
با شنیدن جملهی؛
-فقط میخوایم بریم دنبال خواهرت.
ناخودآگاه سکسکهام گرفت و دستم را مقابل دهانم گرفتم.
اخمی ظریف کرد و آرام ماشین را به کنار خیابان هدایت کرد.
-هیش… آروم باش.
دست دراز کرد و همانطوری که بطری کوچکی از آب را مقابل دهانم میگرفت، خیلی صمیمی و شبیه زمان هایی که با دخترانش رفتار میکرد، مجبورم کرد کمی بنوشم.
صبر کرد تا تنفسم بهتر شود و سپس خیلی نرم طره موی افتاده روی صورتم را کنار زد و زمزمهوار گفت:
-مشکل چیه؟ مگه همینو نمیخواستی؟!
به سختی بزاق گلویم را قورت دادم اما نتوانستم مقابل قطره اشک درشتی که از چشمم چکید را بگیرم و نگاه پر آبم را به چشمان زیبایش دوختم.
-من یعنی نمیدونم امروز مثل بقیه روزها برام شروع شد اما شما یهو اومدی و گفتی… گفتی حاضرشو بریم دنبال خواهرت! خیلی عجیب بود عین اینکه…
-عین اینکه…
-عین اینکه یعنی دقیقاً شبیه اینکه بیای بزرگترین آرزومو، رویامو، چیزی که سال ها براش تلاش کردم اما حتی نتونستم نزدیکش بشمو تو یه ظرف طلایی بهم بدی!
#پارت۲۱٠
#آبشارطلایی
-خب؟ من که بهت گفته بودم کمکت میکنم به خواستهت برسی حرف های منو باور نداشتی؟!
تند سر تکان دادم.
-اصلاً بحث باور نیست فقط وقتی محال ترین رویای آدم واقعی میشه، قبل هر حسی حتی قبل خوشحال شدن، باور کردن اون موضوع برای آدم سخته! همش میترسی همه چی یه خواب باشه. میترسی یکدفعه بیدار شی و به کابوسی که توش بودی برگردی!
و ناگهان لب هایش به پیشانیام چسبید و همانطور که لب هایش به پوستم چسبیده بود، لب زد:
-بهت قول میدم این یه خواب نباشه قول میدم امشب خواهرت تو خونهت بخوابه. قول میدم اگه حتی بیدارشدی و دیدی تو یه کابوس اسیری، منم همونجا باشم و تنهات نذارم!
از محبت زیادی عیانش یکدفعه صدای گریهام بلند شد و شانه هایم لرزیدند.
دستانش را دور تنم پیچید و اجازه داد خودم را کمی سبک کنم و زمانی که حس کرد آرامترم، با لبخند فاصله گرفت و رو به نگاه سرخ و چشم های اشکیام گفت:
-نگران نباش من هر حرف بزنم چه خوب چه بد به هر قیمتی که باشه پاش وایمیستم. میتونی تو این موضوع کاملاً بهم اعتماد کنی!
دقیق متوجه منظورش نشدم و به نظر نمیرسید خیلی چیز خوبی گفته باشد اما لازم نبود خودم را نگران کنم. به هر حال او مهربان ترین مردی بود که تا به حال دیده بودم!
_♡_
#پارت۲۱۱
#آبشارطلایی
-پیاده شو.
دست لرزانم را چنگ دستگیره ماشین کردم و به سختی گفتم:
-اگه… اگه قبول نکنه چی؟ اصلاً چطور شد که دریا قراره بیاد پیش من؟!
-دنیز…
-اگه عطا آبروریزی درست کنه؟ یا بدتر عصبی بشه و حرصشو از ما سر دریا خالی کنه؟!
-دنیز…
-اصلاً چه وعده ای بهش دادی که قبول کرد دریا بیاد؟!
-دنیزجان!
قلبم از جانی که برای اولین بار میشنید، پرهیاهو شد اما آنقدر به هم ریخته شده بودم که تند و تند فقط از افکار منفیام میگفتم.
-نکنه قراره خواهرمو بدزدیم؟ وای این اصلاً فکر خوبی نیست… عطا بیچارهم میکنه!
هنگام حرف زدنم یکدفعه از ماشین پیاده شد و به سمت درب من آمد، بیتعلل آن را باز کرد و دستش شانهام را چنگ زد.
با قدرت اما در عین حال ساده و نّرم از ماشین بیرون کشاندم و مستقیم به چشمانم زل زد.
-بابات هیچ کاری نمیکنه. خودش با دست خودش خواهرتو بهمون میده و حتی جیک هم نمیزنه… اوکی؟!
-اما آخه همچین چیزی چطور ممکنه؟!
قرص و محکم سر تکان داد.
-هر چه زودتر خواهرتو از اون خونه دربیاریم بهتره. برای همین وقت ندارم الآن بهت توضیح بدم که اون مرد چطوری قانع شد ولی وقتی من بگم ممکنه، یعنی ممکنه! تو با بقیه چیزها کار نداشته باش فقط مثل همیشه محکم باش و به خواهرت کمک کن تا همهی وسایلشو جمع کنه. جز این چیزی ازت نمیخوام… حله؟!
حتی نفهمیدم منظورم از سر تکان دادن دقیقاً به چه بود. اما زمانی که با قرصی حرف میزد، جای هیچگونه مخالفتی نمیماند.
با قلبی که در حلقم میکوبید و تنی یخ کرده، بیاختیار همراهش شدم و زمانی که خیلی خونسرد آیفون خانهی عطا را زد و رو به مامان بزرگ که کیه گفته بود، محکم گفت:
-منم.
چیزی نمانده بود غش کنم…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 146
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خسته نباشید رمان افکار جلد دومش نیومده لطفا جواب بدید؟
وای خدای من چقدر از ضعف دنیز بدم میاد
به قول خودش که این همه سختی کشیده نباید انقدر ضعف نشون بده و زود اعتماد کنه احمقانه است
وقتی یکی تو شرایط سخت بزرگترین آرزوتو. میتونه در عرض یه ماه بهت بده
وتقعا نمیشه اعتماد نکرد
کثافت عوضی وقتی میبینه دختره انقدر درگیرش شده دیگه بسه چقدر میخواد دختره مجنونش شه؟!