در پشت چراغ قرمز و بوق زدن های ماشین ها
در کنار دوردورکنان شبگرد و کنار شلوغی شهر و بوی زندگی، شهراد دستش را به سمتم گرفت.
نگاهی به انگشتان کشیده و پوست برنزهاش انداختم و سپس نگاهم را تا چشم هایش بالا بردم.
با پیراهن مشکی رنگ گوی های خوشرنگش براقتر به نظر میرسید و لبخند مردانهای که گوشهی لبانش بود، نفس کشیدن را سختتر میکرد.
-دنیز؟
چنگی به گوشهی مانتویم زدم.
-جانم؟
-مال من میشی؟
یکراست پرسیده بود… بیتعلل، بیمکث و بیتردید!
-میدونم یه بار ازدواج کردم، میدونم دوتا دختربچه دارم و میدونم شاید فرصت های خیلی بهتری از من گیرت بیاد. اما حالا که بعد سال ها ذهنم مشغول یکی شده و قلبم نسبت به یه زن داره واکنش نشون میده، نمیتونم از دستش بدم… نمیخوام از دستت بدم دنیز!
چراغ سبز شده و صدای بوق ماشین ها سرسام آورتر شده بود.
اما من در حال دیدن دریچهای از عشق و شور زندگی بودم و در این لحظه حتی هیولاها هم نمیتوانستند مرا از این شور فاصله دهند، ماشین ها و بوق هایشان که بماند!
-دنیز؟!
دست لرزانم را بلند کردم و همین که سر انگشتانش را لمس کردم، سریع انگشت هایش فاصله بین انگشت هایم را پر کرد و سپس محکم تنم را به سمت خود کشید و لب هایش روی لبهایم کوبیده شد!
تنم پر از شوک اما چشمانم پر از رخوت شد و کسی که دستانش را دور شانههای مرد پیچید، هیچ شبیه دنیز همیشه جنگجو نبود!
محکم میبوسیدتم و من حس میکردم در حال پرواز هستم.
چراکه امکان نداشت روی زمین بشود همچین حس بهشتیای را تجربه کرد… قطعاً امکان نداشت!
_♡___
#پارت۲۳۷
#آبشارطلایی
شهراد:
-اینو بگیریم برای مایا؟ عروسک مورد علاقشه.
با صدای دنیز از فکر درآمد.
نگاه براق او را دنبال کرد و به پاتریک صورتی که با قیافهای مضحک از پشت شیشه خودنمایی میکرد، رسید.
می دانست این عروسک مورد علاقه مایا است اما از دانستن دنیز ابرویش بالا پرید و فشاری به دست کوچک دختر که در دست خودش گم شده بود، وارد کرد.
-فکر کنم عروسک مورد علاقه تو هم هست عزیزم مگه نه؟
دنیز نگاهش را به چشمانش دوخت و با کمی خجالت گفت:
-خب دوستش دارم ولی راستش باب اسفنجی رو ترجیح میدم… مخصوصاً اگه از طرف یه آقایی باشه!
دنیز با کمی شیطنت خواستهاش را گفته بود و این فقط یک جملهی ساده و معمولی بود اما برای لحظهای چنان فشاری به قلبش وارد کرد که چانهاش سخت شد.
حدوداً یک ماهی میشد که با هم وقت میگذراندند اما هر وقت میخواست برایش هدیهای بگیرد که کمی جنبهی مالی داشت، دخترک به شدت رد میکرد و حتی دو بار هم برایش نیم ست گرفته بود و هر دو بار دنیز هدیه هایش را قبول نکرده بود!
در زندگیاش با زنان زیادی رابطه برقرار کرده بود اما هرگز هیچ زنی، حتی زنی از قشر ثروتمند هم به هدیه های اشرافیاش نه نگفته بود و این دختر با آنکه شرایط مالیاش چنگی هم به دل نمیزد اما هدایای گران قیمت را رد میکرد و در عوض برای یک عروسک مسخره هیجان زده میشد!
