رمان آبشار طلایی پارت 49 - رمان دونی

 

 

 

 

در باز شد و من بعد از مدت ها پا به خانه‌ای گذاشتم که روزگاری با درد، ترس و تن کبود شده آن را ترک کرده بودم.

 

 

یک خانه‌ی ویلایی دوطبقه بسیار قدیمی در جنوب شهر که حس می‌کردی ستون هایش تنها به یک هول کوچک برای فروپاشی نیاز دارند اما زمانی محکمترین و با غل و زنجیرترین زندانی بود که می‌شناختم!

 

 

نگاهم را از حیاط به هم ریخته و پر از آت و آشغال گرفتم و از پله های سیمانی بالا رفتم.

 

 

چهار پله‌ی کوتاه و خاک گرفته‌ی قدیمی،

چهار پله‌ای که در کودکی بساط عروسک هایم را روی آن پهن می‌کردم و وقتی که بزرگتر شدم، هزاران بار از آن برای فرار کردن استفاده کرده بودم.

 

 

فرارهایی که نهایت دور شدنم به سر خیابان می‌رسید و عاقبت با کتک های عطا برمی‌گشتم.

 

 

تصاویر خیلی خوب در ذهنم هک شده بودند.

شبیه تکه هایی از یک فیلم ناراحت کننده و غمگین!

 

 

وارد حیاط میشد. در را پشت سرش محکم می‌بست اما صدای دادش در تمام محل می‌پیچید.

 

 

بلند فریاد می‌زد:

 

-هنوز سنت دو رقمی نشده داری میری پِی هرزگی؟ خیال کردی بچه! مگه اینکه بابات مُرده باشه تا بذاره دخترش مثله ننه‌ش هرجایی از آب دربیاد!

 

 

آن روزها بدجوری داغ دار بودم. مادرم تازه فوت شده و زخم از دست دادنش آنقدر خونریزی داشت که کوچکترین بی‌احترامی ای نسبت به او را تحمل نکنم!

 

 

برای همین با آخرین ته مانده های جانم به سمت عطا حمله‌ور می‌شدم و او از یاغی گری‌ام دیوانه میشد.

 

 

چنان با تمام توانش کتکم می‌زد که مرگ را به چشم می‌دیدم و هر بار دقیقاً زمانی که حس می‌کردم فقط یک قدم تا آغوش مرگ فاصله دارم، بالأخره مامان بزرگ وجدانش را به کار می‌انداخت و مرا از دستان پسرِ جلادش نجات می‌داد!

 

 

 

 

 

#پارت۲۱۳

#آبشارطلایی

 

 

 

یک بار با خودش نمی‌گفت دختربچه‌ی بی‌پناهی که مادرش در آغوش کوچکش جان داده، طفیلی‌تر از آن است که حتی طاقت نیش یک پشه را داشته باشد چه رسد به تحمل پدر اَلکلی و دیوانه‌اش!

 

 

واقعاً چطور وجدانش را ساکت می‌کرد؟!

 

 

-برو تو دنیز جان!

 

 

شهراد آرام کنار گوشم گفت و تازه دریافتم که چند دقیقه‌ست جلوی ورودی ایستاده‌ایم.

 

 

از همین جا هم می‌توانستم رنگ فرش های قرمز و کهنه مان را ببینم و کمی آنورتر مادربزرگ با چشمان وق زده نگاهش را از من به شهراد و از شهراد به من می‌چرخاند.

 

 

از میزان تلخی نگاهش بینی‌ام چین خورد و به سختی مقابل خودم را گرفتم تا بی‌نشان دادن حالم وارد خانه شوم.

 

 

کفش هایم را درآورده و آرام وارد خانه که نه وارد قبر گذشته‌ام شدم!

 

 

با ورودمان فک مامان بزرگ سخت شد.

خوب می‌فهمیدم که بدجوری جلوی خودش را گرفته تا من و شهراد را با تیپا بیرون نکند!

 

 

-دریا کجاست خانوم؟!

 

 

صدای باابهت شهراد که در خانه پیچید، مامان بزرگ تا ایست قلبی فاصله‌ای نداشت و نگاه ناباورش را به من دوخت.

 

 

حسی که نگاهش به من می‌داد، نشان دهنده‌ی باوری بود که نسبت به من داشت!

باور به فاحشگی و فاحشه بودنم!

 

 

 

 

 

#پارت۲۱۴

#آبشارطلایی

 

 

 

پوزخند زدم.

همیشه همین بود مگر نه؟!

 

 

از همان کودکی عطا تهدیدم می‌کرد که اجازه نمی‌دهد با فرار از خانه به هرزگی کشیده شوم و مادربزرگ هم باور داشت تمام کتک هایی که در عالم بچگی و نوجوانی می‌خوردم، برایم لازم است!

