وقتی دخترها خوابشان گرفت و خواستم اجازه دهد شب را اینجا بمانند، اصلاً انتظارش را نداشتم که قبول کند و در نهایت نیمه شب در سالن کوچک خانهی من کنار پنجره و گل ها بنشینیم و قهوه بنوشیم.
-چه حسی داری؟
با صدایش سر بالا گرفتم و دستانم را دور ماگم پیچیدم.
-نمیدونم!
-نمیدونی چه حسی داری؟!
-نمیدونم چطوری میتونم حسمو به زبون بیارم! خیلی خوشحالم اما بیشتر از اون خیالم راحته. یادم نمیاد تا حالا هیچوقت اِنقدر آروم بوده باشم! حتی حس میکنم مامانم هم بعد این همه سال بالأخره روحش آروم گرفته!
با جدیت سر تکان داد.
-میفهمم. اگه یه پدر و مادر درست به وظیفه شون عمل نکنن بیشترین آسیب ممکن رو به بچه هاشون میزنن.
لبخند تلخی روی لب هایم نشست.
-باهات موافقم اما بحث من و عطا با بحث هر بچه و والدی که حداقل خودم دیدم، فرق میکنه. ما هیچوقت حتی برای یه روزم رابطهی سالمی نداشتیم و به جز زمانی که خیلی کوچیک بودم، هرگز نتونستم دوستش داشته باشم یا حتی حس کنم اون آدم بابامه! همیشه برام مردی بود که اذیتم میکرد و من مدام به این فکر میکردم که چطوری باید از دستش خلاص شم!
-چی باعث شد که رابطهتون تا این حد خراب بشه؟!
سوال هایش را سر بسته میپرسید اما میفهمیدم هدفش چیست.
او بخاطر ما خودش را به زحمت زیادی انداخته بود و حال میخواست بداند واقعاً ارزش کاری که برایمان کرده را داشتیم یا نه!
نفس عمیقی کشیدم و بعد سال ها کمی از پانسمانِ زخمِ عمیق وجودم را کنار زدم.
#پارت۲۲۹
#آبشارطلایی
ظاهرش هنوز هم خونالود بود و مرا تبدیل به یک انسان زخمی میکرد.
و شاید تنها آرزویم بعد خوشبختی دریا این بود که زخم های روح و حافظهام قبل از مرگم تماماً ترمیم شده باشند!
-تا حالا… یعنی مطمئنم تا حالا حداقل یه آدم معتاد دیدی درسته؟!
سر تکان داد.
-دیدم.
-خب؟ نظرت در مورد اونا چیه؟!
نگاهش را بین چشمانم جا به جا کرد و یکدفعه گفت:
-دنیز میدونم میخوای بگی چون بابات اعتیاد داره به این وضع افتادین. میفهمم اما من منظورم به این نیست! فقط میخوام بدونم چرا هیچوقت رابطهتون به قول خودت حتی برای یه روزم درست نشده؟ مشکل اصلی چی بوده؟!
-…
-مادرت؟ اون کاری کرده که بابات از زندگی بِبُره و…
صورتم چین خورد و حرصی خندیدم.
-مامانم؟ واقعاً این فکرو میکنی؟ مثلاً مامانم میتونه چی کار کرده باشه؟ نکنه فکر میکنی مثل فیلم ها به عشق زیاده بابام خیانت کرده و عطا بخاطر همین دیوونه و معتاد شده؟!
از نارحتیِ زیادی عیانم جا خورد.
-من منظوری نداشتم فقط…
-من منظورتو خیلی خوب فهمیدم و میخوام بهش جواب بدم. اما قبلش یه سوال ازت پرسیدم، نظرت در مورد آدم های معتاد چیه؟!
#پارت۲۳٠
#آبشارطلایی
بیخیال بحث شد و با صدای نَرمی جوری که انگار میخواست نوازشم کند، جواب داد:
-به نظرم آدم های مریضین که بخاطر دلایل مختلف به مواد رو اوردن. یکی برای خوشی و سرگرمی و یکی هم برای فرار از مشکلاتش.
