همچنین رفتارهای فرشته گونهی دریا باعث شده بود مامان بزرگ او را خیلی بیشتر از من دوست داشته باشد و مراقبش باشد. مانند حالا که با غم به گریه های نوهی کوچکش خیره شده بود.
و این همان زنی بود که همیشه تا وقتی خون بالا نمیآوردم مرا از چنگال های پسر شیطان صفتش نجات نمیداد!
دربِ اتاقِ انتهایی که بارها چه زمانی که مادرم بود و چه زمانی که نبود، شاهد معاشقه های پدرم با زنان مختلف بود باز شد و عطا بیرون آمد.
مانند همیشه لباس های آشفته و سر و وضع ژولیدهاش حال به هم زن بودند اما این بار یک فرق اساسی داشت!
این بار خبری از سر همیشه بالا و قلدربازی هایش نبود و شاید این اولین باری بود که او را آنطور که باید میدیدم! شبیه یک مرد میانسال که فراز و نشیب های زندگی سربه راهش کرده!
-بیا جلو
شهراد محکم گفته بود و مثل اینکه باید میگفتم فراز و نشیب های شهراد ماجد عطا را سر به راه کرده بود!
عطا با سر به زیری جلو آمد و دریا بیشتر به من چسبید.
و من تمام تلاشم این بود که با قدمی رو به عقب ترسم از این مرد ظالم را نشانش ندهم!
وقتی چند قدم مانده به شهراد ایستاد، شهراد خودش جلوتر رفت.
کم کم دو سر گردن از او بلندتر بود و شانه های پهنش باعث شده بود عطا کوچکتر دیده شود. اما این ظاهر شهراد نبود که او را قویتر نشان میداد بلکه انرژی ترسناکی که از هالهاش بیرون میریخت او را متفاوت میکرد!
در این لحظه بیرحم، خطرناک و زیادی درنده به نظر میرسید!
#پارت۲۱۷
#آبشارطلایی
-جلوی دخترات و مادرت دارم میگم تا بعداً بهونه و کَلکی سر هم نکنی!
شهراد انگشت اشارهاش را تهدیدوار مقابل عطا تکان میداد و به طور حتم دهانم گنجایش بیشتر باز شدن نداشت!
-آ..آقا
خدای من… این صدای لرزان و مظلوم شد جداً برای عطا بود؟!
-هیس سکوت کن و خوب گوشاتو باز کن، همونجوری که قرار گذاشتیم دختر کوچیکت از این به بعد میمونه پیش خواهرش. پِیشو نمیگیری. دنبالش نمیای و کاری به کاره هیچ کدومشون نداری و تا زمانی که خود دخترات نخواستن خبری ازت بگیرن، به کل فراموش میکنی که بچهای داری و خدا بین ما شاهد باشه که اگه حتی یک کلمه از حرفهامو جدی نگیری و غلط اضافهای ازت سرت بزنه، اونوقته که همهی گندکاری هاتو…
-نه… نه آقا بخدا کاری ندارم خیالت راحت باشه!
اگر عطا را نمیشناختم، مظلومیت زیادش قلبم را پارهِ پاره میکرد اما حال از شدت تعجب حتی نمیتوانستم کلمهای بگویم!
دریا هم به شدت تحت تاثیر قرار گرفته بود و در حالی که اشک هایش روی صورتش خشک شده بودند، با چشم هایی گرد به پدرمان که هرگز جز تلخی چیزی از او ندیده بود، خیره شده بود.
و از همه وارفتهتر مامان بزرگ بود که به نظر میرسید چیزی تا غش کردن فاصله ندارد!
شهراد با چانهای سخت شده، نگاه خیره و حالتی که در عین آرامی پر از جدیت بود و بوی خطر به خوبی از آن استتشمام میشد، چند تهدید دیگر برای عطا ردیف کرد و پاکتی را که احتمالاً حاوی پول بود با حالت تحقیرانهای به سینهی او چسباند.
#پارت۲۱۸
#آبشارطلایی
و در آخر زمانی که دستانش را پشت من و دریا گذاشت تا به بیرون از خانه هدایتمان کند، انگار یک نفر با همهی قدرتش آخرین مرحله از خودداریام را هم ربود!
با تنی لرزان کفش هایم را پوشیدم و همراه دریا تند از خانه بیرون زدیم.
