تنم یخ بست و لب هایم به هم دوخته شد.
و او همانطور که مرا در آغوش گرفته بود، عقب عقب رفت.
روی مبل نشست و مرا هم روی پاهایش نشاند.
چسبیده به سینهاش نگهم داشت و صورتم را به خودش نزدیک کرد و لب زد:
-روزی که برای بچه ها اینجا تولد گرفتم و تو اومدی، با اون پیراهن خوشگل و صورتت که شبیه فرشته ها شده بود، دقیقاً از همون روز یه لحظه هم از ذهنم بیرون نرفتی. تموم شب تو مغزم رژه رفتی و صبح وقتی دیدمت که با اون صورت خوابالود و لب های پف کرده چقدر خوردنیتر شدی، دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم.
اشارهاش به آن بوسهی زورکی و خشن بود و در آن واحد هم اخم هایم درهم رفت و هم گونه هایم صورتی شد.
آن روز مطمئن بودم که در حد مرگ از او متنفر شدهام اما حال که قلبم تماماً به تملکش درآمده بود، آن نزدیکی خیلی هم به نظرم بد نمیآمد!
و این احمقانه بود… به هیچ وجه درست نبود اما متاسفانه شبیه یک اشتباه شیرین به نظر میرسید!
-تو اون روز خیلی باهام خشن رفتار کردی!
نگاهش را بین چشمانم جا به جا کرد.
-عوضی بازی دراوردم مگه نه؟ آهو کوچولومو ترسوندم.
با پروانه هایی که در قلبم چرخیدند، نگاهم را به زمین دوختم.
لحظهای بعد دستش را زیر چانهام گذاشت و لب هایش را با نرمی فراوان به لب هایم چسباند.
یک بوسهی آرام، عمیق و فوقالعاده سبک!
و چیزی نگذشت که نوازش دستانش هم به این مهمانی بوسه اضافه شدند.
پهلویم را لمس کرد و انگشتان کشیدهاش را روی شکمم کشید.
#پارت۲۴۱
#آبشارطلایی
وقتی نفس کم کردم، لب هایش از روی لبانم سُر خورد و به گونه ام چسبید و پچ پچ وار گفت:
-ولی دیگه لازم نیست از من بترسی. تو بخشی از وجودم شدی دیگه مال منی. من ازت محافظت میکنم خب؟
میخواستم بگویم فقط از او عشق میخواهم و دوست داشتن.
میخواستم بگویم من محبت ندیده که تمام عمر پِی ذرهای دوست داشتن درمیان آدم های اطرافم گشتهام، به اینکه یک نفر پیدا شود و فقط کمی هم که شده دوستم داشته باشد، راضیام!
میخواستم بگویم نیاز نیست فکرش را درگیر مراقب از من بکند همین دوست داشتنش هم از سرم زیاد است.
خیلی چیزها میخواستم بگویم اما زمانی که دوباره بوسیدتم و تنم را روی مبل خواباند، همه را فراموش کردم.
بوسه هایش عمیق بودند… نوازش هایش عمیقتر.
و آنقدر سر صبر عشق بازی میکرد، آنقدر با آرامش و احترام با تنم رفتار میکرد که دقایق طولانی ای که میان آغوش و بازی لب هایش گذراندم، برایم به قدر یک پلک زدن گذشت و بس!
اما وقتی که دست زیر بلوزم انداخت و آن را بالا کشید، خشک شدم و تنها کاری که توانستم بکنم چلیپا کردن دست هایم روی قفسهی سینهام بود!
#پارت۲۴۲
#آبشارطلایی
-چیکار میکنی شهراد این…
-بهم اعتماد نداری؟
با لکنت گفتم:
-م..معلومه که دارم اما این درست نیست!
گونهام را نوازش کرد و بوسید.
-چرا نه؟ مگه مال من نیستی؟!
-هستم… هستم اما…
استرس زیادم را که دید بوسهی عمیقی به ترقوهام زد و صورتم را میان دستانش گرفت.
-باشه آروم باش کاری که راضی نباشی رو انجام نمیدم قربونت برم اما بهم بگو چرا منو نمیخوای؟ چی کم دارم؟ مشکل کجاست؟!
-هیچی کم نداری.
-پس چی دنیز؟ اگه واقعاً منو قبول داری اگه دوسم داری چرا نمیذاری با زنی که عاشقشم باشم؟!
از اعتراف صریحش میخکوب شدم و او با دیدن تعجب زیادم اخم هایش درهم رفت.
-نکنه فکر کردی فقط بخاطر هوس الآن تو این حالتیم؟!
اشارهاش به تن نیمه برهنه من و حالت خودش که مالکانه رویم خیمه زده، بود.
هول شده از چشمان دلگیرش، سریع و نوازشوار دستم را روی ته ریش های قهوهای رنگش کشیدم.
-نه عزیزم باور کن اینجوری نیست اما نمیدونم… واقعاً نمیدونم چطوری باید برات توضیح بدمش.
منتظر و خیره نگاهم میکرد و جداً نمیدانستم چطور باید برایش توضیح دهم.
#پارت۲۴۳
#آبشارطلایی
من تمام عمر از دست دوست های عطا فرار کرده بودم.
از دست نوازش هایشان، بوسه هایشان و از دست شهوت و اعمال مردانه شان!
همیشه نمیتوانستم کاملاً خودم را نجات دهم. گهگاهی بوسه ها، گهگاهی نوازش ها و حتی یک بار تا پای یکی شدن با یک عوضی لعنتی رفته بودم اما در نهایت توانسته بودم با بکارت روح که نه اما با بکارت جسمم از آن خانه بگریزم.
همیشه و هر وقت که نوازشم میکردند، حسی مانند اخطار چیزی شبیه یک ضربدر بزرگ در ذهنم به نمایش میپیوست.
حتی وقتی خیلی کوچک بودم میدانستم چیزی که در حال وقوع است درست نیست برای همین همیشه از مهلکه میگریختم!
و زمانی که نامزد عماد شدم، او شبیه مردی که تنها به فکر شهوتش است هر لحظه پِی یکی شدن با من بود.
مدام برهنهام میکرد و میخواست با ناز و نوازش تنم را رام خود کند اما حتی با وجود اینکه آن زمان دوستش داشتم و او مدام تلاش میکرد باز هم نتوانسته بود تنم را با خود یکی کند و جز چند هم آغوشی هرگز چیز دیگری بینمان اتفاق نیفتاده بود.
در کودکی و زمان نامزدیام با عماد ضربدر قرمز رنگ بزرگ در ذهنم وجود داشت.
دلیل وجودش را در گذشته خیلی خوب میدانستم. اما حال هر چی فکر میکردم نمیدانستم آن ضربدر ترسناک چرا باید در این لحظه هم وجود داشته باشد…؟!
-عزیزم؟
-نمیدونم شهراد فقط حس میکنم درست نیست. انگار بدنم قفل شده. انگار نباید این اتفاق بیفته!
لحظهای رد کوچکی از خشم را در چشمانش دیدم اما آنقدر سریع محو شد که به چشمان خود شَک کردم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 150
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شهراد عاقل به نظرمیاد بخواد با عشق بسوزوندش اگه با عشق نباشه خیلی جالب میشه !
احمق
عشق نه بلکه عقده هات چشمت و کور کرده