گلویم از درد زیاد تیر میکشید.
-درسته… این نظر اکثر مردم در مورد معتادهاست. معتادهایی که تو جامعه امروز هر لحظه داره تعدادشون بیشتر میشه و واقعاً برای خیلی هاشون میشه خون گریه کرد. اما این فقط یه پوسته از پروسهی اعتیاده. هیچکس نمیتونه واقعاً بفهمه آدم های معتاد چطورین مگه اینکه سال ها باهاشون زندگی کنه و من این کارو کردم. دریا هم این کارو کرد. و همچنین مامانم.
صدایم به شدت میلرزید و میفهمیدم از پرسیدن سوال هایش پشیمان شده اما این بار حداقل من یکی قرار نبود این داستان را نصفه و نیمه ول کنم!
-وقتی یه نفر معتاد میشه، انگار میخوابه و روحش میمیره و یه هیولا جاش رو میگیره. البته این چیزی نیست که اول متوجهش بشه. کم کم… ذره ذره اتفاق میفته و سلول به سلول اون آدم با یه موجود غیرقابل کنترل جا به جا میشه. یه نفر که دلسوزی نداره. رحم نداره. خانواده نمیشناسه. دوست، آشنا، آبرو هیچکدوم دیگه براش مهم نیست و دقیقاً شبیه کسی میشه که روحش به تصرف شیطان دراومده. روابط خونی براش اهمیت نداره. بچه، زن، شوهر هیچ کدوم دیگه خیلی مهم نیستن. اون آدم فقط دوتاچیز از زندگیش میخواد، مواد و پول برای خرید مواد!
#پارت۲۳۱
#آبشارطلایی
-آروم باش دنیز!
-دست خودش نیست یه چیز ذهنیه که روی جسمشم تاثیر میذاره و معتادی که بدون مواد بمونه، تو نود درصد موافق هر چی که بگی میفروشه! از اموالش گرفته تا خودش و یا حتی خانوادش… منظور از خانواده نزدیک تریناشه. مثلاً دخترش… مثلاً زنش!
از چیزی که گفتم چشمانش درشت شد و رنگ صورتش هم سرخ شده بود.
-توی تلویزیون میگن، توی اخبار توی روزنامه ها همه جا میگن که باید به معتاد ها کمک کنیم ترک کنن و به زندگی برگردن. این حرفیه که دولت ها میزنن. سال هاس اینارو میگن بدون اینکه حتی یک کلمهش رو هم درک کنن و بدون اینکه حتی یه روز با این بیمارها زندگی کرده باشن. هر چی میگن فقط باد هواس اونا براشون مهم نیست خانواده ها و خود این آدم ها چقدر دارن زجر میکشن چون اگه براشون مهم بود، واقعاً یه کاری میکردن. اما هیچ کار خاصی نمیکنن. نه تنها اینجا تو کل دنیا این پروسه جریان داره و برای همین روز به روز تعداد اینجور آدم ها داره بیشتر میشه.
-هیـش… آروم باش داری میلرزی!
دستانم را گرفت و کمی تنم را به سمت خود کشید.
-من آرومم فقط دارم جواب سوالاتو میدم.
-هیس… آروم.
دستم را کشیدم و همانطور که در خود جمع میشدم، محکم دستی به پلک هایم کشیدم تا اشک هایم مانند سیل جاری نشود.
-میدونی مواد مخدر یکی از پول سازتریناست. آدم های قدرتمند براش سرمایه گذاری میکنن و با استفاده از اون آدم های ضعیفترو شکار میکنن و دارو ندار یه نفرو کم کم از حلقومش میکشن بیرون و همراهش ابرو، حیثیت، روح، جسم و انسانیتشو هم از بین میبرن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 137
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چقدر خوبه که حداقل با رمانت یه چیزایی یاد میگریم دمت گرم