چراکه باعث می‌شود از دنیای هرزه ها فاصله بگیرم و بفهمم هرزه بودن چقدر گناه بزرگی‌ست!

اما قسمت جالبش این بود که حتی نمی‌پرسیدند چرا فرار می‌کنی!

 

 

من بچه‌ی خجالتی ای بودم اما ایمان داشتم که اگر فقط یک بار مرا هم در جایگاه یک انسان می‌دیدند و سوال می‌کردند دلیل فرارهای بی‌شمارم چیست، قطعاً به آن ها از تجاوزهایی که هر بار در معرضش قرار می‌گرفتم، می‌گفتم!

 

 

از دستمالی شدن توسط دوست های عطا که مرا بچه‌ای بی‌پدر که نه بلکه بی سروصاحاب می‌دیدند، می‌گفتم!

 

 

-د..دریا بیا خواهرت اومده!

 

 

هیچ کدامشان هرگز نپرسیدند اما سوال اصلی و درد اصلی‌ام این نبود!

درد اصلی این بود که واقعاً عطا متوجه تقلاهای من برای فرار از دوست هایش نمیشد؟!

یا میشد و از ترس آنکه دوست هایش موادش را از او دریغ کنند و درد خماری بکشد، سکوت می‌کرد؟!

 

مامان بزرگ چطور؟!

واقعاً متوجه نمیشد؟ یا او هم از ترس پسرش سکوت کرده بود؟!

 

 

وقتی خبری از دریا نشد، مامان بزرگ دوباره صدایش زد و ابرویم بالا پرید.

 

 

داستان از چه قرار بود نمی‌دانستم اما هر چه بود شهراد خیلی خوب توانسته بود عطا را به ساز خود برقصاند و عطا نیز مامان بزرگ را!

 

 

-آبجی

 

 

با صدای دریا و دست های کوچکی که دور کمرم حلقه شد، از خود زخمی‌ام فاصله گرفته و با اشتیاق محکم بغلش کردم و موهایش را بوسیدم.

 

 

 

 

 

#پارت۲۱۵

#آبشارطلایی

 

 

 

در آغوشم می‌لرزید. ترسش را به وضوح حس می‌کردم!

 

دریا فقط نسبت به کولی بازی های عطا اینگونه واکنش نشان می‌داد و ترس در دلم خانه کرد.

 

کاری با او کرده بود؟!

 

 

-دریا خوبی؟ ببینمت!

 

 

تنش را از خود فاصله دادم تا بدنش را برای آسیب های احتمالی چک کنم.

 

 

سالم به نظر می‌رسید اما چشمانش، چشمان زیادی معصوم و پر از پاکی‌اش آنچنان در غم غرق شده بودند که لحظه‌ای قلبم تیر کشید.

 

 

مشخص بود قبل آمدن ما عطا هر طور که توانسته بود روح کوچکم خواهرم را لِه کرده و او را درهم شکسته بود.

 

 

یکدفعه صدای بم شده از حرص شهراد بلند شد:

 

 

-عطا کجاست؟ عطا بیا بیرون کارت دارم!

 

 

صدایش خشمگین بود. پس او هم غم فرشته‌ی کوچکم را درک کرده بود!

 

 

دوباره محکم دریا را در آغوش گرفتم.

 

سرش را در سینه‌ام مخفی کرد و شبیه کودکی هایش آهسته شروع به اشک ریختن کرد.

 

 

دریا نسبت به من آرامتر بود و همیشه آنقدر مظلوم بود که حتی می‌ترسید عطا برای گریه کردن دعوایش کند!

 

 

بی‌رحمی بود اما این خصوصیتش را دوست داشتم.

مظلومیت بیش از حدش باعث شده بود بتوانم برای از این خانه رفتن نقشه بکشم!

 

 

در گذشته همیشه فکر می‌کردم باید بروم و یک زندگی جدید بسازم تا بتوانم دریا را هم با خود ببرم وگرنه باتلاق زندگی عطا هردویمان را نابود می‌کند و امروز دریافتم که احتمالاً آن تصمیم درست ترین تصمیم در تمام زندگی‌ام بوده است!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 137

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشک از الهام فتحی

    خلاصه رمان:     عاشک…. تقابل دو دین، دو فرهنگ، دو کشور، دو عرف، دو تفاوت، دو شخصیت و دو تا از خیلی چیزها که قراره منجر به ……..   عاشک، فارسی شده ی کلمه ی ترکی استانبولی aşk و به معنای عشق هست…در واقع می تونیم اسم رمان رو عشق هم بخونیم…     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
6 ماه قبل

حالا شهراد با وجود دریا میخواد چه بلایی سر دنیز بیاره

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x