رمان آبشار طلایی پارت 59

4.2
(158)

 

 

 

 

و نه حتی وقتی که برای بچه هایش پدری می‌کرد اما هر روز با این فکر که نکند بچه ها بچه های بیولوژیکی خودش نباشند، خودخوری می‌کرد.

 

دو سال در آن عذاب جهنمی زندگی کرد. جرات نداشت آزمایش بگیرد به شدت از جوابش می‌ترسید.

 

می‌دانست اگر بچه ها مال خودش نباشند هم توان گذشتن از آن ها را ندارد. اما از نابودی کامل خودش می‌ترسید و اگر شیلا به دادش نمی‌رسید و مجبورش نمی‌کرد آزمایش دهد، شاید هنوز هم در آن عذاب لعنتی زندگی می‌کرد!

 

 

زندگی روزهای سخت زیادی را نشانش داده بود اما هیچ کدام اندازه‌ی این یکی تلخ نبود!

 

 

این‌بار شخصیت بد خودش بود!

 

 

باری سنگین روی دوشش قرار گرفته بود.

 

 

ناخودآگاه سر به سمت آسمان بلند کرد.

 

 

ابرهای درهم گره خورده و خورشیدی که در حال غروب بود.

 

 

-ازم بدت میاد مگه؟ نه بد کردم، بنده‌ی تو رو لِه کردم!

 

 

-تاوانشو میدم مگه نه؟!

 

 

با قطره اشکی که باز از چشمش چکید، پلک هایش بسته شدند و لب زد:

 

 

-می‌دونم تاوانشو پس میدم. خیلی بدم پس میدم می‌دونم!

 

 

کمی بعد با صدای زنگ تلفنش از خلسه درآمد و با بی‌حالی تمام پاسخ را زد اما همین که موبایل را به گوشش چسباند با صدای گریه‌ی تقریباً ضعیف شیلا هیجانی بد سرتاسر وجودش را گرفت.

 

 

 

 

 

#پارت۲۵۳

#آبشارطلایی

 

 

 

-چی شده شیلا؟

 

 

-شهراد!

 

 

-چیه؟ چی شده؟!

 

 

-عزیزم آروم باش فقط…

 

 

بی‌اختیار فریاد زد:

 

-پرسیدم چی شده؟!

 

 

-هیچی با بچه ها رفته بودم پارک نفهمیدم چطوری یهو مایا دویید سمت خیابونو و خورد به یه…

 

 

-چی؟ چی؟ چی داری میگی؟ یعنی چی دوید تو خیابون؟!

 

 

با همه‌ی جانش فریاد می‌کشید و شیلا هول شده از عکس‌العمل شدیدش تند گفت:

 

 

-چیز خاصی نشده آروم باش عزیزم فقط یه کم درد داره و…

 

 

-فقط بگو کجایید شیلا… کجایـیـد؟!

 

 

-باشه… باشه بیا … .

 

 

آدرس را که گفت بی‌معطلی پایش را روی گاز فشرد و التماس کرد:

 

 

-خدایا گه خوردم… گه خوردم هر غلطی کردم. صد بار میگم گه خوردم. نذار بچه هام تاوان کارهای بابای پفیوزشونو بدن. نذار خدایا نــذار!

 

 

و سپس ماشین را به پرواز درآورد.

 

 

_♡___

 

 

 

 

 

#پارت۲۵۴

#آبشارطلایی

 

 

 

دنیز:

 

 

-سوپتو نخوردی؟

 

 

با صدای خانوم نویدی از شیر خوردن دو گربه‌ی کوچکی که تازه به دنیا آمده بودند، چشم گرفتم و نگاه بی‌رقم را به او دوختم.

 

 

-ممنون سیرم.

 

 

لب هایش را به هم فشرد.

به نظر می‌رسید دلش می‌خواهد سوال بارانم کند اما نمی‌داند کار درستی‌ست یا نه!

 

 

و من خوشحال از سکوتش دوباره به گربه ها خیره شدم.

