و نه حتی وقتی که برای بچه هایش پدری میکرد اما هر روز با این فکر که نکند بچه ها بچه های بیولوژیکی خودش نباشند، خودخوری میکرد.
دو سال در آن عذاب جهنمی زندگی کرد. جرات نداشت آزمایش بگیرد به شدت از جوابش میترسید.
میدانست اگر بچه ها مال خودش نباشند هم توان گذشتن از آن ها را ندارد. اما از نابودی کامل خودش میترسید و اگر شیلا به دادش نمیرسید و مجبورش نمیکرد آزمایش دهد، شاید هنوز هم در آن عذاب لعنتی زندگی میکرد!
زندگی روزهای سخت زیادی را نشانش داده بود اما هیچ کدام اندازهی این یکی تلخ نبود!
اینبار شخصیت بد خودش بود!
باری سنگین روی دوشش قرار گرفته بود.
ناخودآگاه سر به سمت آسمان بلند کرد.
ابرهای درهم گره خورده و خورشیدی که در حال غروب بود.
-ازم بدت میاد مگه؟ نه بد کردم، بندهی تو رو لِه کردم!
-تاوانشو میدم مگه نه؟!
با قطره اشکی که باز از چشمش چکید، پلک هایش بسته شدند و لب زد:
-میدونم تاوانشو پس میدم. خیلی بدم پس میدم میدونم!
کمی بعد با صدای زنگ تلفنش از خلسه درآمد و با بیحالی تمام پاسخ را زد اما همین که موبایل را به گوشش چسباند با صدای گریهی تقریباً ضعیف شیلا هیجانی بد سرتاسر وجودش را گرفت.
#پارت۲۵۳
#آبشارطلایی
-چی شده شیلا؟
-شهراد!
-چیه؟ چی شده؟!
-عزیزم آروم باش فقط…
بیاختیار فریاد زد:
-پرسیدم چی شده؟!
-هیچی با بچه ها رفته بودم پارک نفهمیدم چطوری یهو مایا دویید سمت خیابونو و خورد به یه…
-چی؟ چی؟ چی داری میگی؟ یعنی چی دوید تو خیابون؟!
با همهی جانش فریاد میکشید و شیلا هول شده از عکسالعمل شدیدش تند گفت:
-چیز خاصی نشده آروم باش عزیزم فقط یه کم درد داره و…
-فقط بگو کجایید شیلا… کجایـیـد؟!
-باشه… باشه بیا … .
آدرس را که گفت بیمعطلی پایش را روی گاز فشرد و التماس کرد:
-خدایا گه خوردم… گه خوردم هر غلطی کردم. صد بار میگم گه خوردم. نذار بچه هام تاوان کارهای بابای پفیوزشونو بدن. نذار خدایا نــذار!
و سپس ماشین را به پرواز درآورد.
_♡___
#پارت۲۵۴
#آبشارطلایی
دنیز:
-سوپتو نخوردی؟
با صدای خانوم نویدی از شیر خوردن دو گربهی کوچکی که تازه به دنیا آمده بودند، چشم گرفتم و نگاه بیرقم را به او دوختم.
-ممنون سیرم.
لب هایش را به هم فشرد.
به نظر میرسید دلش میخواهد سوال بارانم کند اما نمیداند کار درستیست یا نه!
و من خوشحال از سکوتش دوباره به گربه ها خیره شدم.
دقیقاً ده روز بود که از صبح خروس خوان تا شب و تاریکیاش روی تک تخت داخل حیاط مینشستم و نگاهشان میکردم.
طولانی، عمیق و بیآنکه لحظهای به چشم هایم استراحت دهم، به بازی کردن هایشان، به شیر خوردن هایشان و به جان گرفتن و بزرگ شدنشان چشم میدوختم.
به اینکه گربه ماده چطور از توله هایش محافظت میکند و به گربهی سیاه و بزرگی که بعضی شب ها پیدایش میشد و به نظر میرسید پدر توله ها باشد.
نگاه میکردم و نگاه میکردم و نگاه میکردم.
