-سلام آقای دکتر
-آقای دکتر خسته نباشید.
-وای آقای دکتر خیلی ممنون از اینکه دوباره تو این ماه بهم وقت دادین.
کیف سامسونتش را در دست جا به جا کرد و همانطور که با کسانی که در پذیرش کلینیک منتظر بودند، سلام احوال پرسی میکرد به سمت اتاقش رفت.
-سلام آقای دکتر خوبین؟ خسته نباشید.
-سلام ممنون
اکثریت یا او را میشناختند و یا برای اولین ویزیتشان آمده بودند و با دیدن حجم زیادی از افراد که منتظر بودند، اخم هایش درهم رفت.
-آقای دکتر میشه یه سوال بپرسم؟
محترمانه به فردی که جلو آمده بود، گفت:
-صبر کنید تا نوبتتون بشه.
-فقط یه سوال کوچیک!
لبخند مردانهای زد تا زن دست از سرش بردارد و عصبانی وارد راهروی کلینیک شد.
درها که پشت سرش بسته شدند، توانست نفس راحتی بکشد.
باور کردنی نبود که بعد از یک هفته احسان و عماد هیچ دستیار جدیدی پیدا نکرده و این وضعیت دیگر زیادی داشت اعصابش را خرد میکرد!
-آقای دکتر؟
با صدا زدن بیتا به سمتش چرخید و اخمالود گفت:
-این چه وضعشه خانوم؟ مثله صف مرغ یه عالمه آدم اون بیرون نشستن! مگه من به شما نگفتم روزی پونزده نفر بیشتر ویزیت نمیکنم؟!
بیتا شرمنده لب گزید و مشغول بازی با پَر شال آبی رنگش شد.
-دکتر باور کنید این یه درصد از کسایی که وقت میخواستن هم نیست! خیلی هاشون هفته هاس که برای یه وقت مشاوره تماس میگیرن بیشتر از این نتونستم دست به سرشون کنم!
ابرویش بالا پرید.
-اگر شما نمیتونی چهارتا تایمو با هم هماهنگ کنی میشه بگی دقیقاً حکمتون تو اینجا چیه؟ برای چی دارید حقوق میگیرید؟!
بیتا شوکه شد و اشکی که در چشمانش نشست، حرصیترش کرد.
متنفر بود از اَدا و اطفارهای این جنس ظریف!
از صلاحی که هر زمان کم میآوردند، فوراً از آن استفاده میکردند!
-من فقط…
میان حرف بیتا پرید و با همهی جدیتی که میدانست همیشه باعث ترس و دلهرهی افراد میشود، گفت:
-برید یه سروسامونی به اوضاع بیرون بدین و مطمئن باشید اگر یه بار دیگه همچین چیزی رو ببینم، بدون اهمیت به روابطتون با دکتر صامتی اخراجید… این اخطار اول و آخرم بود!
بیتا پربغض چشم آرامی گفت و تقریباً از مقابلش فرار کرد.
اخمالود وارد اتاقش شد.
روپوش سفید و اتو کشیدهاش را پوشید و پشت میزش نشست تا یک روز پرمشغله دیگر را بگذراند.
روزی روزگاری عاشق این شغل بود…
عاشق تغییر و تحول دادن به زندگی انسان های دیگر…
عاشق دیدن لبخندهای رضایت بخششان اما حال چند سالی میشد که از همه چیز دلزده بود!
به خصوص از دیدن ادا و اصول های جنس ظریف… جنسی که روح های شیطانی شان را پشت لبخند های معصومانه پنهان میکردند!
_♡_
با فرا رسیدن شب بالاخره ویزیت آخرین بیمار هم تمام شد و توانست نفس خستهاش را بیرون دهد.
نگاهی به لیست کارهایش انداخت.
در هفتهی آینده پانزده عمل سنگین داشت. باید آن ها را به اتمام میرساند و سپس فکری به حال مهد کودک بچه ها میکرد.
ماهین را به دکتر میبرد و مایا را هم کلاس ثبت نام میکرد.
آخر هفته هم تولدشان بود و یک برنامهی خاص را هم برای آن روز باید میریخت و از آنجا که پای خدمتکار هم شکسته بود، برای او هم یک جایگزین پیدا میکرد.
نگاهش پایینتر رفت.
کارهای ریز و درشت تمامی نداشتند اما ماننده همیشه زیر اسم دخترانش را خطی پررنگ کشید تا اول کارهای آن ها را انجام دهد.
اولویت های همیشگیاش…!
لپتاپ را خاموش کرد و همین که ایستاد، متوجه صدای بحثی از بیرون اتاق شد و در کسری از ثانیه احسان با عجله به در کوبید.
-شهراد بیا مثله اینکه عماد با دختر جدیده دعواش شده!
ابرویش بالا پرید.
دخترِ جدید دیگر که بود؟!
احسان سریع رفت و نتوانست بپرسد.
بیحوصله صندلی را عقب کشید و از اتاق بیرون رفت.
