شهراد:
نیمه شب بود که زنگ خانهی شیلا را زد و لحظهای بعد آریا در را باز کرد.
-شهراد؟ چی شده پسر؟!
سرووضع آشفته، چشمان سرخ و حال خراب چیزی نبود که همیشه از او دیده شود!
برای همین حتی با وجود خاکی بودن لباس هایش آریا وسواسش را کنار گذاشته و نگران براندازش میکرد.
-چیزی نیست… بچه ها خوابیدن؟
-آره خیلی وقته… تو چت شده؟!
-هیچی… چیز مهمی نیست.
با بیحوصلگی تمام ضربهای به شانهی آریا زد و خسته و وارفته به سمت اتاق خودشان در خانه شیلا و آریا راه افتاد.
معلوم نبود اگر این دو نفر نبودند با روحیهی افتضاح خودش در این چند وقته چه بلایی سر دخترانش میآمد!
آن سر همیشه بالا گرفته و شانه های مردانهاش خمیده شده بودند.
داشت غرق میشد…
داشت در گناهانش و حس های عجیب و غریبش غرق میشد!
در راهرو با شیلا که نگرانتر از همیشه خیرهاش بود، رو به رو شد.
چشمان خواهرش برقی از اشک داشت و معلوم بود نتوانسته تا قبل از رسیدنش بخوابد.
جلو رفت تا در آغوشش بگیرد.
شاید استشمام عطر تن تنها عضو مانده از خانوادهاش میتوانست آرامش کند اما به یک قدمیاش که رسید، شیلا کف دستش را مقابلش گرفت و آرام گفت:
-شامتو گذاشتم روی گاز اگر گرسنه شدی گرم کن… شب بخیر.
تنها نگاهش کرد و وقتی شیلا بیاهمیت به نگاه سنگینش دور شد، مانند یک جنازه به سمت اتاق خودشان رفت.
حالاحالاها قرار بود تاوان دلی که شکسته را پس دهد مگر نه؟!
#پارت۳۱۹
#آبشارطلایی
وارد اتاق شد. پیراهنش را درآورد و کناری انداخت.
میخواست به سمت تخت برود که تکان خوردن ظریف پتو توجهلش را جلب کرد.
جلوتر رفت و نگاهش به ماهین افتاد که از اشک صورتش به کل خیس شده و مظلومانه در خودش جمع شده بود.
خم شد و از آنجا که مایا خوابِ خواب بود، صدایش را تا حد امکان پایین آورد.
-ماهین؟ چرا گریه میکنی؟!
ماهین با همان صورت سرخ و چشمان اشکیاش مظلومانه خیرهاش شد. لب های کوچکش میلرزیدند.
-چی شده هوم؟ بگو بابایی.
همچنان ساکت بود و وقتی شدت گریهاش بیشتر شد، دست بلند کرد تا پتو را کنار بزند که یکدفعه ماهین تند دستش را گرفت و نالید:
-ن..نه!
کمی صبر کرد و سپس دوزاریاش افتاد.
آرام خم شد و همانطور که بوسهای کوچک به پیشانی عرق کرده دخترش میزد، بیتوجه به تقلاهایش در آغوشش بلندش کرد و تن کوچکش را به خودش چسباند.
بیاهمیت به خیس شدن شکمش سمت سرویس راه افتاد و در همان حال در گوشش لب زد:
-هیس… خواهرت خوابیده آروم عزیزم هیچی نیست.
وارد حمام شد و ماهین را پایین گذاشت و شیر را باز کرد.
ماهین نالان لب زد:
-چ..چ..چلکم.
-چیزی نیست آب میگیریم الآن تمیز میشی.
-ببخش..ین بابا.
#پارت۳۲٠
#آبشارطلایی
نگاهی به چشمان اشکی و کوچک مقابلش داد و آخ که اگر این دو فرشته را نداشت، خیلی زودتر در بیامیدی و بیانگیزگی مطلق غرق میشد!
شستن پاها که تمام شد، دوباره در آغوشش گرفت و این بار صورت اشکیاش را شست و لب زد:
-پیش میاد… خودتو ناراحت نکن خب؟
ماهین بینیاش را بالا کشید و سر تکان داد.
-خو
حوله پیچش کرد و با لحنی که سعی داشت توبیخی نباشد، گفت:
-قبلاً راجعبش صحبت کرده بودیم اما بازم میگم شاید دخترم یادش رفته باشه. ماهین جان همه باید قبل خواب دستشویی برن وگرنه اینجور مشکلات پیش میاد… متوجهی؟
ماهین دستان تپلش را درهم پیچید و با سری پایین آرام گفت:
-بودش ی..یادم.
-خب؟
-مایا گفت نداله به عم..مه.
-مایا چه ربطی به شما داره؟
ماهین بیشتر نگاه دزدید.
-ماهین؟!
-ا..اون نداشت م..منم نه دیه.
نفس عمیقی کشید و سر تکان داد.
-خیلیخب بیا بریم بخوابیم دیر وقته.
بعد جمع کردن ملحفه و تعویض لباس ماهین را روی تخت گذاشت.
و وقتی با سری دردناک و تنی له کنارشان دراز کشید، ماهین سریع خودش را به سمتش کشاند و سر روی سینهاش گذاشت.
#پارت۳۲۱
#آبشارطلایی
-بابایی ف..فلدا بازم میلی؟
-کجا عزیزم؟
-اونجا.
-کجا؟ من که جای خاصی نرفتم چند وقته.
-اما نیستی که.
شاید این جملهی سه کلمهای در ظاهر خیلی ساده بود اما حرف های نهفتهاش کمرشکن بود!
عصبانی لحظهای چشم بست و کاش میتوانست همین حالا یک مشت محکم بر دهان خود بزند!
-بابا؟
-هستم عزیزم اصلاً فردا صبح مایا هم که بیدار شد با هم میریم بیرون صبحانه میخوریم و بعدم میریم پارک… شبم کارتون میبینیم خوبه؟
چشمان دخترش درخشید.
-اووم.
-حالا که راضی شدی زودتر بخواب.
ماهین بیشتر به تنش چسبید و دست کوچکش که دور گردنش پیچیده شد، حالش از خودش به هم خورد.
آنقدر درگیر و آشفته بود که از بچه ها غافل شده و نبود درست حسابیاش را حس کرده بودند.
خیلی خوب میدانست شیلا چقدر خوب از دخترانش نگه داری میکند اما همین که ماهین بخاطر در خانهی آن ها بودن نتوانسته بود موقع خواب از دستشویی داشتنش بگوید، با آنکه کارش هیچ توضیح عقلانی نداشت و تماماً از سر بچگی بود اما چراغی را در ذهنش روشن کرد.
گناهکار بود درست…
ظالم بود آن هم درست…
اصلاً به قول دنیز شاید یک شیطان تمام عیار بود…
اما این شیطان پدر دو دختر بچه بود!
دختر بچه هایی که جز خودش هیچکس را نداشتند و اگر سقوط میکرد، آن ها هم له میشدند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 149
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دنیز چی شد پارتا رو طولانیتر کنین لطفا
ممنون فاطمه جان دستت طلا سال بد رو هم بذار
درسته باید دیروز میزاشتی ولی دستت درد نکنه