اشک هایم بیصدا و پشت سر هم روی گونه هایم میچکیدند.
احتمالاً هیچکس نمیتوانست درکم کند. به هر حال اکثر پدرها حامی و مایهی آرامش بچه هایشان بودند اما اتفاقی که کمی پیش افتاد، برای من شبیه معجزهای بود که همهی عمر منتظرش مانده بودم!
اینکه یک نفر پیدا شود و بخاطر امنیت و آرامش من و دریا مقابل عطا و زورگویی هایش بایستد، یک اتفاق خوشحال کنندهی عادی نبود! بلکه خودِ خود زندگی بود. نفسی بود که بعد سال ها برای اولین بار با خیالی راحت آزاد شده بود!
دریا را در ماشین نشاندم و صدای بسته شدن دربِ خانهی نفرت انگیز کودکی هایم را که شنیدم، سریع به سمت شهراد چرخیدم.
شهراد با چشم هایی که نمیتوانستم به خوبی بخوانمشان اما میدانستم تحت تاثیر اوضاع رقت انگیزمان قرار گرفته، مقابلم ایستاد و وقتی که آرام اما با جدیت گفت:
-دیگه تموم شد خیالت راحت باشه!
آخرین بندهای دفاعیه از دور جسم و روحم باز شد و ثانیهای بعد با شدت خودم را در آغوشش انداختم.
محکم دست هایم را دور تنش حلقه و پیراهن مردانهاش را به چنگ گرفتم.
-ممنونم خیلی زیاد ازت ممنونم. نمیدونم چطوری این کارو کردی اما قسم میخورم تا آخر عمرم فراموش نکنم چه خوبیه بزرگی در حقم کردی!
اشک هایم پیراهن مردانهاش را خیس کرده بود و کمی بعد زمانی که دستش خیلی نَرم بالا آمد و روی کمرم قرار گرفت، عضلاتم در آغوشش رهاتر شدند.
و خدایا این بهشتی بود که وعدهاش را داده بودی!
_♡_
#پارت۲۱۹
#آبشارطلایی
-پس مطمئنی چیزی لازم ندارین دیگه آره دنیز خانوم؟ واقعاً ناراحت میشم اگه مشکلی باشه و بهم نگید. میدونید که چقدر برای خانجون اهمیت داشتید نمیخوام خدایی نکرده در حقتون کوتاهی ای کنم و اون ازم ناراضی باشه.
همانطور که به حرف های عامر پشت تلفن گوش میدادم، لبخند معذبی به روی شهراد که کنجکاوانه خیرهام بود زدم و تند گفتم:
-ممنونم آقا عامر خیالتون راحت همه چی خوبه خداروشکر… فقط اینکه از این به بعد خواهرمم پیشمه. به مدیر ساختمون اطلاع دادم شما هم درجریان باشید. البته بدون هماهنگی این کارو کردم و امیدوارم از نظر شما مشکلی نداشته باشه!
-خواهرتون؟ دریا خانوم؟ چه جالب… مگه پیشه پدرتون نبودن؟!
لحن آرام و کنجکاوانهی عامر پسرِ خوش قلب ترین زنی که در دنیا میشناختم، همیشه باعث میشد که دلم بخواهد خودکشی کنم!
طوری با آرامش و آسوده خیالی کلمات را بیان میکرد که انگار برای هر جملهاش تا آخر دنیا وقت دارد و کاش زمان دیگری را برای زنگ زدن به او انتخاب میکردم.
البته از کجا باید میدانستم که شهراد ماجد ناگهان تصمیم میگیرد اولین شب با دریا بودنم را تنها نباشم و بیخبر و همراه بچه هایش و جعبه های پیتزا برای جشن گرفتن به سراغم بیاید!
تا تلفن را برداشته بودم زنگ خانه را زدند و از آن لحظه تا همین حالا که بیست دقیقه گذشته بود، عامر اجازه نداده بود تماسمان به پایان برسد!
نگاهی به بچه ها که همراه دریا مشغول بازی با تبلت بودند و هر سه شان در کثیف ترین حالت ممکن پیتزایشان را میخوردند کردم و دوباره به شهراد دوختم.
چشمانش را حتی یک لحظه از روی صورتم بر نمیداشت!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 143
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیگه خوشم نمیاد ازش
خیلی بی هیجانه