رمان آبشار طلایی پارت 59 - رمان دونی

 

 

 

 

و نه حتی وقتی که برای بچه هایش پدری می‌کرد اما هر روز با این فکر که نکند بچه ها بچه های بیولوژیکی خودش نباشند، خودخوری می‌کرد.

 

دو سال در آن عذاب جهنمی زندگی کرد. جرات نداشت آزمایش بگیرد به شدت از جوابش می‌ترسید.

 

می‌دانست اگر بچه ها مال خودش نباشند هم توان گذشتن از آن ها را ندارد. اما از نابودی کامل خودش می‌ترسید و اگر شیلا به دادش نمی‌رسید و مجبورش نمی‌کرد آزمایش دهد، شاید هنوز هم در آن عذاب لعنتی زندگی می‌کرد!

 

 

زندگی روزهای سخت زیادی را نشانش داده بود اما هیچ کدام اندازه‌ی این یکی تلخ نبود!

 

 

این‌بار شخصیت بد خودش بود!

 

 

باری سنگین روی دوشش قرار گرفته بود.

 

 

ناخودآگاه سر به سمت آسمان بلند کرد.

 

 

ابرهای درهم گره خورده و خورشیدی که در حال غروب بود.

 

 

-ازم بدت میاد مگه؟ نه بد کردم، بنده‌ی تو رو لِه کردم!

 

 

-تاوانشو میدم مگه نه؟!

 

 

با قطره اشکی که باز از چشمش چکید، پلک هایش بسته شدند و لب زد:

 

 

-می‌دونم تاوانشو پس میدم. خیلی بدم پس میدم می‌دونم!

 

 

کمی بعد با صدای زنگ تلفنش از خلسه درآمد و با بی‌حالی تمام پاسخ را زد اما همین که موبایل را به گوشش چسباند با صدای گریه‌ی تقریباً ضعیف شیلا هیجانی بد سرتاسر وجودش را گرفت.

 

 

 

 

 

#پارت۲۵۳

#آبشارطلایی

 

 

 

-چی شده شیلا؟

 

 

-شهراد!

 

 

-چیه؟ چی شده؟!

 

 

-عزیزم آروم باش فقط…

 

 

بی‌اختیار فریاد زد:

 

-پرسیدم چی شده؟!

 

 

-هیچی با بچه ها رفته بودم پارک نفهمیدم چطوری یهو مایا دویید سمت خیابونو و خورد به یه…

 

 

-چی؟ چی؟ چی داری میگی؟ یعنی چی دوید تو خیابون؟!

 

 

با همه‌ی جانش فریاد می‌کشید و شیلا هول شده از عکس‌العمل شدیدش تند گفت:

 

 

-چیز خاصی نشده آروم باش عزیزم فقط یه کم درد داره و…

 

 

-فقط بگو کجایید شیلا… کجایـیـد؟!

 

 

-باشه… باشه بیا … .

 

 

آدرس را که گفت بی‌معطلی پایش را روی گاز فشرد و التماس کرد:

 

 

-خدایا گه خوردم… گه خوردم هر غلطی کردم. صد بار میگم گه خوردم. نذار بچه هام تاوان کارهای بابای پفیوزشونو بدن. نذار خدایا نــذار!

 

 

و سپس ماشین را به پرواز درآورد.

 

 

_♡___

 

 

 

 

 

#پارت۲۵۴

#آبشارطلایی

 

 

 

دنیز:

 

 

-سوپتو نخوردی؟

 

 

با صدای خانوم نویدی از شیر خوردن دو گربه‌ی کوچکی که تازه به دنیا آمده بودند، چشم گرفتم و نگاه بی‌رقم را به او دوختم.

 

 

-ممنون سیرم.

 

 

لب هایش را به هم فشرد.

به نظر می‌رسید دلش می‌خواهد سوال بارانم کند اما نمی‌داند کار درستی‌ست یا نه!

 

 

و من خوشحال از سکوتش دوباره به گربه ها خیره شدم.

 

 

دقیقاً ده روز بود که از صبح خروس خوان تا شب و تاریکی‌اش روی تک تخت داخل حیاط می‌نشستم و نگاهشان می‌کردم.

 

 

طولانی، عمیق و بی‌آنکه لحظه‌ای به چشم هایم استراحت دهم، به بازی کردن هایشان، به شیر خوردن هایشان و به جان گرفتن و بزرگ شدنشان چشم می‌دوختم.

 

 

به اینکه گربه ماده چطور از توله هایش محافظت می‌کند و به گربه‌ی سیاه و بزرگی که بعضی شب ها پیدایش میشد و به نظر می‌رسید پدر توله ها باشد.

 

 

نگاه می‌کردم و نگاه می‌کردم و نگاه می‌کردم.

