دخترش آنقدر باهوش بود که بداند نباید به چیزی که گفته اعتراف کند اما اعتراف نکردنش این حقیقت که او در دنیای بچگانهی خود به دنیز عنوان مادر را داده از بین نمیبرد!
لعنتی… حتی اگه خودش هم میخواست دیگران اجازه نمیدادند چشم آهویی را فراموش کند!
نفس عمیقی کشید و کنار ماهین روی زمین نشست.
-اگه تو نبودی که هیچی پس حرفی نمیمونه… گرسنهت نیست؟
دخترک ذوق زده گفت:
-خست خست.
از اینکه در هیچ شرایطی دست رد به سینهی غذا نمیزد، لبخند محوی روی لب هایش نشست و بیاختیار دست دراز کرد و محکم در آغوشش گرفت.
ماهین مانند همیشه لوس و گربه وار در سینهی مردانهاش جمع شد و سر کوچکش را روی بازوی پدرش گذاشت.
نفس عمیقی کشید و عطر تنش را عمیق بویید.
اگر دخترهایش را نداشت بیشَک تا به حال از بیانگیزگی میمرد.
سفیدیهای مطلق بچه ها دلیلی برای زنده ماندن در دنیای سیاه و تاریکش بودند!
دنیای سیاهی که خودش با دست های خودش آن را سیاهتر و آلودهتر کرده بود!
_♡_
#پارت۲۶۵
#آبشارطلایی
-بگو بیتا
-سلام آقای دکتر حالتون خوبه؟ شرمنده این موقع زنگ زدم خواب که نبودین؟
فنجان قهوهاش را از زیر دستگاه قهوه ساز بیرون کشید و از آشپزخانه بیرون رفت.
-سلام… نه بگو
-راستش چطوری بگم یعنی میخواستم بپرسم فردا هم نمیاید؟ آخه تا الآن حدوده سی تا از عمل هاتون کنسل شده. صدای همه بیمارها دراومده من دیگه واقعاً نمیدونم چی جوابشون رو بدم. مخصوصاً اینکه یه سری ها برای عمل هاشون بیعانه داده بودن حالا هر توجیهی میارم قبول نمیکنن.
نفس آه مانندی کشید و نگاهش را در حیاط خانه چرخاند.
میدانست با گذشت هر روزی که در حال دوری کردن از روتین های کاری همیشگیاش است ضرر بزرگی به اعتبار و شهرتش میزند اما چارهای نداشت.
با افکار به شدت آشفتهای که داشت اصلاً و ابداً به خود این اجازه را نمیداد که دست به تیغ جراحی بزند و با سلامتی یک انسان بازی کند.
-هر کی بیعانه داده پولشو بهش برگردون از حساب شخصیم البته نه حساب کلینیک به همه هم بگو تا دو ماه آینده نیستم. هر کس خواست صبر کنه هر کسم عجله داشت دکترهای دیگهمون رو بهشون معرفی کن.
بیتا چنان شوکه شد که صدایش به کل قطع شد و حق هم داشت.
این اولین باری بود که همچین مرخصی بزرگی به خود میداد!
-اما آقای دکتر شما مطمئنید؟ اگه هم بخواید بیعانههارو پس بدین و هم عمل هاتون رو کنسل کنید، بدجوری ضرر میکنید!
-مهم نیست تو کاری که گفتمو بکن، لیست پرداختیهایی که باید انجام بشه رو هم برام ایمیل کن.
گفت و تماس را قطع کرد.
زیر یک ضرر بسیار بزرگ مالی و اعتباری را برای خود امضا کرده بود اما راه دیگری نداشت.
باید اوضاع را سروسامان می داد!
باید ذهن و حال آشفتهاش را مرتب میکرد!
باید تا جایی که میتوانست همه چیز را برای آن دختر جبران میکرد و بعد دوباره به زندگی خود بر میگشت!
با وجود بار بسیار سنگین روی شانه هایش این تنها چارهاش بود…!
_♡_
#پارت۲۶۶
#آبشارطلایی
دنیز:
-رزومهت واقعاً خوبه اما بیشتر از همه مورد آخر چشممو گرفت، واقعاً دستیار دکتر ماجد بودی؟!
نفس تندی کشیدم و به سختی زمزمه کردم:
-ب..بله بودم.
-جالبه… شنیدم خیلی سخت گیره.
دستهی صندلیام را چنگ زدم تا حرف نامربوطی نزنم.
از وقتی که برای مصاحبه پیش دکتر نساجی، متخصص اطفال که یک پیرمرد بسیار قد کوتاه با چشمانی مهربان بود آمده بودم، بیشتر از خودم دربارهی آن مرد شیطان صفت سوال کرده بود.
کاملاً مشخص بود که چقدر شیفتهاش است و نمیفهمیدم چرا مردی با تجربه و…
نمیفهمیدم چرا مردی با تجربه او اینچنین باید حیران آن لعنتی باشد!
گرچه امثال نساجی کم نبودند.
آن شیطان همه را به سمت خود جذب میکرد!
-همینطوره!
-پس بخاطر همین کارتو ول کردی و اومدی اینجا؟!
-نه یعنی راستش تفاهم نداشتیم.
به نگاه خیرهاش ادامه داد و خدایا این سومین جایی بود که برای مصاحبه میرفتم و دیگران در مورد آن عوضی میپرسیدند!
وقتی یادم میافتاد که فرد قبلی بخاطر اینکه ماجد الگویش بود و سپس فهمید من خودم از پیش او استعفا دادهام مرا رد کرده بود، از حرص و عصبانیت زیاد آتش میگرفتم.
باور کردنی نبود اما فقط و فقط بخاطر این دلیل لعنتی مرا نخواسته بود!