 

 

دقیقاً ده روز بود که از صبح خروس خوان تا شب و تاریکی‌اش روی تک تخت داخل حیاط می‌نشستم و نگاهشان می‌کردم.

 

 

طولانی، عمیق و بی‌آنکه لحظه‌ای به چشم هایم استراحت دهم، به بازی کردن هایشان، به شیر خوردن هایشان و به جان گرفتن و بزرگ شدنشان چشم می‌دوختم.

 

 

به اینکه گربه ماده چطور از توله هایش محافظت می‌کند و به گربه‌ی سیاه و بزرگی که بعضی شب ها پیدایش میشد و به نظر می‌رسید پدر توله ها باشد.

 

 

نگاه می‌کردم و نگاه می‌کردم و نگاه می‌کردم.

 

 

شاید اگر کسی از بیرون می‌دیدتم بی‌شک برچسب دیوانگی بر پیشانی‌ام می‌زد اما اهمیتی نداشت. من به دنبال جواب سوال بودم.

 

 

به دنبال جوابی بودم که همیشه تا جای ممکن برای آنکه ناشکری نشود حتی از خودم آن را نمی‌پرسیدم. اما این روزها هر روز آن را از گربه ی ماده می‌پرسم.

 

 

اهمیتی نداشت که یک حیوان بود و احتمالاً متوجه حرف هایم نمیشد.

 

 

من بی‌خستگی روزی صدبار برایش زمزمه می‌کردم:

 

 

-به نظرت اگه سایه پدر و مادر بالا سرم بود، اگه واقعاً یه خانواده خوب داشتم، الآن کجای این دنیا بودم گربه؟!

 

 

 

 

#پارت۲۵۵

#آبشارطلایی

 

 

 

-می‌دونم خیلی وقت نیست با هم آشنا شدیم اما اگه بخوای می‌تونی هر چی تو دلت هست رو بهم بگی!

 

 

خب مثل اینکه خانوم نویدی بعد از ده روز سکوت دیگر نمی‌توانست تحمل کند!

 

 

دوباره نگاهش کردم و او ادامه داد:

 

 

-تازه همو دیدیم اما اصلاً شبیه دختری که روز اول دیدم نیستی! خیلی تغییر کردی و من واقعاً برات ناراحتم. تو این ده روز علناً شاهد بودم که چطوری داری آب میشی و نمی‌تونم یا شاید نمی‌خوام به این فکر کنم که چرا اینطوری شدی اما عزیزم تو هم جای دختر منی! هر چی هست بهم بگو. باور کن می‌تونی بهم اعتماد کنی… بذار کمکت کنم!

 

 

اعتماد…

 

اعتماد کردن…

 

کمک…

 

کمک خواستن…

 

 

یکدفعه زیر خنده زدم و زن با کمی ترس عقب کشید.

 

 

-ب..ببخشید خانوم نویدی نمی‌خواستم بترسونمت اما دست خودم نیست. احتمالاً تا آخر عمرم هر موقع این دوتا کلمه رو بشنوم از خنده غش می‌کنم!

 

 

هنوز هم کمی نگران به نظر می‌رسید.

 

 

-لطفاً از من نترسید!

 

 

-دخترم…

 

 

-نگران نباشید. هنوز تبدیل به اون دیوونه‌ی زنجیری‌ای که تو ذهنتونه نشدم!

 

 

با لبخندی کوچک که روی لب های خشک شده‌ام بود  این جمله را گفتم و نگاهش به درد نشست.

 

 

-اون باهات کاری کرد مگه نه؟!

 

 

-اون؟

 

 

-همون… همون مردی که روزهای اول می‌رسوندت. همون آقایی که صداش می‌کردی شه…

 

 

سریع دستم را جلویش گرفتم تا آن اسم نفرین شده را مقابلم نیاورد و دوباره نگاهم را به گربه ها دادم.