شاید اگر کسی از بیرون میدیدتم بیشک برچسب دیوانگی بر پیشانیام میزد اما اهمیتی نداشت. من به دنبال جواب سوال بودم.
به دنبال جوابی بودم که همیشه تا جای ممکن برای آنکه ناشکری نشود حتی از خودم آن را نمیپرسیدم. اما این روزها هر روز آن را از گربه ی ماده میپرسم.
اهمیتی نداشت که یک حیوان بود و احتمالاً متوجه حرف هایم نمیشد.
من بیخستگی روزی صدبار برایش زمزمه میکردم:
-به نظرت اگه سایه پدر و مادر بالا سرم بود، اگه واقعاً یه خانواده خوب داشتم، الآن کجای این دنیا بودم گربه؟!
#پارت۲۵۵
#آبشارطلایی
-میدونم خیلی وقت نیست با هم آشنا شدیم اما اگه بخوای میتونی هر چی تو دلت هست رو بهم بگی!
خب مثل اینکه خانوم نویدی بعد از ده روز سکوت دیگر نمیتوانست تحمل کند!
دوباره نگاهش کردم و او ادامه داد:
-تازه همو دیدیم اما اصلاً شبیه دختری که روز اول دیدم نیستی! خیلی تغییر کردی و من واقعاً برات ناراحتم. تو این ده روز علناً شاهد بودم که چطوری داری آب میشی و نمیتونم یا شاید نمیخوام به این فکر کنم که چرا اینطوری شدی اما عزیزم تو هم جای دختر منی! هر چی هست بهم بگو. باور کن میتونی بهم اعتماد کنی… بذار کمکت کنم!
اعتماد…
اعتماد کردن…
کمک…
کمک خواستن…
یکدفعه زیر خنده زدم و زن با کمی ترس عقب کشید.
-ب..ببخشید خانوم نویدی نمیخواستم بترسونمت اما دست خودم نیست. احتمالاً تا آخر عمرم هر موقع این دوتا کلمه رو بشنوم از خنده غش میکنم!
هنوز هم کمی نگران به نظر میرسید.
-لطفاً از من نترسید!
-دخترم…
-نگران نباشید. هنوز تبدیل به اون دیوونهی زنجیریای که تو ذهنتونه نشدم!
با لبخندی کوچک که روی لب های خشک شدهام بود این جمله را گفتم و نگاهش به درد نشست.
-اون باهات کاری کرد مگه نه؟!
-اون؟
-همون… همون مردی که روزهای اول میرسوندت. همون آقایی که صداش میکردی شه…
سریع دستم را جلویش گرفتم تا آن اسم نفرین شده را مقابلم نیاورد و دوباره نگاهم را به گربه ها دادم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 167
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کجایی فاطی جون خوبی دو روز بدون پارت لااقل یه خبر بده نگران نشیم یا مدیر پارت بذاره
سلام عزیزم گذاشتم رمانا رو
دستت طلا
میشه مانهوا هم بزارید؟
شهراد وجدانم داره و همچین کاری با دنیز کرد
فاطمه جان سایت خیلی خالی شده لطفا بیشتر پارت بذار یعنی نویسنده حورا همون دوخط رو هم دیگه هر روز نمیزاره
خدا قوت نویسنده عزیز،میشه پارت بعدی زودتر بزاری ولطفا”طولانی تر ،زنده باشی ،شک نکن یکی از دنبال کننده های رمانتم وازاول تا الان دارم میخونم ،فقط کاش مثل اولین پارت طولانی بودن پارتا ،زنده باشی وهمیشه برقرار .
تصادف مایا خیلی کلید اسراری بود، اما برای کسی که قدرت خدا و منتقم بودنش رو قبول داره، دقیقاً همین قدر سریع خدا انتقام مظلوم رو میگیره.
خدا این افراد رو دوست داره، اگه یک غلطی کردیم و خدا با ما کاری نداشت، به بدبخت بودن خودمون ایمان بیاریم. چون هرچی بیشتر زمان بگذره، بیشتر و بیشتر و بیشتر قراره بدبختی و بلا سرمون بیاد.
کاش,یه کم طولانی تر بود😔.ممنون و دستتون درد نکنه.