#پارت۲۶۷
#آبشارطلایی
نفس عمیقی کشید و دستانش را درهم قلاب کرد.
-ببین دخترم تو جای دخترمی و میخوام یه نصیحت پدرانه بهت بکنم، کسایی مثل دکتر ماجد تو این شهر که هیچی تو کشورم کم پیدا میشن. برای همین اگه میدونی راه داره سرکار قبلیت برگردی، برگرد چون اگه دنبال پیشرفت باشی که قطعاً هستی، بهتر از اونو حداقل تو اینجا پیدا نمیکنی!
لب هایم را با زبان تَر کردم و چقدر آرام ماندن سخت بود.
-من دنبال پیشرفت نیستم آقای نساجی من اصلاً دنبال هیچی نیستم. من فقط دنبال یه کار معمولی میگردم تا بتونم باهاش شکم خودم و خواهرم که مسئولیتش با منه رو سیر کنم همین… نه بیشتر نه کمتر اما اگه شما هم مثل نفرات قبلی که رفتم پیششون شیفته دکتر ماجد هستین و نمیتونید هضم کنید که من چطوری کار با اونو نخواستم، بهتره همین الآن از حضورتون مرخص بشم. چون با عرض شرمندگی واقعاً تحمل ندارم که بشینم و راجع به اون آدم حرف بزنم. نه وقتشو دارم و نه اینو میخوام!
وقتی ایستادم او هم سریع بلند شد و کف دستانش را مقابلم گرفت.
-باشه دخترجان آروم باش… آروم گوشامونو از بین بردی!
تازه متوجه نفس های تندم شدم و دو زاریام افتاد.
اوه خدایا… همه مدت در حال فریاد زدن بودم!
#پارت۲۶۸
#آبشارطلایی
دهانم خشک شده بود و دست هایم هم میلرزید.
-ببخشید، عذر میخوام واقعاً نمیخواستم داد بزنم اما یه لحظه کنترلمو از دست دادم.
-اونو خیلی خب متوجه شدم، پیامتم گرفتم.
-پیاممو؟!
بامزه و شبیه یک پسربچه ی نوجوان شانه بالا انداخت.
-منشی جدیدم به دکتر ماجد آلرژی داره و به هیچ وجه نباید جلوش در مورد اون حرف بزنم!
دکتر ماجد گفتنش مشئمزم کرده بود اما قسمت اول جملهاش بیشتر توجهم را جلب کرد.
-منشی جدیدتون؟ این… این یعنی من استخدام شدم؟!
از پشت میزش بیرون آمد و لبخند پدرانه و محجوبی زد.
-راستش آره از نظر من مشکلی نیست البته اگه بتونی با اینجا کنار بیای!
گیاه امید در دلم جوانه زد و با خوشحالی که بعد از مدت خیلی طولانی ای در وجودم نشسته بود، تند سر تکان دادم.
-میتونم قول میدم من تا حالا تو شرایط سخت زیاد کار کردم هر چی باشه از پسش برمیام فقط بهم بگید که باید چیکار کنم.
#آبشارطلایی
بامزه ابرو بالا انداخت.
-هوووم که اینطور پس!
-بله خیالتون راحت باشه.
با دست به راهرو اشاره کرد و همراهم قدم برداشت تا به یک میز قهوهای قدیمی که تنها وسیله روی آن یک دفتر چرم و یک تلفن سیمی که احتمالاً برای ده سال پیش بود، رسیدیم.
-خب راستش به نظرم واقعاً میتونی چون کارت اصلاً سخت نیست فقط همینه!
نگاهش را دنبال کردم و به دفتر رسیدم.
-همین؟!
-آره باید صبح به صبح به کسایی که زنگ میزنن وقت بدی.
ناباور نگاهش کردم.
میزان حقوقی که در آگهیاش نوشته بود خیلی زیاد نبود اما قطعاً برای همچین کاری زیاد بود.
-یعنی فقط همین؟!
گوشهی ابرویش را خاراند و لب زد:
-و اینکه اگه وقت زیادی آوردی ممنون میشم که برای بچهها بادکنک باد کنی. یه عادته خیلی قدیمیه که از جوونی تو سرم مونده. همیشه به هر بچهای که میاد اینجا یه بادکنک هدیه میدم تا با خاطرهی خوب بره اما خب این روزها دیگه نفس برام نمونده، خیلی خوب میشه اگه بتونی تو این موضوع کمکم کنی.
با تاخیر پلک زدم.
خدای من نمیتوانست جدی باشد!
نگاه ناباورم را که دید، از جیبش یک کیسه که در آن چند بادکنک رنگارنگ وجود داشت بیرون آورد و روی میز گذاشت.
و نه مثل اینکه جداً قرار بود بعد از دیدن ابلیسهای مَرد در تمام عمر بالأخره با یک انسان مرد رو به رو شوم!
_♡_
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 153
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه بانو سال بد رو بذار لااقل جمعه گذشته هم پارتا رو نذاشتی سکوت تلخ هم که حالاحالاها نمیاد خیلی سایتا خالی شدن
افرین به دختر قویم
نویسنده عزیز میشه یه پارت عیدی بدی خب دیروز عیدبود دیگه امروز بده عیدی اگه میشه ،مرررررسی .مثل پارتا قبلی عالی بود وخب یکم طولانی تر ،خداقووووووت ،قلمت مانا موفق باشی
من موندم این شهراد لیاقت فرصت جبران رو داره یا نه
شهراد چطوری میخواد برا دنیز جبران کنه مثلا😎
چقد خوب که تونست کار جدید پیدا کنه دنیز ..
ولی سایت خیلی ناجور خلوت شده پارت گذاری ها هم نامنظم 😕😕