دیگر کم کم داشت از ادا و اصول های تمام نشدنی عماد حوصلهاش سر میرفت.
-بابا خانوم چرا نمیفهمی؟ شما به درد کار ما نمیخوری!
به دیوار سفید رنگ تکیه داد و با چشم های ریز شده به عماد عصبانی و دختری که مقابلش ایستاده بود، خیره شد.
تا دختر سر بالا گرفت، با دیدن آن چشم های فراموش نشدنی یادش آمد که او کیست.
همانی که عماد از روز اول نخواسته بودتش و حالا از خلوتی قسمت پزشکان و نبود بیتا داشت تمامه بهره را میبرد و با همهی توان به شخص مقابلش میتاخت!
-من… من رزومه خیلی خوبی دارم اگر فقط یه فرصت کوچیک بهم بدین…
عماد عصبانی غرید:
-خانوم چرا متوجه نیستی؟ قیافه نــداری. قـیافه نــداری! وقتی قیافهت خوب نیست رزومه تو میخوام بزنم فرق سرم؟!
خب حقیقتاً این هم تعجب برانگیز بود و هم خیلی بیادبانه!
صورت دختر در یک لحظه سرخه سرخ شد حتی میتوانست لرزش دست هایش را هم ببیند.
احسان که تاکنون شوکه کنارش ایستاده بود، زمزمه کرد:
-این مرتیکه دیوونه شده؟ آخه این چه حرفیه؟ الحق که گاوه!
سریع جلو رفت و دست عماد را گرفت.
-عماد جان شما برو من با خانوم محترم صحبت میکنم، نیازی به داد و فریاد نیست یه وقت بیمارها میشنون!
عماد حرصی گفت:
-احسان من دیگه واقعاً نمیدونم با چه زبونی به این خانوم حالی کنم که نمیخوایمش! این سومین باریه که داره میاد خودت یه جوری ردش کن بره وگرنه بار بعدی یه جور دیگه رفتار میکنم!
عماد بعد خط و نشان کشیدن هایش عصبانی روپوشش را مرتب کرد و با تنهی سنگینی که به شانهی دختر زد، از بین درهای جدا کننده رد شد.
این دختر را تا اینجا اورده بود که دور از چشم مردم راحت حرصش را خالی کند و عقده گشایی کند؟!
این قضیه بدجور بودار شده بود…!
تن سست شدهی دختر با همان ضربه نه چندان محکم تعادلش را از دست داد و ثانیهای بعد نقش زمین شد.
احسان شرمنده به سمتش خم شد تا کمکش کند اما دختر با همان صورت سرخ شده و اشکی که آرام روی گونه هایش میریخت، خودش را عقب کشید و با صدای خیلی ضعیف گفت:
-خ.. خودم بلند میشم م..ممنون.
-معذرت میخوام نمیدونم چرا اینطوری شده. دکتر صامتی اصلاً همچین آدمی نیست. مطمئن باشید مشکلش با شما هم نیست فقط…
دخترک سر بالا انداخت و ارام گفت:
-میدونم… مشکلش با من نیست با قیافمه!
احسان علناً سرخ شد و عقب کشید.
در سکوتی کامل خیره به حالات شکننده دختر بود.
نه دلش سوخته بود و نه حتی ذرهای تحت تاثیر قرار گرفته بود.
سال ها پیش به خودش قول داده بود که تا آخرین لحظهی عمرش نه برای این جنس دل بسوزاند و نه شیفتهی کوچکترین چیزی در آن ها شود، حال هم مانند همیشه با بیاحساسی تمام به صحنهی مقابلش خیره شده بود.
تکیهاش را از دیوار گرفت و نزدیکشان شد.
نه مانند احسان شرمنده بود و نه مانند عماد عصبانی…!
با بیاهمیتی ای که در لحنش بیداد میکرد، گفت:
-احسان شما دیگه برگرد سرکارت خودشون تشریف میبرن.
احسان متاسف و آرام سر تکان داد اما مثله همیشه اعتراضی نکرد و در کسری از ثانیه به سمت اتاقش رفت.
-جایی که اینطوری باهات رفتار میکنن اصرار کردنت که جای خود داره، خودت نباید بمونی دختر خانوم!
با جملهاش سر دنیز بالا آمد و همین که چشم های سرخ و اشکیاش قفل قرنیه هایش شد، اخمی عمیق روی پیشانیاش نشست.
چرا از دیدن اشک هایش منزجر نشده بود…؟!
-م.. مجبورم!
دنیز بعد از گفتن این حرف سریع بلند شد و با عجله از سالن باریک و روشن بیرون زد.
دستبند رنگی ای که روی زمین افتاده بود، تنها نشانه از دختری بود که تا کمی پیش روی سرامیک ها جای خوش کرده بود.
خم شد و آرام دستبند رنگین کمانی را برداشت.
قضیهی عماد و این دختر زوایای پنهان زیادی داشت اما از آنجا که هیچ چیز در این دنیا نمیتوانست نظرش را جلب کند، چرخید تا با برداشتن کتش پیش دخترانش برود.