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 158

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
InShot ۲۰۲۳۰۷۱۳ ۰۰۲۸۰۵۰۲۰

دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای…
رمان آخرین بت

دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری 4 (4)

2 دیدگاه
  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در…
IMG 20230128 233946 2632

دانلود رمان عنکبوت 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :         مدرس فیزیک یکی از موسسات کنکور ناپدید می‌شود و با پیدا شدن جنازه‌اش در ارتفاعات شمالی تهران، شادی و کتایون و اردوان و سپنتا و دیگران ناخواسته، شاید هم خواسته پا به قصه می‌گذراند و درست مثل قطعات یک جورجین مکملی…
IMG 20240402 203051 577

دانلود رمان اتانازی به صورت pdf کامل از هانی زند 4.8 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   تو چند سالته دخترجون؟ خیلی کم سن و سال میزنی. نگاهم به تسبیحی ک روی میز پرت میکند خیره مانده است و زبانم را پیدا نمیکنم. کتش را آرام از تنش بیرون میکشد. _ لالی بچه؟ با توام… تند و کوتاه جواب میدهم: _ نه! نه…
IMG 20230622 120956 438

دانلود رمان بوی گندم pdf از لیلا مرادی 5 (1)

6 دیدگاه
خلاصه رمان: یه کلمه ، یک انتخاب و یک مسیر میتواند گندمی را شکوفا کند یا از ریشه بخشکاند باید دید دختر این داستان شهامت این را دارد که قدم در این راه بگذارد قدم در یک دنیای پر از تناقض که مجبور است باهاش کنار بیاید در صورتی که…
Screenshot ۲۰۲۲۰۴۲۴ ۲۱۲۷۴۷

دانلود رمان این من بی تو 3.5 (2)

12 دیدگاه
    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه…
رمان فرار دردسر ساز

رمان فرار دردسر ساز 5 (2)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه…
IMG 20230123 235654 617

دانلود رمان التهاب 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     گلناز، دختری که برای کار وارد یک شرکت ساختمانی می‌شود، اما به‌ واسطهٔ یک کینه و دشمنی، به جرم رابطه با صاحب شرکت کارش به کلانتری می‌کشد…      
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۱ ۱۸۰۴۳۱۱۹۹

دانلود رمان تب pdf از پگاه 0 (0)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها…
InShot ۲۰۲۳۰۳۰۸ ۰۵۳۰۳۳۸۰۹

دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی 5 (1)

4 دیدگاه
  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این…
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
12 روز قبل

کجایی فاطی جون خوبی دو روز بدون پارت لااقل یه خبر بده نگران نشیم یا مدیر پارت بذاره

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
11 روز قبل

دستت طلا

آنی
آنی
12 روز قبل

میشه مانهوا هم بزارید؟

خواننده رمان
خواننده رمان
12 روز قبل

شهراد وجدانم داره و همچین کاری با دنیز کرد
فاطمه جان سایت خیلی خالی شده لطفا بیشتر پارت بذار یعنی نویسنده حورا همون دوخط رو هم دیگه هر روز نمیزاره

سارا
سارا
13 روز قبل

خدا قوت نویسنده عزیز،میشه پارت بعدی زودتر بزاری ولطفا”طولانی تر ،زنده باشی ،شک نکن یکی از دنبال کننده های رمانتم وازاول تا الان دارم میخونم ،فقط کاش مثل اولین پارت طولانی بودن پارتا ،زنده باشی وهمیشه برقرار .

علوی
علوی
13 روز قبل

تصادف مایا خیلی کلید اسراری بود، اما برای کسی که قدرت خدا و منتقم بودنش رو قبول داره، دقیقاً همین قدر سریع خدا انتقام مظلوم رو می‌گیره.
خدا این افراد رو دوست داره، اگه یک غلطی کردیم و خدا با ما کاری نداشت، به بدبخت بودن خودمون ایمان بیاریم. چون هرچی بیشتر زمان بگذره، بیشتر و بیشتر و بیشتر قراره بدبختی و بلا سرمون بیاد.

camellia
camellia
13 روز قبل

کاش,یه کم طولانی تر بود😔.ممنون و دستتون درد نکنه.

آخرین ویرایش 13 روز قبل توسط camellia

دسته‌ها

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x