#پارت۲۳۸
#آبشارطلایی
احساساتی که دخترک پیدا کرده بود، عشقی که خیلی خوب میتوانست در چشمانش نسبت به خود ببیند، به زلالی آب بود!
همانقدر معصومانه و همانقدر فوقالعاده!
تماماً فرشته گونه به نظر میرسید و نمیفهمید همچین شخصیتی چطور توانسته بود با بازی و نقشه نزدیکش شود؟
و مهمتر از آن با آنکه توانسته بود توجهش را جلب کند، چرا نمیتوانست گناه دختر را ببخشد؟!
-چی شد شهراد؟ بخریمش برای مایا؟
وقتی دنیز دوباره اسم مایا را آورد، حباب رویایی که در آن حبس شده بود ترکید و حقیقت برگشت.
این زن برای جدا کردن بچه هایش از او نقشه کشیده بود پس فرقی نمیکرد که حال چقدر معصوم و مظلوم به نظر برسد و یا گهگاهی قلبش را بازی دهد… او یک گناهکار بود و بس!
سر تکان داد و با قدم های بلند به سمت مغازهی عروسک فروشی راه افتاد و کمی بعد زمانی که از مغازه بیرون آمدند، همراه دو عروسک برای مایا و ماهین و یک باب اسفنجی بزرگ و پفکی که دخترک را سرشار از خوشحالی کرده بود، بودند.
باب اسفنجی زرد با آن چهرهی احمقانه امضایی بود که زیر تصمیم قطعیاش خورد.
و او را کاملاً در انجام چیزی که میخواست انجام دهد، مصمم کرد!
_♡_♡_
این تضادی که شهراد بهش برخورده
این که بین دوست داشتن و نفرتش مونده، هر بار که جمله ای ازش مینوسیم با اینکه میدونم پلن های بعدی چیه ناخوداگاه هی میخوام اون دوست داشتنه برنده شه😭💔
نظر شما چیه؟
#پارت۲۳۹
#آبشارطلایی
دنیز:
-از تنها بودن با من میترسی؟
با صدایش از پشت سرم چرخیدم.
دستش را به سمت دکمه های پیراهن مردانهاش برده و همانطور که آرام بازشان میکرد با چشمان کاوشگرش خیرهام بود.
بزاق گلویم را با کمی سختی قورت دادم و لبخند کوچکی زدم.
-ن..نمیترسم معلومه که نه اما وقتی گفتی شامو بیایم خونه باغ بخوریم فکر میکردم که بقیه هم باش..ن!
-بقیه؟
-بچه ها دیگه و شیلا جون.
آرام آرام جلو آمد.
یک دستش را به نرمی دور کمرم پیچید و تنم را به سینهاش چسباند.
-یعنی میخوای به عنوان دوست دخترم، به عنوان زنی که دیگه تو زندگیمه، به خانوادم معرفیت کنم آره؟
مضطرب شده از اینکه منظورم را نمیفهمید سریع گفتم:
-شهراد میدونی که منظورم این نیست. من هیچوقت همچین چیزی رو ازت نمیخوام. تصمیمش با من نیست اما…
-قصدت این نیست که بخوای خودتو برام جدی کنی اما در عین حال هم نمیخوای با من تنها بمونی چون میترسی ازت سک*س بخوام!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 170
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ادمین حورا و فئودال نمیذاری
یه حسی میگه بعد انتقام به شدت پشیمون میشه
ندا درد نگیره تو رو کجایی؟
وای آره بخدا نیستید هیچکدومتون حتی خودت هم نیستی خاله فاطی…. بخدا دلمون واسه دمپایی ننه ندا یه ذره شده
آره عزیزم اینقدر درگیر مشکلات شدیم که .. از وقتی ندا نیست دیگه منم نتونستم بیام
ایشالا که حالتون خوب باشه مشکلات زودتر تموم شن آخه خیلی جاتون خالیه
مرسی عزیزم ایشالا
وای داره هیجانی میشه ،مررررسیییی نویسنده عزززیز ،خدا قوت
یعنی خاک تو سرت دنیز