و حتی حواسش نبود که به چه دلیل دستبند یک دختر غریبه را داخل جیب شلوار خوش دوختش گذاشت…!
_♡_
-بابایی شیل کاکائو هم میخلی بلای مایا جونت؟( بابایی شیرکاکائو هم میخری برای مایا جونت)
سوئیچ را از جیبش درآورد و همانطور که کیفش را در دست جا به جا میکرد، جدی گفت:
-مایا جونم شامشو خورده؟
-نخولده اما…(نخورده)
-اما نداره همین الآن میری شامتو میخوری امشبم خبری از خوراکی نیست، صبح بهت دادم.
-بابا فقط یه شیل کاکائو…(شیرکاکائو)
-گفتم نه… سهم خوراکی امروزتو صبح خوردی شما.
صدای نفس های مایا بلند شد و قطعاً بغض کرده بود!
گاهی فکر میکرد این بچه شیرکاکائو را از هر چیز و هر کس در این دنیا بیشتر دوست دارد!
متاسف سر تکان داد و دزدگیر ماشین را زد.
-قبل اینکه برسم شامتو تموم میکنی مایا حالا هم گوشی رو قطع کن میخوام رانندگی کنم.
مایا همچنان در حال غرغر کردن بود اما با دیدن جسمِ کوچکی که به ماشین تکیه داده و از سرما در خودش جمع شده بود، اخم هایش درهم رفت.
-مایا قطع کن میام خونه صحبت میکنیم.
بیآنکه منتظر جواب دخترش بماند تلفن را قطع کرد و جلو رفت.
-اینجا چیکار میکنی شما؟!
دخترک با صدایش تکانی خورد و به سمتش چرخید.
-آبجیم گفته اینجا منتظرش باشم.
ناخواسته چانهاش سفت شد و نگاهش به پارکینگ زیادی خلوت و تاریک دوخته شد.
این دیگر چطور خواهر بیخیالی بود که یک دختربچه را این موقع شب در همچین مکانی به حال خودش رها کرده بود؟!
باید بیخیال میشد و میرفت اما نمیتوانست. این بچه که چند سال بیشتر از مایا و ماهینش بزرگتر نبود!
-خیلیخب هوا سرده بشین تو ماشین منتظر خواهرت بمون.
تا این را گفت، دخترک مثله فشنگ عقب پرید و ترسان سر تکان داد.
-سردم نیست ن..نمیام.
متعجب قدمی به سمتش برداشت اما دخترک یکدفعه سر چرخاند و بلند گفت:
-آبجی اومدی؟ استخدام شدی؟
در مقابل نگاه متعجبش دختر دوان دوان به سمت خواهرش دوید.
چرخید و با دیدن کسی که همین چند دقیقهی پیش شاهد شکستنش بود اما حال با لبخندی بزرگ آغوشش را برای دختربچه باز کرده بود، حرصی نفسش را بیرون داد.
این عادی بود که در روز چند بار با این دختر رو به رو شود…؟!
-عزیزم سردت که نشد؟
-نه نشد آبجی دنیز نگفتی استخدام شدی؟
حال که دیگر تنها نبود پس دلیلی برای صبر کردنش وجود نداشت اما نمیدانست چرا ناخودآگاه با شنیدن لحن پرذوق دختربچه ذهنش درگیر شده بود!
-راستش یعنی صبر کن ببینم تو سردت نیست؟ اول بریم خونه بعد با هم حرف میزنیم… بیا بریم تاکسی بگیریم بیا خوشگلم.
چه… چه گفت؟!
تاکسی بگیرد؟ در این سرما و تاریکی هوا میخواست تاکسی بگیرد؟!
دخترک احمق… خودش هیچی اما اگر بلایی سر بچه میآمد چه؟!
حرصی جلو رفت و صدایش زد.
-دنیز
سر دختر سریع بالا آمد و گوی های خوش رنگش از تعجب دوبرابر حالت عادیاش شده بودند.
_♡___
دنیز آخه نامسلمون؟؟؟ 😕🥲😂
چرا اِنقدر زود پسرخاله میشی خب بچم😞😂
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 172
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی قشنگع اما کاش شخصیت یک دختر اینقد خرد نمیکرد
سلام من اشتراک خریدم چطوری ورود بزنم نمیشه باز میاد خرید اشتراک
هنوز پارت نداده
فاطمه جان لطفا آووکادو رو امشب طولانیتر بذار
عزیزم 🥲
بخدا هماهنگ شدیم با نویسنده
نویسنده هام خودت که میدونی یا ی روز در میون پارت میدن یا نامنظم
مثل اینکه امشب اصلا نویسنده خیال پارت دادن نداره
تا مسلمونو خوب اومدی 😂😅
میشه یه پارت دیگه هم بذاری ؟
فقط یه پارت تولوخدا 🥺
کاش هر روز پارت میذاشتی
ممنون فاطمه جان