خواهرش در مورد زندگی خصوصی و روابطش هیچ چیز نمیدانست برای همین بالاجبار قسمت هایی را سانسور کرد اما در نهایت همه چیز را به تنها یاور همیشگیاش گفت.
در عین صداقت اشتباهات دنیز و نقشههایش و کارهای خودش را تک به تک برای شیلا بازگو کرد.
مدتی طول کشید و در حالی که داشت تعریف میکرد تمام سعیش این بود که خیلی به صورت خواهرش نگاه نکند اما هر بار که اتفاقی چشمش به او میخورد و نگاه ناباورش را میدید، دلش میخواست آب شود و در زمین فرو رود!
وقتی که شیلای آرام و همیشه مهربانش اینطور داشت واکنش نشان میداد یعنی آنکه غلط اضافهاش زیادی افتضاح و پست فطرانه بوده است!
-خلاصه قضیه همین بود.
لبهای شیلا میلرزید و رنگش شبیه گچ دیوار شده بود.
-شیلا تو میدونی من مرد بدی نیستم. ظاهرم سنگی نشونم میده ولی تو منو میشناسی. میدونی چقدر روی بچهها حساسم درسته؟ اون دختر نتونست آسیبی بهشون برسونه اما فکر به اینکه اگه اتفاق جبران ناپذیری میفتاد و…
و با سیلیای که ناگهان روی صورتش نشست، کلمات از ذهنش پر کشیدند و شوکه به خواهری که تاکنون جز محبت از او چیزی ندیده بود خیره شد!
#پارت۲۷۹
#آبشارطلایی
نمیتوانست اتفاقی که افتاده بود را هضم کند.
شیلا همیشه او را به همه چیز و همه کس ترجیح میداد و حال این عکسالعملِ زیادی در باورش نمیگنجید.
-شیلا!
با ناباوری تمام صدایش زد و خواهرش با صدایی که از ناراحتی زیاد میلرزید گفت:
-تو زن نیستی، یه دختر نیستی برای همین نمیفهمی چیکار کردی. اما فقط یه جمله بهت میگم، خداروشکر مامان و بابا زنده نیستن تا اِنقدر کثیف شدن تنها پسرشونو ببینن!
و قطعاً درد چیزی که شنیده بود، هزاران برابر بدتر از سیلی و بدتر از همه دردهای جسمی در دنیا بود!
نگاه ناباورش به شیلا بود که چطور بعد از گفتن کلمات جهنمیاش وسایلش را چنگ زد و از خانه بیرون رفت.
بیرون رفت و ندید که چطور سستش کرد!
بیرون رفت و ندید که جملهی تلختر از شراب صد سالهاش، چطور ویرانهی ذهنش را ویرانهتر کرد!
_♡_
-میخوام دریارو ببینم.
چشمان سوزناکم را به ساعت روی دیوار دوختم.
-مامان بزرگ؟ ساعت هفت صبحه!
-به من نگو مامان بزرگ من دیگه نسبتی باهات ندارم! به من چه ساعت چنده؟ پاشو دریارو بیار خونه میخوام ببینمش.
با جملهای که گفت، خواب و درد به کل از سرم پرید و سرجایم نشستم.
-فکر نمیکنم کار درستی باشه یعنی اصلاً کار درستی نیست. برای همین شرمنده نمی…
-بلبل نشو برای من کار درستیه کار غلطیه… حالا دیگه باید درست و غلطو از تو یه الف بچه یاد بگیرم؟!
و کاش گاهی اوقات چیزی به اسم حرمت وجود نداشت!
#پارت۲۸٠
#آبشارطلایی
-نمیدونم… شاید باید یاد بگیری! مامان بزرگمی احترامتم واجبه اما شرمنده من یادگار مامانمو، دوباره تو جهنم شما و پسرت برنمیگردونم. بمیرمم این کارو نمیکنم!
-هووم زبونت دراز شده. پشتت به اون مرتیکه گرمه مگه نه؟ مثل مادرت راه و رسم هرزگی رو خوب بلد شدی ماشالله! بزنم به تخته چشم نخوری!
حرصی دندان روی هم ساییدم و با نگاهی به در خانه با بیچارگی صدایم را پایین آوردم تا دریا متوجه نشود.
-درست صحبت کن. هرزه مامان من نیست، پسرته. پسری که همیشه پشتش دراومدی و چشماتو رو کثافت کاریاش بستی. زندگی ما، روح و روانمون همش بخاطر کارهای اون عوضی تا آخر عمر آسیب دیدهس. همیشه زخمی میمونیم چون کسی که قرار بود نزدیک ترینمون باشه، بزرگ ترین دردارو بهمون داد. حالا حساب چی رو داری ازم پس میگیری؟ حساب اینکه خودم و خواهرمو از جهنم پسرت نجات دادم؟ هر کاری کردم خوب کردم. شما هم اگه یه ذره خدا پیغمبر سرت میشه برو کلاهتو قاضی کن ببین اینجا در حق کی ظلم شده!
عصبانی اسمم را صدا کرد:
-دنیز!
-راستی پشتمم به هیچ احدوالناسی گرم نیست ولی اگر هم اینجوری بود، نه به شما و نه به پسرت هیچ ربطی نداشت و اینم بدون تا وقتی پشت پسرتی، باید مُرده باشم تا بذارم بازم خواهرمو ببینی… خدافظ بهترین مامان بزرگ دنیا!
حرف هایم که تمام شد به سرعت قطع تماس را زدم و نفس نفس زنان به گوشی داخل دستم خیره شدم!
دندان هایم از عصبانیت روی هم ساییده میشد.
از همهی آدم ها خسته بودم.
حالم داشت از تک تک شان به هم میخورد… از جهالت و کثیف بازی کردن هایشان!
#پارت۲۸۱
#آبشارطلایی
خدا میدانست که اگر دریا نبود این وضعیت را حتی یک لحظه هم دوام نمیآوردم.
-آبجی؟
با صدایش شانه هایم بالا پرید.
با لباس های مدرسهاش کنار در ورودی ایستاده و نگاه معصومانهاش اشکی بود.
لعنتی… حرف هایم را شنیده بود!
-ج..جونم عزیزم حاضر شدی؟
-مامان بزرگ بود؟
محکم لب گزیدم.
-آره!
دمپایی هایش را کناری انداخت و مقابلم چهارزانو نشست.
نگاهش منتظر بود و میدانستم باید به او توضیح دهم.
هنوز سنش کم بود اما حق داشت بداند و بفهمد دلیل تصمیماتی که برای زندگیاش میگیرم، چیست.
-میخواست تو رو ببینه. ف..فکر کنم دل تنگته ولی من قبول نکردم. راستشو بخوای به نظرم اصلاً کار درستی نیست. یعنی تازه تونستیم از عطا نجات پیدا کنیم برای همین هر چقدر بیشتر جلو چشمش نباشیم بهتره!
-میفهمم!
آنقدر حس محافظتیام نسبت به او زیاد بود که دلم میخواست همه رو فراموش کند تا بتوانم روح و جسمش را از مقابل احساساتی که ضعیفش میکردند، حفظ کنم.
با استرس کوچکی که سعی داشتم پنهانش کنم، پرسیدم:
-خب تو چی؟ تو هم دلت براش تنگ شده؟ دلت میخواد ببینیش؟!
-راستش آره دلم تنگ شده!
لعنتی… از استرس حس میکردم درد معدهام بیشتر شده!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 135
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.