 

 

شاید اگر کسی از بیرون می‌دیدتم بی‌شک برچسب دیوانگی بر پیشانی‌ام می‌زد اما اهمیتی نداشت. من به دنبال جواب سوال بودم.

 

 

به دنبال جوابی بودم که همیشه تا جای ممکن برای آنکه ناشکری نشود حتی از خودم آن را نمی‌پرسیدم. اما این روزها هر روز آن را از گربه ی ماده می‌پرسم.

 

 

اهمیتی نداشت که یک حیوان بود و احتمالاً متوجه حرف هایم نمیشد.

 

 

من بی‌خستگی روزی صدبار برایش زمزمه می‌کردم:

 

 

-به نظرت اگه سایه پدر و مادر بالا سرم بود، اگه واقعاً یه خانواده خوب داشتم، الآن کجای این دنیا بودم گربه؟!

 

 

 

 

#پارت۲۵۵

#آبشارطلایی

 

 

 

-می‌دونم خیلی وقت نیست با هم آشنا شدیم اما اگه بخوای می‌تونی هر چی تو دلت هست رو بهم بگی!

 

 

خب مثل اینکه خانوم نویدی بعد از ده روز سکوت دیگر نمی‌توانست تحمل کند!

 

 

دوباره نگاهش کردم و او ادامه داد:

 

 

-تازه همو دیدیم اما اصلاً شبیه دختری که روز اول دیدم نیستی! خیلی تغییر کردی و من واقعاً برات ناراحتم. تو این ده روز علناً شاهد بودم که چطوری داری آب میشی و نمی‌تونم یا شاید نمی‌خوام به این فکر کنم که چرا اینطوری شدی اما عزیزم تو هم جای دختر منی! هر چی هست بهم بگو. باور کن می‌تونی بهم اعتماد کنی… بذار کمکت کنم!

 

 

اعتماد…

 

اعتماد کردن…

 

کمک…

 

کمک خواستن…

 

 

یکدفعه زیر خنده زدم و زن با کمی ترس عقب کشید.

 

 

-ب..ببخشید خانوم نویدی نمی‌خواستم بترسونمت اما دست خودم نیست. احتمالاً تا آخر عمرم هر موقع این دوتا کلمه رو بشنوم از خنده غش می‌کنم!

 

 

هنوز هم کمی نگران به نظر می‌رسید.

 

 

-لطفاً از من نترسید!

 

 

-دخترم…

 

 

-نگران نباشید. هنوز تبدیل به اون دیوونه‌ی زنجیری‌ای که تو ذهنتونه نشدم!

 

 

با لبخندی کوچک که روی لب های خشک شده‌ام بود  این جمله را گفتم و نگاهش به درد نشست.

 

 

-اون باهات کاری کرد مگه نه؟!

 

 

-اون؟

 

 

-همون… همون مردی که روزهای اول می‌رسوندت. همون آقایی که صداش می‌کردی شه…

 

 

سریع دستم را جلویش گرفتم تا آن اسم نفرین شده را مقابلم نیاورد و دوباره نگاهم را به گربه ها دادم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوهر هیولا جلد دوم به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه  رمان:   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او انتقام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

کجایی فاطی جون خوبی دو روز بدون پارت لااقل یه خبر بده نگران نشیم یا مدیر پارت بذاره

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

دستت طلا

آنی
آنی
5 ماه قبل

میشه مانهوا هم بزارید؟

خواننده رمان
خواننده رمان
5 ماه قبل

شهراد وجدانم داره و همچین کاری با دنیز کرد
فاطمه جان سایت خیلی خالی شده لطفا بیشتر پارت بذار یعنی نویسنده حورا همون دوخط رو هم دیگه هر روز نمیزاره

سارا
سارا
5 ماه قبل

خدا قوت نویسنده عزیز،میشه پارت بعدی زودتر بزاری ولطفا”طولانی تر ،زنده باشی ،شک نکن یکی از دنبال کننده های رمانتم وازاول تا الان دارم میخونم ،فقط کاش مثل اولین پارت طولانی بودن پارتا ،زنده باشی وهمیشه برقرار .

علوی
علوی
5 ماه قبل

تصادف مایا خیلی کلید اسراری بود، اما برای کسی که قدرت خدا و منتقم بودنش رو قبول داره، دقیقاً همین قدر سریع خدا انتقام مظلوم رو می‌گیره.
خدا این افراد رو دوست داره، اگه یک غلطی کردیم و خدا با ما کاری نداشت، به بدبخت بودن خودمون ایمان بیاریم. چون هرچی بیشتر زمان بگذره، بیشتر و بیشتر و بیشتر قراره بدبختی و بلا سرمون بیاد.

camellia
camellia
5 ماه قبل

کاش,یه کم طولانی تر بود😔.ممنون و دستتون درد نکنه.

آخرین ویرایش 5 ماه قبل توسط camellia
دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x